Thursday, April 21, 2011

ساباتی در خیال



چشمانِ زمردینِ خواب زده گربه ای در زیرِ طاقِ کاهگلیِ کوچه تفته ای در تابستانِ کویریِ ایران

پ.ن:تکنیک:آکریلیک روی بوم

Saturday, April 9, 2011

هذیان قو- نوشته ای درباره قوی سیاه

در مدح و ستایش این گونه آثار دوستان وبلاگ نویس،چه ایرانی و چه خارجی از نکته ای فروگزار نمی کنند و البته من از اینکه این فیلم حتی موفق شود یک جایزه هم ببرد متعجب می شدم.بازهم یک اثر کلاسیک مثله شده در برابر دیدگان همه نمایش داده شد و استخوان های چایکوفسکی در قبر لرزید.البته چایکوفسکی تنها نبود.گمان می کنم کمتردوستدار موسیقی کلاسیکی در جهان یافت شود که این فیلم را دوست داشته باشد.

در نقد این گونه آثار بهتر است در پیش در آمد از آفت هنر پست مدرنیسم بگوییم:جنبش پست مدرنیسم برای پیوند بین هنر گذشته و هماهنگی آن با سلیقه انسان امروزی بوجود آمد.این نگاه مسلما به چالش کشیدن گذشته و یا خلق فانتزی را هم در پی دارد.اما نباید از یاد برد که نقد گذشته به معنای کژفهمی و القای نادرست آن نیست. قرار نیست هنر پیشینیان را به سبب دشواری و پیچیدگی آن کم ارزش انگاشت.این کار همان اندازه ما را از درک حقیقی آن باز می دارد که خواندن رمان بینوایان و یا جنگ و صلح در قالب یک داستان کوتاه مصور.
مسلما راز جاودانگی شماری از آثار کلاسیک را در میان هزاران قطعه نگاشته شده در طی زمان، باید در نبوغ سازندگان آن و عمق پرداختن آنان به عواطف انسانی (همان زنجیر پیوند دهنده ما و نیاکانمان) جستجو کرد.در هنر پسا مدرن ، هنرمند با درک اندکی از آثار گذشتگان ، خواندن خلاصه ای از یک داستان و یا نگاه کوتاهی به یک اثر،دست به نقد کاری می زند که حتی آن را درک هم نکرده. و این دقیقا همان خوره ای است که پیکره هنر را از بین می برد.در نتیجه کالبد هنر به جای تعالی یافتن در زمان، می فرساید و به زنگار می نشیند .متاسفانه نمونه این آثار کم هم نیست اما تا زمانی که مردم دنیای امروز که حتی به یمن وجود این همه ماشین و کامپیوتر، به زعم خود وقت زیادی ندارند تا به مکاشفه در باب موسیقی کلاسیک،سینمای متعالی و یا هر هنر والایی بپردازند،اوضاع چنین است. و البته نیاز به یاد آوری نیست مردم همیشه برای دنبال کردن سریال ها و یا فیلم های اغلب بی مایه سینمای هالییود وقت خواهند داشت چرا که" عنوان"- همین برگ برنده سرمایه داری نوین و برده داری امروزی- به جایشان فکر می کند،بر می گزیند و آنها تنها کافی است پولش را بپردازند. آنها عمق خیانت به خود را درک نمی کنند. گوشی که می تواند به نوای بهشتی موسیقی والا خو کند چرا باید درگیر ضرباهنگ های بی معنایی شود که تا 2 هفته بعد شنیدنش برای همه ملال آور خواهد بود؟شنوندگانی که به دور انداختن موسیقی همانند لباس های کهنه و باز خریدن همان موسیقی در شکلی دیگر خو کرده اند چگونه می توانند احساسات پایداری داشته باشند؟از فیلم که بهتر است هیچ نگوییم که فکر نمی کنم کسی برای اینکه بازیگری 10 ماه باله تمرین کند تا بتواند باله را تقلید کند و نقش یک بالرین برجسته را ایفا کند توجیهی داشته باشد.باز هم چیزی که اهمیت دارد نام هنرپیشه است؟جدا این امکان پذیر نیست که یک بالرین این شانس را داشته باشد که در فیلمی درباره هنر خودش ایفای نقش کند تا فیلم عینی تر از آب در بیاید؟

