Wednesday, September 21, 2011

آخییییییییییییییش!

من 3 سال صبر کردم و حالا این چند روز آخر چه سخت می گذره
دلم می خواد روی میز برقصم یا یه سیگاری آتیش کنم یا روی همه نامه ها یه گربه یا کلاغ بکشم.
عجیبه که توی خونه هیچوقت هوس سیگار نمی کنم اما توی اداره عجیب می چسبه و چون نمی شه حس آزاردهنده ای داره.این تمثیل کوچیکیه از اینکه اداره از آدم ها آدم های بدتری می سازه.به هر حال خونه که می رم از صرافتش می افتم و بسته سیگار باز نشده باقی می مونه برای روز مبادا.همش دارم فکر می کنم چطوری برم؟با ادا و اصول که مثلا اینجا رو خیلی دوست داشتم و شما دلمو شکستین؟با ورجه و وورجه و خوشحالی که آی فارغ شدم و ما که رفتیم نگران؟دم رفتن زیرآب یک یا دو عوضی- که همه رو بیچاره کردن -رو بزنم که یک خاطره خوش از خودم به جا گذاشته باشم یا بگم به من چه؟خلاصه اینکه خیلی سخت می گذره خیلی!می دونم غافلگیر کننده است اما اینکه آدم تو شکم اسب تروا کشیک بده و یهو بپره بیرون که یهههههههههههههه!این دفعه دستمو نخونه بودین !بر خلاف چیزی که فکر می کردم خیلی هم حس جالبی نیست
پ.ن:اینکه آدم کاری جز نقاشی کشیدن رقصیدن و خواندن و نوشتن نداشته باشه یعنی بهترین نوع زندگی.این یعنی یک پوست اندازی واقعی برای آفرینش خود حقیقی من..
پ.ن:دلم می خواد دلم برای چیزی تنگ بشه...اما هر چی فکر می کنم چیزی به ذهنم نمی رسه.کاغذ های به هم ریخته و پیرمرد های همیشه شاکی.آدم های خسته و بی حوصله.چایی پشت چایی.چشم های های فضول و صورت های اصلاح نشده...جدا 3 سال زندگی من به خاطر پول اینقدر راحت حروم شد؟کاش در آینده بتونم فوایدی در این سبک زندگی سگانه در این 3 سال آزگار پیدا کنم تا اینقدر حسرت نخورم به حال خودم.موجودیتی که معتقد بود برای پول رنگ و بوم و کاغذ به کار نیاز دارد و به هر حال کار که عار نیست!(الان خودش می گوید که بنده غلط کردم!).بگذریم.
پ.ن:-ویدئویی برای انبساط خاطر دوستان!اندر ستایش قهوه و کار در اداره جات!!




