Thursday, December 30, 2010

از تعامل خودفروشان و جلادان تا به گند کشانیدن هنر

هـــم مــــرگ بــــرجــهان شــما نــیز بــگذرد
هــم رونــقِ زمــانِ شـما نــیز بــگذرد
ویـــن بــوم مـحــنت از پـــی آن تا کُند خراب
بـر دولــت آشــیان شــما نــیز بــگذرد
بــــــاد خـــــزانِ نـــکـبــتِ ایـام نــاگـهـان
...بر باغ و بوسـتان شــما نــیز بــگذرد
آب اجـل کـه هست گلــوگـــیرِ خـاص و عـام
بر حلق و بر دهان شــما نــیز بــگذرد
ای تیـغــتـان چو نـیــــزه بــرای سـتــم دراز
ایـن تــیزیِ ســنانِ شــما نــیز بــگذرد
چــون دادِ عــادلان به جــهان در، بقـا نـکرد
بــــیــدادِ ظـــالـمـانِ شــما نــیز بــگذرد
در مملکت چو غـرش شـیران گذشت و رفت
این عوعوی سـگان شــما نــیز بــگذرد
آن کس که اسب داشت غُبارش فرو نشست
گَــردِ سُــمِ خـــران شــما نــیز بــگذرد
بـادی که در زمانه بسی شمعها بکُشت
هـم بـر چــراغــدانِ شــما نــیز بــگذرد
زین کاروانسرای، بسی کاروان گـذشت
نــاچـــار کــــــاروانِ شــما نــیز بــگذرد
ای مفـتخر به طالعِ مســعودِ خــویشـتن
تـــأثـیـــر اختـــــران شــما نــیز بــگذرد
این نوبت از کسان، به شما ناکسان رسید
نـــوبت ز نــاکسـانِ شــما نــیز بــگذرد
بـیش از دو روز بود از آنِ دگر کسان
بعـد از دو روز از آنِ شــما نــیز بــگذرد
بر تیر جـورِتان، ز تـحمل ســپر کــنیم
تـا سختــیِ کـمــانِ شــما نــیز بــگذرد
در بــاغ دولــتِ دگـــران بـــود مــدتـــی
این گُل ز گُلسـتانِ شــما نــیز بــگذرد
آبیست ایستاده در این خانه مال و جاه
ایــن آبِ نـــاروانِ شــما نــیز بــگذرد
ای تو رمه سپرده، به چوپان گرگ طبع
ایــن گـرگـیِ شبـانِ شــما نــیز بــگذرد
پیل فنا که شاهِ بقا مـاتِ حکـم اوست
هــم بــر پیــادگانِ شــما نــیز بــگذرد
سیف فرغانی/شاعر عصر چیرگی مغول در ایران.

پ.ن:عکس ها رو برداشتم.پاره ای از نازیبایی ها ارزش نگاه کردن هم ندارن.چرا خون خودمون رو کثیف کنیم؟این چاردیواری وبلاگم که مال خودمه.می خوام توش ردی از بدبختی و هدف.مندی و لای.حه کوفت و درد و ملتی متملق و شاکر همه نکبت ها و...نباشه.هر کی بیاد اینجا با هم می گیم و می خندیم و از فلسفه و هنر و عشق و ادبیات و... می گیم انگار توی بهشت موعودیم!چرا که نه؟تا زنده ام پا می کوبم و می رقصم!گور پدر همه درد های بشری.ما که به اندازه کافی داشتیم حالا می خوایم شیرینی زندگی رو بچشیم!.