"قوی سیاه" یا با برگردانی نزدیک تر به روح اثر "قوی جادویی" عنوان یکی از صحنه های معروف در پرده سوم باله دریاچه قوی چایکوفسکی است.عنوانی که طراحان لباس و گرافیست ها در این فیلم تمام و کمال از آن بهره جسته اند و با تغییر اندکی در موتیفهای آشنای حاکم در طراحی لباس در باله و جلوه های دیجیتال صحنه هایی جذاب را بوجود آورده اند.آنچه که نقطه قوت فیلم به شمار می رود و شاید تا پایان بیینده متاثر از آن گمان می کند که در حال تماشای اثری عمیق و تاثیرگزار است.خصوصا اگر تماشاچی با باله های کلاسیک بیگانه باشد تا پایان اسیر این استعاره باقی می ماند.داستان باله در خلال فیلم بازگو می شود تا بیننده شک به خود راه ندهد که همه چیز را فهمیده.و حال بازی با چشمان و ناخودآگاه ما آغاز می شود.



نینا-دختر قهرمان داستان- با صورت وحشت زده و چشمان همیشه متحیرش ، نامطمئن گام بر می دارد،رقص برایش جاه طلبی است،با بدنش بیگانه است و با وسواس به صورتش خیره می شود و به زخم پشتش دست می کشد:زخمی که از فاجعه ای خبر می دهد اما تا پایان فیلم حادثه ای را نمی آفریند و جز ترساندن و مضطرب نمودن تماشاچی به هیچ کار نمی آید.مادر دختر-بالرین شکست خورده- مدام به گوشی اش زنگ می زند، بدنش را وارسی می کند بر بسترش بیدار می نشیند تا دخترش موفق شود.چرا؟چون دختر قرار است با نقش شاهزاده قوها آرزوی او را بر آورده سازد.مادری که با" شیرینم،عزیز دلم" نامیدن او بیشتر او و همه مارا عصبی می کند .زندگی دختر در کابوس و خون و زخم سپری می شود.صحنه هایی که حتی به سبب قابل پیش بینی بودن تاثیر گذار هم نیستند. و تنها می توان آنها را چندش آور خواند:چراغ ها ناگهان خاموش می شوند.دست ناگهان خون می آید.ناخن می شکند و دختر فریاد می زند.دست لای در گیر می کند و جیغ وحشتناک و ممتدی بلند می شود...
اما ترس حقیقی این است:دختر در صورت رقیبش،بالرین بازنشسته،مادرش و...خودش را می بیند و از خودش می ترسد!دلیل این وحشت از خود هرگز معلوم نمی شود.دختر به خاطر بوسه ای که به قدرتمندترین مرد کمپانی داده وی را که هرگز او را مستحق نقش قوی سیاه نمی داند تحت تاثیر قرار می دهد،نقش را از آن خود می کند.شگفت آنکه دختر با استعدادتر و مصمم تر-لی لی- با آن صورت فوق العاده و شهوت سیری ناپذیرش به جایی نمی رسد،حتی دختر در ساعت خلوت مرد را در حال معاشقه با لی لی می بیند.لی لی در لباس قوی سیاه و مرد ناگهان در هیات جادوگر در میانه به نینا خیره می شود و صورتش به صورت جادوگر قصه بدل می شود!(این صحنه اینقدر مصنوعی است که بیننده را از تکنیک های سه بعدی سازی و جلوه های ویژه ناامید می کند).
و حال بزرگترین وهم او:شب پیش از اجرا،دختر شب پیش از اجرا با لی لی به یک بار می رود،مست می کند ،در تاریکی و نورقرمز بالا و پایین می پرد و ناگهان خود را در دستشویی در آغوش پسری ناشناس می بیند و ناگهان از بار بیرون می زند و اینجاست که لی لی جریان داستان را منطقی می کند با هم پالتوهایشان را می پوشند وتاکسی می گیرند. در تاکسی لی لی به او ور می رود.با هم به خانه نینا می روند و بی توجه به مادر مزاحم نینا، معاشقه خودشان را در اتاق و بدون توجه به اینکه مادر نینا صدایشان را می شنود ادامه می دهند. (فراموش نکنیم نینا همان دختری است که پیشتر روزی از خواب بیدار شده و شروع به خودارضایی می کند ناگهان مادرش را در گوشه ای از اتاق،در حالیکه روی صندلی خوابیده، می بیند و شرمند خود را به خواب می زند.)درست شب پیش از اجرا ،گویا قرار است او از قالب دختر خوب مامان بیرون بیاید .صبح فردا او، لی لی را در حال رقص با زوج رقصش در نقش قوی سیاه می بیند.فکر می کند نقش را از دست داده اما چنین نمی شود.در واقع همه چیز در رویاسپری شده.
این صحنه ها هیچ نقشی در داستان اصلی و یا پایان آن ایفا نمی کنند.صرفا وجود دارند و مانند زخم پشت نینا و یا بریدگی های مکرر انگشتانش بی حاصل هستند.