Thursday, September 8, 2011

خط فقر و سقف آرزوها

خط فقر چیست؟اگر فقیر باشی خط فقر برایت سیم برقی است که به تیر برق بتنی سر کوچه بسته شده و تو آرزومند این هستی که گنجشکی باشی که لااقل می تواند پایش را روی سیم بگذارد و ببیند آیا آن بالا زندگی طور دیگری است؟اگر خیال باف باشی می پنداری که نه!از همه جا آسمان همین آبی دود گرفته است شاید از پایین بهتر هم باشد.هر چه باشد ارتفاع ترسناک است و گیج کننده و ...(گنجشگی بر سرت فضله می اندازد.)می پرسی سقف آرزویت کجاست؟یا مماس بر همین خط فقر است یا بالاتر اما به هر حال برایت توفیری ندارد.گنجشگک اشی مشی هم از سر تو بهتر مستراح پیدا نمی کند چه برسد به دیگران.
اگر ثروتمند باشی.خط فقر برایت خط نیست.سطح است.تشکی است که بر رویش می پری و به بالا پرتابت می کند.می پری بالای بالا.آنقدر به شیرجه برعکس و دیدن آدم های زیر پایت عادت کرده ای که شاید به سقف آرزوهایت فکر هم نکنی چرا که برای تو سقف معنی ندارد.اگر رویا پرداز تر باشی می پری و دستت را به ابرها می زنی و همه برایت هورا می کشند و تو با خوشحالی برای عکاس باشی ها و نوچه هایت ژست می گیری و خودت را جاودانه می کنی.(زیر تشک را نمی بینی البته برایت اهمیتی هم ندارد).دنیا زیباست.مردم اطرافت،خطوط شاد و رقصانند و آرزوها ،ابر های لمس کردنی.
اگر از طبقه متوسط باشی.خط فقر برایت مثل جدول خیابان است اما بر روی هوا بنا شده .روی لبه اش مانند یک بند باز راه می روی.همه به تو می گویند فقط باید بروی،همین!خیلی ها پشت سر تو صف کشیده اند و هلت می دهند. اگر تند نروی پرتابت می کنند به بیرون.گاهی می بینی روی بند رختی راه می روی و زیر پایت را می بینی:مرد هایی که با دست های زمختشان آجر قالب می زنند و بار می برند ، زن هایی که رخت می شویند و تن می فروشند. بچه هایی با ترازوهای نامیزان و روزنامه های دروغ گو و گل های یخ زده در دست.همراهانت به تو می گویند:خوب نگاه کن. دنیا همین است و تو باید بروی و شاکر باشی که پایت روی این خط است.می گویی نمی توانم این ها را ببینم و به راهم ادامه بدهم.تعادلم را از دست می دهم و می افتم.اگر هم نبینمشان به خودم دروغ گفته ام.یعنی من خوشبختی ام را با تماشای بدبختی دیگران می یابم؟پشت سری ها هلت می دهند:برو دیگه!راه بیفت! این حرف ها به تو نیومده بجنب!خودت را نجات بده! می پرسی: سقف آرزوهایم؟رویاهای کودکیم؟در جوابت همه می خندند.آرزوهایشان را قنداق کرده اند وکنارش شیشه شیر و پستانک گذاشته اند و بی هیچ حرف اضافه ای آن ها را سر راه گذاشته اند تا برای راه رفتن بارشان سبک تر شود.پایین نگاه کردن برای یک بند باز ترسناک است اما بالا نگاه کردن عین دیوانگی است.

Friday, September 2, 2011

او از بخت خوش خود می هراسد


he fears his good fourtune


there was a glorious time

at an epoch of my prime;

mornings beryl-bespread,

and evening golden-red;

nothing gray:

and in my heart i said,

however this chanced to be,

it is too full for me,

too rare,too rapturous, rash,

its spell must close with a crash

some day!



the radiance went on

anon and yet anon,

and sweetness fell around

like manna on the ground.

i've no claim,

said i, to be thus crowned:

i am not worthy this:

must it not go amiss?

well... let the end foreseen

come duly! i am serene.

and it came.

_Thomas hardy_




لیدی ال- بیانیه ای در ستایش یا نکوهش هنر

لیدی ال- کتابی از رومن گاری که چند روز پیش خواندنش را شروع کردم و طبق معمول آماده اثری جدید و متفاوت بودم. "لیدی ال" البته این انتظار را برآورده کرد.سراسر شگفتی بود و هیجانی که مانع از آن شد که چند روزی کتابی به دست بگیرم.
اما آنچه باعث شده از آن در اینجا بنویسم گفتگوهایی در باب هنر است که در جریان داستان به میان کشیده می شود .هنر برای هنر،خلق زیبایی صرف و ستودن آنچه که تمامی زیبایی دنیای ما را می سازد،تماشای نقاشی ها ، بوییدن گل ها...واز سوی دیگر- درست در مقابل آن - هنر به مثابه ابزاری در دستان طبقه حاکم،پرده ای بر چشمان و ابزاری برای فراموشی ستم جاری در جهان خارج از همه آن نقوش و تجملات که بورژوازی برای بقای خود بدان نیازمند است.
لیدی ال،بانویی متشخص در زمان خود است که اینک در تولد هشتاد سالگیش تصمیم می گیرد راز زندگیش را برای ملک الشعرا-مردی که سالیان دراز عاشق هم اوی اشرافی بوده-بر ملا سازد.