Friday, December 24, 2010

کلاغ من.آنتن نشین ذهن خط خطی من



چرا کاغذ چرک دوست دارم؟خب مسلمه!حالا اگه نخوام بگم یه آدم چرکم (چون بلاخره حموم می رم و بو نمی دم) لااقل می تونم بگم دختری هستم که تاحالا یه بار هم موهامو رنگ یا فر نکردم.تعداد دفعاتی که از ژل یا واکس استفاده کردم از انگشتان دستم کمتره .تافت که اصلا نمی دونم ازش چه جوری استفاده می کنن.پاشنه بلند که می پوشم همه برجستگی های زمین میاد زیر پام و به زمین و زمان فحش میدم.اصولا با اتو بیگانه هستم .گیاهخواری هم بهانه به دستم داده که طرف چیز هایی مثل چرم مشهد و اینا نرم و همچنان اسپرت بپوشم.تازه در سن 25 سالگی یاد گرفتم چه جوری آرایش کنم که بهم بیاد نه عروس دهاتی بشم نه دلقک.توی کامپیوترم شتر با بارش گم می شه و همیشه از سرچ استفاده می کنم تا فایلامو پیدا کنم.توی اتاقم که حتی فکر آشفته خودم هم دادش در میاد که آخه این چه وضعشه؟ اینم از وبلاگم!حتی بلد نیستم چطوری براش فید بذارم و یا یه ستون دیگه اضافه کنم و از این حرف ها.اینقدر تنبلم که حال اینو ندارم که با دریم ویور کار کنم و یه قالب درست درمون از کار در بیارم. خب از چنین آدمی چه انتظاری می ره؟اینکه کارهای اتوکشیده ارائه بده؟
خب خط خطی کردن هم مصداق همین ذهن پریشانیه که در آن واحد به چند جا فکر می کنه و همیشه هم برای تمدد اعصاب چای می خواد!در نتیجه اسباب بازی های جدید این ذهن مغشوش عبارتند از تعدادی خودکار رنگ و وارنگ که باهاشون خط خطی می کنم و کاغد هایی موسوم به مقوای پارس.(بچه های معماری می دونن من چی می گم). چند وقت پیش یه کلاژ جزئی انجام دادم و فهمیدم می تونه کار جالبی باشه .چند تا رو هم که در ذهن داشتم فعلا در پس زمینه نگهشون داشتم ببینم می تونم ایده بهتری روشون سوار کنم یا نه؟



الان شخصیت مورد علاقه من(اگه نخوام بگم کاراکتر،چی باید بگم؟) یه کلاغه که در حین همین خط خطی کردن های ممتد روی شونه من نشست.این پرنده شباهت عجیبی به خودم داره هر چند خودش منکر این قضیه اس.بهش می گم:ببین آبجی!تو هم عین خود منی.قد و بالایی که نداری،رنگتم که سیاهه حالا گیرم یه کم از ما سیاه تر.در عوض چشمات از ما قشنگتره.رقاص هم که هستی.درضمن کلاغ ها رو هر ننه قمری دوست نداره باید خیلی باهوش باشی که بفهمی کلاغ واقعا چیه؟
خلاصه از اول آبان تا الان دارم روش اتود می کنم تا بتونم درست حسابی بکشمش.با مداد سفید،با روان نویس ،با ماژیک و حالا خودکار.شاید این نوع ارائه برای کمتر کسی جالب باشه اما تاحالا از رنگ روغن راضی نبودم.من احساسات تند و زودگذری دارم که اینهمه صبر و حوصله رو بر نمی تابه.
خب یکی از نقاشی هایی که از رفیق شفیق خودم خانوم کلاغه کشیدم یه کار کلاژه با عنوان
I`m not a go0d speacher
I just can dance with speaker!



همچین بی غلط هم نیست اما:چون قافیه تنگ آید/ مینو به جفنگ آید.
مثلا الان من ژاکوب دریدا هستم که با کلمات بازی می کنم!