نینا در هنگام اجرا آنقدر مردد است که به صورت بالرین ها و نورافکن های سقف خیره می شود و اجرا را خراب می کند.به عنوان یک بالرین او نه به آوای ساز ها واکنش نشان می دهد و نه نقشش را درک می کند.او تنها دختر بینوا و عاجزی است که حتی دلیل ترسش را نمی داند.بیشتر به معتادی شباهت دارد که پارانوئیک شده و سرگردان مانده.در صورت گریم شده همکارانش خیره می نگرد و صدای خنده آنها او را عصبی می کند. در میانه اجرا و درست زمانی که باید گریمش را برای نقش قوی سیاه عوض کند لی لی را به جای خودش می بیند درحالیکه لباس قوی سیاه بر تن کرده و با بی خیالی سایه تیره را بر چشمش می کشد و می خواهد نقش قوی سیاه را بازی کند.نینا با او گلاویز می شود و او را به آینه پشت سر می کوبد در حالیکه تاکید می کند که این نقش اوست و فرصت او .لی لی می میرد و نینا جسدش را پنهان می کند.نینا به روی صحنه می آید و با چشمان قرمزهمچون چشمان یک قو و دستانی که پرهای سیاه در می آورند.(احتمالا نویسنده از یاد برده که قوی سیاه اصلا قو نیست.او اودیل ،دختر جادوگر است که بناست خود را به جای شاهزاده قوها جا بزند و بنا بر این قوی سیاه(و یا به معنایی دیگر جادویی) لقب گرفته.نکته دیگر اینکه او وحشتناک نیست،همانند شاهزاده قوها زیبا و فریبنده است اما چون او غمگین نیست چرا که از پیروزی شومش مطمئن است .) وقتی نینا از پرده 3 باز می گردد تا برای پرده 4 آماده شود ،با حوله روی خون جاری از جسد لی لی را می پوشاند.یک نفر در می زند (باز قرار است بترسیم ،چهره ناتالی پورتمن این را می گوید) در باز می شود و در کمال شگفتی لی لی پشت در ایستاده و مثل همیشه لبخند می زند.مکالمه ای کوتاه ،نینا در را می بندد.حوله رابه آرامی بر می دارد.خونی در کار نیست ،اتاق بسیار مرتب تر از آن است که صحنه جنایت باشد.این ها همه زاده تخیل او بوده.در واقع آنکه زخمی شده خود اوست.بریده شیشه را از شکمش بیرون می آورد و به روی صحنه می رود تا آخرین پرده را هم اجرا کند.(چون بارها از بدنش یا خار خلنده بیرون کشیده یا دستش را زخمی کرده اما هرگز ردی بر جا نمانده بیننده به این بریده شیشه هم وقعی نمی نهد).نینا دوباره در نقش قوی سپید فرو می رود وزمانی که به پایان داستان می رسد-نقطه ای که اودت مرگ را بر می گزیند- به مادرش نگاه می کند که با چشمان پر اشک همیشگی اش به او خیره شده.در حالی که بال می زند خون از روی شکمش بر لباس سپید رنگش منتشر می شود.اودت به دره می پرد ،نینا بر روی تشک سقوط می کند و کف زدن های ممتد را می شنود . رقصنده ها و توماس به سمتش هجوم می آورند و تشویقش می کنند. لی لی متوجه زخمش می شود و فریاد کوتاهی می کشد. زخمی که احتمالا او را می کشد.نینا، نیمه جان و خسته می گوید :من کامل بودم،کامل
...