استحاله غریبی که آنت را(دختر یک زن رختشوی و یک مرد دائم الخمر در یک محله پست در پاریس که برایش راهی جز گزینش بین رختشویی و فاحشگی پیش رو نمی نهد) به لیدی ال (زنی کاملا اشرافی با میهمانی های زبانزد خاص و عامش) بدل میکند به راستی شگفت انگیز است.پرسشی که خواننده مدام از خود می پرسد این است که به راستی لیدی ال کیست؟ آیا طعنه ای است بر اشرافیگری که مدام بر اصالت و برتری خود می بالد اماآنقدر توخالی و بی اساس است که دختری فقیر می تواند با آموزش اصول و جعل اسناد به ناگاه به مظهر آن تبدیل شود؟یا آنارشیسم است که از دل فقر سر بر می آورد،جامه تجمل بر تن می کند و پشت نقاب زیبایی و وقار هوشمندانه دختر پنهان می شود تا قلب بورژوازی را نشانه رود:فریب می دهد، ویران می کند و می دزد و.... اما در پایان خود در چنگ تجملات بورژوازی گرفتار می آید؟شاید هم هیچکدام ،او دختری است که تنها در پی برقراری تعادل بین دو رادیکالیسم فراروی خودش است:آن هرج و مرج طلبی که می کوشد همه چیز را بر باد دهد و آن اشرافیگری که کور است و جز تجمل دنیای درون برج عاجش هیچ نمی بیند و می کوشد همه چیز را برای خودش تصاحب کند.
آنت دختر جوانی است که پس از مرگ مادرش –از بیماری سل- در همان محله بدنامی که از کودکی در آن زیسته روسپیگری پیشه می کند و روزی یکی از بزرگترین خلافکاران پاریس که نفوذ دولتی نیز دارد او را به خود می خواند.آن مرد هرج و مرج طلبی را راهی برای توجیه گذشته تاریکش می داند چرا که با این اوصاف او در واقع طغیانگری است که سعی داشته به بدنه طبقه حاکم آسیب زده و بنیانش را بر افکند.این اندیشه را آرمان-آنارشیست جوان و زیبارویی که در گذشته جوان سر به راهی بوده و امید آن می رفته از بزرگان مذهبی شود- در ذهنش کاشته و او آن را مشتاقانه پذیرفته.مرد دیگری هم در بین آنهاست که سوارکاری ریزه اندام است که گردنش در یک مسابقه شکسته و جایگاهش را در بین اشراف از دست داده.بنا به تعبیر آرمان او زیر دست لردی انگلیسی بوده وبه محض اینکه برایشان بی مصرف شده چونان سگی بینوا به دور انداخته شده.اینان که در پی نابودی این نظم ظالم و بنیان برافکن هستند که منشاء بیچارگی بسیاری دیگر است ،به دختری چون آنت نیازمندند.دختری که در خانه اشراف رفت و آمد کند و چونان یکی از آنان باشد و چون سوء ظنی را بر نمی انگیزد زمینه را برای سرقت از منازل و کاخ هایشان فراهم سازد همانگونه که آنان پیشتر ثروت جامعه را دزدیده اند.
و حال نخستین مواجهه آنت با معشوقش :مرد جوان پیانیست مشهوری را دزدیده و او را وادار به نواختن پیانو برای فاحشگان آن خانه می کند:"این خانم های بیچاره هم به موسیقی اصیل و ناب نیازمندند فقط برای اعیان و اشراف سنگ تمام می گذاری؟".آنت از دیدار با آرمان و تجربه عشق در زندگیش خشنود است اما همانگونه که همه خوبی ها در این جهان با هم یک جا جمع نمی شود و زیبایی ها همیشه ناتمام است عشق او به آرمان نیز با نوعی ناکامی توام است.رقیب او کیش آنارشی گری است که تمام فکر آرمان را به خود مشغول می سازد و او باید مدت های طولانی دوری او را تحمل کند و در تمام مدت گفتگویش با او از ترور شاهان،انفجار پل ها و بمب گذاری ها بشنود.آرمان همواره معتقداست که هنر به بلوغ و کمال نرسیده چرا که زیبایی برای عده ای انگشت شمار ،عین زشتی است.آرمان شاعر بزرگی است که چون جهان جاری را پست و پلید می داند ، سرودن از زیبایی ها را نوعی خیانت قلمداد می کند.آنت را دوست دارد چون باهوش است و رنج کشیده و می تواند در تاریخ به عنوان یک مبارز جاودانه شود.او تنها یک شعر عاشقانه می سازد و آنهم به اصرار آنت.که البته کوتاه و غمین است چون سایر اشعار عاشقانه ای که با آنت نکوهششان می کردند.
لیدی ال در کهنسالی می گوید بیهوده تلاش کرده تمامی زیبایی های جهان را جمع آوری کند تا اندکی از خلاء ناشی ازکمبود او را در زندگیش جبران سازد.ولی افسوس!
تعارض دیدگاه این دو را در یکی از صحنه های داستان می توان یافت.لحظه ای که آنت با آرمان در باغی پر از گل های نرگس قدم می زنند و آنت مدهوش از آنهمه زیبایی،آرزو می کند با آرمان تا ابد زندانی نرگس ها شود.در حین گفتگویشان آرمان می گوید:
" هنرمند در زمان ما چیزی بیش از زایده طبقات حاکم نیست .آفریده هایش برای مردم حکم تریاک را دارد.طبقات حاکم امیدوارند توده ها به موزه بکشانند،همانطور که آنها را به کلیسا می فرستند،تا فلاکت و ادبار خویش را از یاد ببرند.شاعرانی که برای مردم نغمه های خوش می سرایند،نقاشانی که پرده ای بر روی واقعیت می کشند،موسیقیدانانی که می کوشند ما را به خواب خرگوشی فرو ببرند،دشمنان بزرگ ما هستند..."
"اما به این چشم انداز قشنگ و این دریاچه خندان و این دریای گل نرگس و این آسمان صاف نگاه کن؛همه اینها فریبی بیش نیست . درست در همین لحظه چهارپنجم بشریت دارند از گرسنگی یا در زنجیر هلاک می شوند.دوران بچگی خودت را به یاد بیار،فکر بچه هایی را بکن که از همان لحظه تولد محکوم به فنا هستند... آنها به تو چشم دوخته اند . انتظار می کشند.میلیونها برده دستهای زنجیر شده خود را طرف ما دراز کرده اند...نمی توانی ببینیشان؟آنها اینجا هستند...این گل ها گولت نزنند."
اما آنت،آرمان را عاشقانه- و البته شیء گونه – دوست دارد. همانگونه که گل ها را و زینت آلات ،اپرای" ای خورشید من"،تابلوهای نقاشی و حیوانات دست آموزش را. با این تفاوت که آرمان برایش مظهر تمامی زیبایی های جهان است. تنها آرزویش ماندن در کنار آرمان است و می کوشد آرمان را نیز به همین شیوه تصاحب کند و....