پ.ن:قراره کلاغ به یه مجموعه کامل تبدیل بشه.و در اینجا فعلا اسکیس هارو می ذارم تا تو خماریش بمونین!
پ.پ.ن:برای تکمیل اثرم به عنوان آیینه تالار(اینم یه کار کلاغیه) توی گوگل چرخ می زدم.دیتایل آینه تالار پیدا نکردم و تمام تصاویر کلی بودن.خلاصه "استاد علی اصغر"رو گوگل کردم که از آیینه کاران مشهور ایرانی هستن.خب چی عایدم شد؟انبوهی از نوزادان دماغو با لباس های سبز عربی و چشم های وق زده و دهان های باز و همه یک شکل!.که چی؟گوگل گفت:مگه همینو نمی خواستی؟ خب اینا علی اصغر هستن دیگه!
مگه من زدم" وتو وتو"؟مگه من زدم" بچه دماغو"؟خب قربونتون بشم خانوم های محجبه هر کدومتون بچه تونو می ذاشتین وسط یکی رو که از همه خوش آب و گل تر بود و ترجیحا خنگ هم بود که به سر و صدا واکنش نشون نمی داد به عنوان علی اصغر لباس می پوشوندین .بهتر نبود؟ما هم راحت تر به تصویر مورد نظرمون می رسیدیم.
پ.پ.پ.ن:یعنی می گین از صحبت درباره خانوم های محجبه در پست کلاغ منظور دیگه ای داشتم؟خیلی فکرتون خرابه!

Thursday, December 16, 2010

روز ها و فنجان ها،عنکبوت ها و آدم ها


روزهـا پـُر و خالي ميشــوند ...
مثل ِ فنجان هاي ِ چـاي در كافه های بعد از ظهر...
امـا هيـچ اتـفاق ِ خاصـي نمي افتـد ! ...
اينكه مثلا تـو نـاگهــان ، در آن سوي ِ ميـز نشستــه باشي
رسول یونان


شبی با دوستی در یکی از همین کافه های بعد از ظهری نشسته بودیم.تولدش بود.ما نمی دونستیم و به ما هم نگفته بود.با چکمه و دامن و پلیور بافتنی و صورت مهتابی و عینک فریم مشکی اش و لبخندی بر لب شاد و سرزنده می نمود.تنها نشان تولد یک برش کیک بود که در کمال تعجب دوستمون براش توضیح دادیم که در این کیک نه تخم مرغی به کار رفته و نه شیری.همینطور که گپ می زدیم احساس کردیم چیزی در فضا آزارش می ده.اما خودش توضیح داد که نه. من امشب ناراحتم.احساسش رو درک می کردم روز تولد،روز ولنتاین یا سپندارمذگان ،شب یلدا...بیشتر غمگینت می کنن چون توقع خاصی ازشون داری که اونو برآورده نمی کنن.
اون شب از عمق تنهایی هامون می گفتیم و اینکه به هر حال در قسمت خرم تنهایی* هم آدم گاهی دلش برای کسی تنگ می شه که نیست و البته اگه بود هم فرق چندانی نمی کرد و چرا اصلا باید چنین باشد و چنان...


گفتم سرتو بالا بگیر.جلوتو نگاه کن،اول منظورمو نفهمید اما بعد:
یک عنکبوت معلق در فضا، از تاری آویخته، درست روبروی نیم رخش ایستاده بود!
من گفتم ما هم مثل این عنکبوت هستیم .
نمی دونیم الان یه نفر داره نگامون می کنه یا نمی کنه....
این سقفی که ازش آویزون شدیم کجاست...این فنجون ها و میزها به چه کاری می آن؟
آره!
این یه اتفاق بود چیزی که شاعر گرانقدر نادیده گرفته بود:لحظه ای پر اوج*،نشانه ای شگفت!

پ.ن:*:سهراب سپهری.تا حالا از این لحظه های پر اوج داشتین؟حتما داشتین.اما من هم "لحظه پر اوج "رو داشتم و هم "ناگهان تو آنسوی میز" رو.
پ.پ.ن:این دوست عزیز داره می ره هند ،فقط می تونم بگم خوش به حالش و امیدوارم بهش خوش بگذره.ما هم نمیریم و بریم یه جایی که حیوونا رو با خیال راحت در حال گردش توی خیابون ببینیم.
پ.پ.پ.ن:این طرح رو با دو تا خودکار کشیدم و به این نتیجه رسیدم که می تونه کار جالبی باشه که آدم با خودکار نقاشی بکشه.فعلا با اسباب بازی جدیدم سرگرمم تا ببینم چی از توش در میاد.