به طور خلاصه اگر موسیقی تاثیر گذار چایکوفسکی و جلوه های ویژه را از فیلم حذف کنیم،قوی سیاه هیچ برای گفتن ندارد و جز به گند کشانیدن یکی از زیباترین باله های کلاسیک رسالتی بر دوش ندارد.اگر آنرا اقتباسی مدرن از باله دریاچه قو بدانیم به موسیقی کلاسیک خیانت کرده ایم.آنچه دریاچه قوی چایکوفسکی را به یکی از تاثیرگزارترین های تاریخ باله بدل کرده،عنصر عشق است و اندوه فراق.این باله می تواند ترجمان احساس همه دلباختگان باشد.نت هایی که با هر زخمه و آرشه،زیر و زبرمان می کنند و از خود بیرونمان می کشند. همان چه که دقیقا فقدان سنگینش را در فیلم قوی سیاه می بینیم،نینا عاشق نیست که هیچ،حتی مادرش را هم دوست ندارد.احساسات او در ترس،خشم و حسادت خلاصه می شوند. در باله دریاچه قوی چایکوفسکی شهوت و استفاده از آن برای رسیدن به هدف در هیچ کجای داستان جایی ندارد.عشق آرام می آید و دربر می گیرد. خونی بر زمین نمی ریزد. حتی مبارزه با زورگویی با ابزار عشق است و جان دادن بر سر دلدادگی.عشاق حتی در فکر کشتن جادوگر نیز نیستند و در پایان با مرگ خود آزادی را به دیگران می بخشند. باله ای که چایکوفسکی ملال از خستگی و فقر و در ستایش عشق – همان حلقه گمشده زندگیش – نگاشته و هرگز شانس تماشای آن را در زمان حیاتش نیافته.
نکته تاسف بار این است که بسیاری از مردم از موسیقی کلاسیک و باله هیچ نمی دانند و آنرا خسته کننده و غریب می دانند.برای چنین افرادی حتی دیگر ابهامی نیز نمی ماند که این ناشناخته ها مزخرف هایی کهنه بیش نیستند و دست اندرکاران این آثار پیرمردان و پیرزنان شکست خورده یا جوان های منحرف و بد دهنی هستند که از بد حادثه و شاید از فرط بی سلیقگی به این ورطه کشانیده شده اند.جدای این ها به لحاظ تکنیکی اجراها در فیلم، بسیار سطح پایین و ابتدایی بودند و شاید بهتر بود لااقل برای کیفیت بخشی به اجرا، به جای ناتالی پورتمن- که اندکی باله می داند- از یک بالرین حرفه ای استفاده می شد.شاید در این صورت مجبور نبودیم باله را از نمای نزدیک با محوریت صورت ناتالی پورتمن ببینیم ،چه سود که حرکات دست آنقدر ناپخته بودند که حتی در همان کادر محدود از ناشیگری بازیگر حکایت می کردند و تنها برگ برنده،صورتی بود که با دهان نیمه باز و چشمان وحشت زده سعی داشت احساس اودت را بازگو کند. بماند که به فراخور موسیقی متن فیلم در میانه اجرا ،گاه از موسیقی مربوط به صحنه های دیگر استفاده شده بود(صحنه گلاویز شدن نینا و لی لی در واقع در اوایل پرده سوم بود و طبیعتا موسیقی بایستی عبارت می بود از رقص های مجار،اسپانیولی،روسی و یا ... اما از ملودی صحنه چهارم در زمان نبرد جادوگر و زیگفرید استفاده شده بود و زخم وحشتناک لی لی و خون از دهان بیرون زدنش با ضرباهنگ ممتد طبل که از پیروزی عشق پس از یک نبرد سهمگین خبر می داد، مقارن بود،از این بی ربط تر و بی مایه تر هم می شود به موضوع پرداخت؟).البته بهترین بخش فیلم انتخاب موسیقی برای هر صحنه بود و برای فیلمی اینچنین بی مایه بیش از حد انتظار بود. عیب دیگر،به روی صحنه آمدن قوی سیاه، تنها با حضور نینا ،زوج رقص و جادوگر بود.درواقع یکی از خصوصیات شگفت این صحنه در تمام اجراهایی که تابه حال آنها را تماشا کرده ام ،ورود ناگهانی اودیل(قوی سیاه) به صحنه است .بدین معنا که در میان مهمانانی که بی خبر از همه از همه جا در شب نشینی شرکت دارند به ناگاه دومیهمان ناخوانده نظم صحنه را بر هم می ریزند و چشم ها به سمت این دو می چرخد.قرار است زیگفرید متعجب به سمت این دو بشتابد و سرنوشت آن شب دگرگون شود.اما مسلما پرداختن به آرایش صورت قوی سیاه و قرمز کردن ناگهانی چشمانش به مراتب ساده تر از فکر کردن به طراحی لباس ملل گوناگون در صحنه ورود اودیل است.(باز هم تاکید می کنم :قوی سیاه،قو نیست و قرار نیست حتی در توهمات دختر پر سیاه در بیاورد.راستش را بخواهید عمر رقابت بر سر به رخ کشیدن جلوه های دیجیتال دارد به سر می آید).از این ها گذشته کافی است تنها یک دوستدار باله باشید تا بدانید که نقش شاهزاده خانم قوها ،نقش دشواری است که بالرین های مسن تر به آن دست می یابند و در تمامی اجراهایی که من تا به حال دیده ام بالرین نقش اول یا بالرین روس کهنه کاری بوده و یا آنقدر در کارش متبهر بوده که به این مقام دست پیدا کرده است و مسلما هیچ کارگردانی اعتبار خودش را با انتخاب یک بالرین جوان و تازه کار به مخاطره نمی اندازد و البته این نکته ای است که احتمالا طرفداران این فیلم از آن آگاه نبوده اند و نیازی هم به دانستنش نداشتند.

