Tuesday, June 28, 2011

اکبر زرین مهر

این نوشتار یک واکنش است.واکنشی در برابر دیدار کسی که سال ها پیش می شناختی و به ناگاه از او هیچ خبری نمی شنوی.نمی توانی بگویی فراموش کرده ای که وجود داشته.چون نقاشی هایش بر دیوار مانده اند.چون اصولا من کسی نیستم که بتوانم گذشته ام را فراموش کنم


از پیچ در جذبه کوچه های تفته بوشهرتا هماوای فریاد رنگ ها شدن


مرد نقاش،از واژه استاد بیزار است و در خانه اش در آنسوی هیاهوی شهر با مادرش زندگی می کند.

شهر،خرد جمعی ساکنانش ،اجتماعی ازچشمها ، سادگی رفتارش را گاه درک می کند وگاه نمی شناسدش.گاه در نمایشگاه برایش کف می زند و هلهله سر می دهد و گاه اثرش را –به قول خودشان در پایین شهر- نادیده می انگارد.در نمایشگاه مردم در برابر پرده های ثابت نقاشی می آیند و می روند.می نگرند و تامل می کنند.او با سیگاری در دست و کلاهی بر سر ایستاده از همه چیز می گوید:از شکست ها و پیروزی ها،از مزه ها و بوها،از چهره ها و رفتارها.دانستنش آسان است که چقدراین مردمان را دوست می دارد. به این نمی اندیشد که با که دارد سخن می گوید؟دختری با دوستانش ،مردی با دست کودکش در دست،پسری با موهای در هم تابیده،آنکه از چهره اش پیداست مقامی و مکنتی دارد،آنکه کارش را می خرد،آنکه تنها عاشقانه به نقش ها می نگرد...او با همه سخن می گوید.



بناست در واپسین روز نمایشگاه در برابر دیدگان مردم اثر یا آثاری خلق شود.دوربین ها حاضرند و مردم گرد دو نقاش- اکبر زرین مهر و سونیا خواجوی- حلقه می زنند. تابلوها بر پا ایستاده اند.منتظر آفرینش یکی دیگرشان.برخی را ترس برداشته.مومنانه می ترسند که آفریننده شان متهم شود.ترسشان بی دلیل نیست.می ترسند حاصل شتک زدن رنگ بر بوم خوانده شوند و لاغیر.برخی با لبخنده مونالیزایی می نگرند،همانهایی که به یگانگی و تکرار ناپذیریشان ایمان دارند.نمایش آغاز می شود.در این نمایش مهم این است که ،که باشی.اگر فریبکار باشی می پنداری فریب با لباس هنر چه زیبا و برازنده در برابر چشم ساده دلان می رقصد!اگر هنرمند باشی سیلان رنگ ها بیهوشت می کند و داستان بیابان ومجنون را به یاد می آوری،به تماشا که ایستاده باشی می اندیشی این را دیگرندیده بودی ،اگر عاشق باشی در می یابی سپیدی بوم همیشه آغوشش برای بازی رنگ ها باز است و آنچه بر سرش می آید ،نه تلخ و دردناک که شیرین و تابناک است.سر تا پایش با تابلویش نقاشی می شود.آنکه خود به ریا و بازیگری دلمشغول است می پندارد چه اداهایی،هنر مندان این گونه اند دیگر!



چهار تابلو به دنیا می آیند،دو تا را زرین مهر با رنگ های تند و صریحش می کشد و دو تا را شاگرد خلفش سونیا.سونیا با کاردک انسان ها را نقش می کند به مثابه لکه های گذرای جهان هستی.آنها می آیند و می روند.جفت جفت و با هم اما تنها.یا سیاه و تاریکند یا سرخ و ملتهب.در اطرافش چشم های بزرگان تاریخ معاصر ایران او را تماشا می کنند.خودش اقرار می کند عاشق رنگ های درخشنده استادش است اما چه کند که دستانش بسته اند.او یک زن نقاش است در جامعه ای که در همه کار زنان به دنبال نقصان و فقدان می گردد.کاردک با احتیاط فرود می آید و از سیاه کردن بوم هراسان است.در آنسوی دیگر نقاش مرد کاردکش را می رقصاند. به آرامی پیش می رود.باز آدمک ها خلق می شوند.آواهای اطراف به آدمک ها شکل می دهند.بنا به گفته خود خانم نقاش کسی می رود و آدمک در حال رفتن خلق می شود یکی می نشیند و آدمک می نشیند...



تابلوها اغلب متعلق به سونیا بودند. در طبقه بالا با آبرنگ چهره های مطرح تاریخ ایران را نقش کرده و درتلاش بوده در هر اثر روح آثار و زندگی فرد را بدمد.صادق هدایت در سایه کلاهش بوف کور را به یادمان می آورد.سیما بینا با لبخندش روح ترانه های محلی خراسانی را...در طبقه پایین،اما کارها با آکریلیک هستند.صریح تر و قوی ترند.انتزاع و ایجاز دست در دست هم با زبان رنگ ها با ما سخن می گویند.گاه هایکوهای نسروده اند و گاه گل های نشکفته.گاه باغ های فراموش شده کودکی.چند اثر از اکبر زرین مهر با پیچ و تاب خطاط گونه در نمایشگاه به چشم می آمد.خط پارسی که خود را نقشی پنداشته بود و پیچ و تاب می خورد.واژه هایی چون گره های گشوده.گاه چون ابرو دود سبک و رها ،و گاه چون عطر پراکنده و جاری در زمینه.

جلسه نقد آغاز می شود.شاید آنگونه که باید پیش نمی رود اما همه کمابیش سخن می گویند.شگفت آنکه نقاشان خاموشترین ها هستند.منتقدین سخن می رانند.دلال ها راهی برای شناساندن خود جستجو می کنند.گویی می خواهند بگویند دلیل فقر نقاشان نبوده اند.تابلوها گوش تیز کرده اند.کمتر می شنوند کسی از آنان نام ببرد.تابلوی آبرنگ منظره ونیز در عجب است که چرا یکی با دیدنش دلگیر می شود و دیگری از بازتاب روشنایی هایش سرحال می آید...

جلسه پایان می پذیرد، با سخنان ناگفته به خانه هایمان باز می گردیم.بی آنکه بدانیم تابلوها به بازی گرفتنمان و اینک در خاموشی چراغ گالری به خواب می روند.

پ.ن:اگر نام این نوشته را در ستایش استاد اکبر زرین مهر بنهم اوج قدر ناشناسی را نمایانده ام.اینها تنها برداشت من هستند.آنچه دیده ام.بی کم و بیش.بی بزرگنمایی یا نادیده انگاری.اتفاقی که در گالری آرتین افتاد و من مرد نقاش را که از سالیان دور می شناختم دوباره یافتم و این بار با خود گفتم بخت با من یار بوده که وی را از کودکی می شناختم.هر چند برقراری ارتباط با او حتی برای من که زبان آدمیان را نمی شناسم کار سختی نبود