فمینیسم در آثار مری کاسات



این نوشتار برداشت شخصی من از آثار مری کاسات است.بانویی آمریکایی از جرگه نخستین امپرسیونیست ها،با سبکی قابل تامل در این سبک و سیاق.و البته در این نوشتار به جنبه فمینیسم در آثار وی می پردازم و گفتگو پیرامون تکنیک اجرا و زندگی را در پست های بعدی ادامه خواهم داد (برای پست چه واژه پارسی جایگزینی سراغ دارید؟اگر دارید پیشنهاد بدید)
پیش درآمد

میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت:
((آه من بسیار خوشبختم))
عروسک های کوکی-فروغ فرخزاد




به راستی می توان عمری با لباس های فاخر-هر چه پولک دارتر و پر کارتر بهتر-با موهایی همیشه آراسته و با کلاه بزرگ زنانه،با کفش هایی ناراحت کننده اما بازهم زنانه،زندگی کرد.هزاران بار در نقش مریم باکره فرورفت و هزاران بار هاله معصومیت را بر سر خود سوار کرد.با چشمان به زیر افتاده و چهره بی تفاوت گربه یا سگ کوچکی را ترسان نوازش کرد و به قلاب بافی رومیزی اندیشید.در هر روز بیدار شدن و پختن و شستن و پرورش کودکان مفهومی را جستجو کرد.به زیبایی محدود خود دلخوش کرد و احساس نیکبختی را تصور کرد.
صحنه هایی از فداکاری مادرانه و قداستی که تنها برای زنان برای رسیدن به آن یک راه وجود دارد:مادر شدن همانند مریم.زنی که مادر نیست درختی بی بار است.مردها به هزار راه پیامبر می شوند .هیچ زنی به دهان نهنگی نرفته و زنده بیرون نیامده.هیچکس زنی را که مردی فریبنده و خوش ظاهر قصد اغوایش را داشته اما او نپذیرفته ستایش نمی کند برای زنان این امری عادیست. قرار نیست زنی کشتی بسازد زن قرار است تنها مقدمه ها را بچیند تا افتخارش نصیب شخص دیگری شود.زن چوپان گله نیست و عصا ندارد و یک قوم بر او خرده نمی گیرند، زن عهده دار گله انسان هاست و بی هیچ عصایی باید گام بردارد و بهانه همه خلق جهان را از وجود شیطانی اش به جان بخرد و بشنود. زن بر چلیپا گناهان را بر دوش نمی کشد.آغوش مرد خود چلیپاست و عمری او را به بند می کشد و زن خود گناه مجسم است و خود زنانه اش را بر شانه های نحیفش می برد.زن فقط یک کار می داند و آن مادر شدن است.فداکاری مادرانه برای کودکانی که قرار است دوباره راه تحقیر او را بپویند.
آیا زمان آن فرانرسیده که از خود بپرسیم اینهمه ارزش گزاری برای مادری در فرهنگ ها برای چیست؟نه اینست که قرار است این یگانه ارزش ما زنان باشد؟زنی که مادر ،همسر یا معشوقه نیست آیا اصلا وجودش به رسمیت شناخته می شود؟



نقاشی های مری کاسات غالبا در نگاه نخست اغلب صحنه هایی از زندگانی زنان ، مادران و فرزندانشان هستند.با اشاره ای – گاه هر چند جزئی _ به طرح پارچه ها،حاشیه لباس ها،نقش پارچه مبلمان و...مانند نگاه کلاسیک زنانه که جزئیات را می کاود و به این می اندیشد که:مبل زیبایی ست،از این تورها بخرم یه کلاه این مدلی به صورت من میاد؟ آیینه زندگی روزمره زنان ،تکرار مکررات و دلبستگی به جزئیات بی اهمیت. و البته از منظری دیگر اعلانی فمنیستی.زنانی که دنیایشان در چاردیواری خانه هایشان و در کنار کودکانشان سپری می شود.با جواهرات و لباس های پر نقش و نگار که برای دلخوشی اش به وی بخشیده اند.با فریب بزرگ مقام مادری و تجربه
جهان پیرامون تنها در کنار یک مرد.و البته همیشه با کودکی در آغوش.