آنچه بیش از همه در هنر مدرن قابل توجه است این است که بسیاری از مردم آموخته اند که چیزی را که نمی فهمند دوست داشته باشند.شاید بدان سبب که اگر از چیزی ابراز بی اطلاعی بکنیم مانند این است که بر نفهمی و نادانی خود گواهی داده ایم.موفقیت این گونه فیلم ها در فروش دلایل دیگری نیز دارد.همان طور که آموخته ایم که کفشی را دوست بخریم و پولمان را به پایش بریزیم که مارک لویی ویتون مانند لباس زندانیان سراسر آن چاپ شده است همان پولی را که با زحمت از سیستم اقتصاد آزاد بدست آورده ایم. با هفته های متمادی صبح تا ظهر کار کردن و آخر هفته ها را انتظار کشیدن و از شنبه ها منزجر بودن و اندیشیدن به اینکه چگونه می شود یک قران در هزینه ها صرفه جویی کرد و اقساط را به موقع پرداخت کرد؟.کیفی که مارک لویی ویتون روی آن چاپ شده ولو تقلبی بهتر از کیفی است که ظاهر معقولی دارد.فیلم هالیوودی هم بهتر از فیلمی است که معلوم نیست کدام بینوایی در کدام گوشه جهان آن را ساخته،کدام هنرپیشه کشف نشده و زیر تیغ جراحی نرفته ای آن را بازی می کند ، کدام نویسنده عینکی و گوژ کرده ای پرسناژها را به زور در رختخواب نخوابانده و سر و صدایشان را به هوا بلند نکرده و تنها کوشیده از دلتنگی ای، رنجی و یا شوقی بنویسد و پشت سرش را نگاه نمی کند که آیا خیل توده های مردم در حال دیدن فیلمنامه مجسم وی آنقدر حالی به حالی می شوند که فروش فیلم بالا برود و در پایان تهیه کننده پوزخندی رضایت بار بزند و دستی به شکم بزرگش بکشد یا نه؟
نکات منفی فیلم به همین ها ختم نمی شود.خطاهایی که از دید خود من در فیلمنامه وجود داشت و صحنه هایی که حذفشان هیچ آسیبی به پیکره فیلم وارد نمی آورد:در جایی مادر نینا برایش کیک خامه ای بزرگی آماده کرده و دختر از خوردنش اجتناب می کند با این توضیح که کیک شکمش را بزرگ می کند.مادرمی رنجد و با انگشت کمی خامه از روی کیک بر می دارد و به دهان دخترش می گذرد. مادر دختر خود زمانی بالرین بوده و حتما از رژیم غذایی بالرین ها خبر دارد خصوصا اینکه تمامی زندگی دخترش را برای رسیدن به هدف بزرگ تری از پیش برنامه ریزی کرده.پس پختن کیک توسط مادر چه معنایی می تواند داشته باشد؟

