Sunday, January 31, 2010

صحنه اي دلگير که روزي تصويرش مي کنم

برف هاي درشت و سنگين در آسمان خاکستري تهران .شيشه اي با قطره هاي آب شده برف از گرماي خانه.پرده اي توري وسفيد با گل هاي بي نام .خلسه و خواب آلودگي ظهر سرد زمستاني صداي خش خش جمع کردن وسايل خواهرم. صداي پلاستيکي هميشه منفور من. و بعد آداجيو به آواز در مي آد.آهنگي که تمام زندگيم را در هم نورديده.روزهايي که با اين آهنگ سپري کردم.در کنار کساني که شايد هرگز نبينمشان.در زير آفتاب گرم تابستان نيشابور و بي خيالي کودکي.و حالا اينجا.... در خانه اي پر از کارتون هاي کتاب و لباس و سي دي و نوار.به عروسک هاي خواهرم نگاه مي کنم ميترسم از اينکه در کارتون بذارمشان و دلش بگيره...با اينهمه خوشحالم که خواهرم مي ره و غمگين از اينکه چرا بايد آروزي ايراني رفتن باشه و چرا اينقدر بي چاره شديم؟