"دو زن در لژ" در جامه های اشرافی،جوان اما هراسان و نگران،چرا که شاید اینجا جای ما نیست.مایی که چون رقاصه های صحنه زیبا و چون مردان پیرامونمان آزاد نیستیم.نگاه ها وجودمان را می کاوند و ما در خود فرو می رویم.با بادبزن صورتم را می پوشانم،ترجیح می دهم دیده نشوم احساسات زنانه همان به که همیشه پنهان باشند.
برخی آثار وی را صحنه هایی ناب از لحظات مادران و فرزندانشان می دانند.زنی که مادری را به تصویر می کشد و به دنیای زنانه (به گفتار بهتر:جهانی که برای زنان تدارک دیده شده ) علاقه نشان می دهد و از شیرینی اش می گوید.شاید اما چه خالی بی پایانی*.



"صبحانه در بستر".تنها زیبایی آمیزش دو رنگ پوست مادر و فرزند و شباهت شگرفشان نیست. تنها آمیزش فام های خاکستری،سفید –در لباس خواب و ملافه- و انبوه خطوط ملایم اما محکم ،هم نیست.مگر می شود نگاه خسته زن را نادیده گرفت؟چشمان خوابزده و نگاه ثابتش را،دستانی که درهم گره شده حتی در ناهشیاری هم کودک را محکم نگه می دارند تا گزندی نبیند .چرا که همیشه باید خواب زنی فدا شود تا کودکی با بی خیالی بیسکویتی به دهان بگذارد.تکنیک های زیبایی بی شک چشم نواز و بدیع است اما همین نکته گاه نگاه منتقدین را منحرف ساخته.
و البته باید دانست که این همه نه نکوهش مادری ،بلکه تنها نمایشی از نوعی از زندگی است که برخی زنان نیز از روی رغبت آن را می پذیرند و همچنان که در برخی از آثار دیده می شود گاه می تواند دلنشین نیز باشد.نکته دیگر ارتباط نگاه کودک- غالبا دختربچه- و مادرش است.کودک دختر در جهان متغیر به دنیا می آید و به نسل پیشین خود می نگرد و از خود می پرسد:این ها برای من نیز پیش خواهد آمد؟این زنانگی است؟(پولوک) نگاهی که بین مادر و دختر مبادله می شود.ارتباط دو نسل.نسلی که راه خود را بر می گزیند:سرنوشت مادرش را و یا مبارزه برای زن دیگری بودن.اختلاف مادران و دختران،همانند آرامش پیش از طوفان زمانی که در آغوش مادر قصه گوش می دهند،از خواب بیدار می شوند،پاشویه می شوند...آیا اینها دختران سرکش و بدلباس فردایند و یا زنان آراسته، خانه دار و مطیع دیگری؟(از آن جهت گفتم بدلباس چون فمنیست ها هر چقدر هم زیبا و ظریف باشند با الفاظی چون:دارای بدنی صاف ،بدلباس،زشت،عبوس،هرگز عاشق نشده و...توصیف می شوندو این نخستین تصویری است که از یک زن فمنیست در ذهن اغلب افراد نقش می بندد.نیازی هم به ارائه منبع و ماخذ نیست.وصف زن آزادیخواه را از اطرافیانتان بپرسید)



با این حال نگاه مری کاسات به آینده روشن است. زنان متبسم که با لباس های باز با فراغت خاطر در همان لژی تکیه داده اند که دو زن جوان نیز در آن حضور دارند.شاید هم مادری برای بسیاری ازآن زنان اتفاقا نقطه قوتی باشد برای پروردن نسلی متفاوت.(هر چند به شخصه هرگز حاضر نبودم چنین نقشی را بازی کنم و خودم را از چیز هایی که می توانستم داشته باشم محروم سازم تا شاید شخصی شبیه من راه مرا ادامه دهد.) همچنان خود مری کاسات توانست با مخالفت های خانواده اش با حرفه اش مبارزه کند و شاید این درسی است که باید از وی آموخت:
آن گونه روشنگری ای که بیان می کند و به بوته نقد می کشد اما گرفتار لابه و ناله نمی شود و راه خود را باز می یابد و پیش می رود.