با خودم فکر کردم:کدامیک راست می گویند؟آنت یا آرمان؟نویسنده آنچنان به شخصیت هر دوی آنان پرداخته که نمی توان جانبداری نویسنده را از یکی درک کرد و در نتیجه به طور کامل او را رد نمود.آرمان هنر برای هنر را نفی می کند و آنت دقیقا به دنبال لذت بردن از هنر است با نادیده گرفتن تمامی زشتی های موجود.چالشی فراروی همه دوستداران هنر که البته رویای زیستن در دنیایی بهتر را نیز در سر می پرورانند.آنانی که آنقدر واقعی زندگی کرده اند که گاه حتی هنر هم برایشان توجیهی عقلانی و جسمانی می خواهد.آنان که مدام از خود می پرسند:خب؟این همه را چه سود؟چه چیز را بیان کردیم؟چه نتیجه ای حاصل شد؟
پ.ن: در بین تمامی آثاری که از رومن گاری خوانده ام –که هیچکدام به دیگری شبیه نیست- لیدی ال تنها کتابی بود که در آن به مقوله هنر و ماهیت آن اشاره می شد.
(البته باید بگم من هنوزکتاب های ستاره خور ها و از اینجا به بعد بلیت تو قابل استفاده نیست* را نخوانده ام به این دلیل که نه این دو به فارسی ترجمه شده اند و نه من هنوز سواد کافی برای خواندن متن فرانسه شان را دارم .لااقل اگر فیلمش را دارید به ما الطفات کنید تا بوی گل را از گلاب بجوییم!).
پ.پ.ن:این نوشتار را برای ترغیب دوستانم به خواندن این کتاب نوشتم.اغلب آثار رومن گاری به خلاقیت ذهنی کمک می کنند حتی آن دسته از آثار مبهمی که خواننده احساس می کند نویسنده دستش انداخته مانند:"مردی با کبوتر "که بیشتر به یک شوخی می ماند.
پ.پ.پ.ن:طرح روی جلد از این بهتر نمی شود!اما متاسفانه در برگردان پارسی...
...................................................................
پا نوشت:les mangeurs d'étoiles و Au-delà de cette limite votre ticket n'est plus valuable