"دارن آرنوفسکی" شاید در این فیلم به دنبال خلق "تهوع-اثر پولونسکی" ای دیگر بوده.با این تفاوت که لااقل در تهوع پولونسکی، دلیل و توجیهی برای ترس وجود دارد و کابوس ها جدا دهشتناک اند.(البته من این فیلم را اصلا دوست نداشتم چون به عقیده من دنیا زشتی کم ندارد).البته این نکته را به یاد بسپاریم که فیلم قوی سیاه با آن هنرپیشه های بنام و صورت ها و بدن های شگفت انگیزشان و طراحی لباس فوق العاده و گریم حرفه ای آنها که نورپردازی و جلوه های ویژه هم به مدد آن شتافته اند و خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بوده اند که فیلم بیشترین جلوه را داشته باشد قرار نیست کمتر از فیلم پولونسکی عوام الناس دور خود جمع کند.
سخن آخر اینکه درباره هنر این زمان است که قضاوت می کند نه آنانی در وبلاگ هایشان از اینکه ناتالی پروتمن را دوست دارند و ونسان کسل را می پرستند ،می نویسند. بد نیست بگویند آیا با عشق والایشان بدن اینان را دوست دارند یا هنرشان را؟
پ.ن: در شبکه متزو معمولا از هر یک از دست اندرکاران موسیقی کلاسیک می پرسند که نخستین مواجه ایشان با موسیقی کلاسیک کی و کجا بوده؟خب فرض را بر این می گیریم که روزی از من بپرسند خانم شما کجا به افسون موسیقی کلاسیک گرفتار آمدید؟خب من با لهجه خاص خودم به فرانسوی خواهم گفت:من از وقتی در گهواره بودم موسیقی کلاسیک می شنیدم اما هچ چیز به اندازه آثار چایکوفسکی منو به وجد نمی آورد.همیشه از روی یک سری نوار 3 تایی دریاچه قو رو می شنیدم و باهاش می رقصیدم.البته نوار اپرای دومینیگو و یا دانوب آبی رو هم خیلی دوست داشتم.اما خب چایکوفسکی برای من ملموس تر بود.همونطور که چهارفصل ویوالدی رو خیلی راحت می شه در ذهن تجسم کرد.این اثر در آن سن و سال هم آنقدر گویا با من صحبت می کرد که می تونستم چشمامو ببندم باله رو تجسم کنم و به همین شیوه می رقصیدم.
خب طبیعتا وقتی فیلم قوی سیاه رو دیدم احساس کردم رویای کودکیم خراب شد و برام خیلی عجیب بود که چطور کسی می تونه چینین هذیانی رو دوست داشته باشه؟برخی می گن هنر مدرن زاده تخیلات بیمارگونه هنرمندانی است که مواد مخدر های توهم زایی مصرف می کنن که البته در قدیم در دسترس نبوده .از اصلا مگه نوابغ برای بالا بردن خلاقیتشون نیاز داشتن که به این چیزها متوسل بشن؟من مدعی منتقد موسیقی بودن نیستم اما خواندن تئوری موسیقی ، گوش دادن به قطعات کلاسیک و مدتی هم نوازندگی،حتی از زمان کودکی برای من همانقدر جذاب بود که برای همسن و سالهایم خرید و مهمونی رفتن.پس حق دارم نظر خودم را به عنوان یک دوستدار موسیقی کلاسیک ابراز کنم.
پ.پ.ن:یک نوشتار دیگه در دست انتشار در همین وبلاگ دارم که البته چون چند قطعه موسیقی و تصویر رو هم در بر داره نیاز به صرف زمان بیشتری داره.در اون نوشتار من برداشت خودم رو از باله دریاچه قو می نویسم و سعی کردم اونقدر ساده بنویسم که هر کس که تا به حال این باله را ندیده و سازهای کلاسیک رو هم نمی شناسه بتونه با یک پیش زمینه ذهنی به سراغش بره و لذت موسیقی کلاسیک رو احساس کنه.من دوست دارم مثل خون آشام ها گردن خوانندگان بی گناه رو گاز بگیرم و ببینم آیا اونها هم مثل من عاشق موسیقی کلاسیک می شن یا نه؟پس آماده باشین.اگرم خوشتون نیومد بگین.