پ.ن:از این پس هر جا از ترکیبات به کار رفته از بزرگی نقل قول کردم یه ستاره * کنارش می ذارم که دزدی ادبی تلقی نشه.در اینجا :چه خالی بی پایانی:فروغ فرخزاد

Thursday, November 25, 2010

خدایا سپاس که بوقلمونم نیافریدی

جشن شکرگزاری نزدیک است و به شکرانه آن بوقلمونی را سرخ کرده بر سر میز نهاده.دست ها را در هم حلقه کرده دعا می خوانیم و خدای را سپاس می گوییم که بوقلمون را زبان انگلیسی نیاموخت و به جای دو مشت محکم دو بال چاق به وی عطا نمود.چشمان بسته ام بوقلمون را تجسم می کنند و لبان دعاخوانم لحظه به نیش کشیدن را منتظرند و دستان اسیرم چابکسرانه سر بزنگاه چنگال را برداشته و ران بوقلمون را جدا خواهند کرد.خدایا این دعا برای چیست؟برای اینکه لحظه حمله را شیرین تر کند؟آیا بوقلمون هم لحظه ای که با تمام توان جسم سنگینش را با خود می کشید شکرگزار نعمت هایت بود؟

Tuesday, November 16, 2010

روز عزای گوسپندان

و خداوند قوچی را به جای اسماعیل برای ابراهیم فرستاد تا قربانی کند *اینک که چاقو در دستی بلاخره باید سری را ببری*باشد که توحش هماره زنده و پایدار بماند* و خدای ستمگران از خون سیراب گردد*و تا قرن ها گوسپندان بی نیاز از گرگان باشند *و دم آخر با آفتابه ای آنان را آب نوشانید که تشنه از دنیا نروند* باشد که متوهم گردید که در عین ستمگری مهربان و دلسوزید*

Sunday, October 31, 2010

Alabama

دلم برای با احساسترین سگ پناهگاه تنگ شده.سگی کرمی.یا نه. شاید سگی به رنگ خاک درغروب بیابانی پاییز زده و دورافتاده ،با آفتاب گردان های خشکیده و حزین.با علف هایی که زمانی از امید های دور سرشار بودند.(منظره ای که پس از نخستین بار دیدن این سگ در راه برگشت با دوستانم بهش برخوردم.)



وقتی نوازشش می کردم سرشو بالا می گرفت به پاهام می چسبید و با تمام وجود گرمای دستم رو ادراک می کرد.گوش های کوچکش به قلبم نزدیک می شد و احساس می کردم تنها موجودیه که توان شنیدن این آوا رو داره .صدایی که هیچکس تلاش نکرد بشنوه. سرش با نوازش دستام می رقصید و در پایان خودش رو روی خاک می انداخت و منتظر نوازش های بعدی می موند. سگی مثل سایر سگ های پناهگاه.مثل همه سگ های بی پناه این شهر،این کشور ،این دنیا.مثل همه انسان هایی که به مهر ورزی نیازمندند اما گویی این تنها سهم اندکی از موجودات نیکبخت این دنیاست.
دلم می خواست با خودم می بردمش تا با خرس عروسکیم جایگزینش کنم.عروسکی که بغلم می کنم و گرمای تنم رو به خودش می گیره جوری که با چشمان بسته احساس می کنم موجود زنده ای در کنارمه.آدینه ای رو به یاد می آرم که وقتی از قیلوله بیدار شدم و چشمم به آسمان کبود افتاد و تمامی نداشته ها و حسرت هایم رو به یادم آورده بود.انگار دستی گلویم رو فشار می داد که ناگهان قلبم به تپش افتاد.آنقدر تند که وحشت زده شده بودم. دلم می خواست داد بزنم اما می دونستم هیچکس نیست.عروسک رو محکم به سینه ام فشار دادم تا قلبم منفجر نشه انگار نه این یک غم که بلکه یک درد جسمانی بود .این حس وحشتناک با گریه کمی فروکش کرد و در نهایت در ناکجایی از این تیرگی به خواب رفتم و در ابتذال همیشگی از خواب بیدار شدم و عروسک همچنان با گوش های مضحکش در کنارم خوابیده بود.از این احمقانه تر هم امکان پذیر هست؟
الان که اینهارو می نویسم حتما سگ در شب پناهگاه خوابیده.نمی دونم به دختری که اونروز نوازشش کرده بود فکر می کنه یا نه؟ نمی دونم سگ نر بود یا ماده؟از کدوم دسته سگ ها بود؟قدیمی ها یا تازه واردها؟شاید بی ربط به نظر برسه اما دوست دارم آلاباما صداش کنم.الان دارم به این آهنگ جان کولترین رو گوش می دم و به این موجود دوست داشتنی ستم کشیده فکر می کنم.
برای توضیح بیشتر درباره واژه آلاباما می تونم به شعر آغازین کتاب :سیاه همچون اعماق آفریقای خودم .مجموعه اشعار لنگستون هیوز با ترجمه و صدای احمد شاملو اشاره کنم.
دوستت دارم آلاباما،به خاطر آغوش بی دریغ و خنده های خالصانه ات.به خاطر عشقت که مثل
چترهای قاصدک در هوا پخش می شه و به من می آموزه که باید عشق رو رها کرد نه آنگونه که انسان ها از هم دریغش می کنن. و در نهایت اینکه عشق ممکن است.حتی با تن خاکی و آفتاب سوزنده ظهر.

Friday, September 17, 2010

گوستاو کلیمت

درباره آثار کلیمت حرف های زیادی برای گفتن داشتم.نقاشی که تماشای آثارش همیشه برای من آموزنده و دست کم لذت بخش بوده است.این جستار برداشت من از آثار وی است و البته خامتر از این است که به عنوان یک نقد هنری بر آثار کلیمت شناخته شود.صرفا یادداشتی است از دل برخاسته که امید است بر دل نشیند!



آشنایی من با کلیمت (اگر نمی دیدمش حتما یک طراح کوزه و میوه می شدم که استخوان های سزان را در گور می لرزاند!):

دختری 10 ساله بودم همیشه با مدادرنگی هام سفر می کردم .مدادرنگی هایی از همه نوع که سالیان سال نگهشون داشتم و تازه همین اواخر بود که نمی دونم چطوری همشون رو با هم گم کردم.انگار مدادرنگی های قد و نیم قد با رنگ های بی ربطشون به هم باید مثل کودکی من به صندوق عدم می رفتن تا با با یه سری کامل فابر کاستل جایگزین می شدن.



Uploaded with ImageShack.us
از مشهد به خونه داییم در تهران اومدم.توی اتاق داشتم مانتومو در میاوردم و لباس عوض می کردم که تابلوی روی دیوار میخکوبم کرد.تصویر مادر و کودکی که در آغوش هم و در بستری از پیچک ها و گل ها خفته بودن.با دیدن این پرده نقاشی هوس خوابیدن و رشک بودن به جای آنها به جان هر آدمیزادی می افتاد.تابلویی که بعدها فهمیدم دیتایلی از تابلوی سه مرحله زندگی کلیمت بوده و در چپ تابلو پیرزنی فرتوت هم قرارداره که به سبب نازیبا بودن حذف شده.پس مادر و کودکی در کار نیست مثلا این منم و کودکی من در کنار هم و پیری من که هر دوی ما رو با حسرت در بر گرفته.شاید هم منظور کلیمت دقیقا همین بوده:دردناکی پیری!البته بخش انتخابی به زعم من می تونست از بهترین تابلوهایی باشه که با موضوع مادر و کودک کشیده شده.برخلاف بیشتر این آثار که زن انگار مجسمه ای هست که مجسمه دیگه ای رو در دست گرفته و عاری از احساس بودنش نمایانگر اینه که نقاش یه مرده!موجودی که هرگزنه عشق ونه مادری رو تجربه کرده و نه خواهد کرد و حتی مادر و کودک های اطراف رو هم نقاشانه تماشا نکرده و همیشه در بند ظاهر باقی خواهد ماند.
تابلوی بوسه هم تابلوی دیگری بود که قبلا (باز هم دیتایلش رو)دیده بودم.در زمان کودکی و با توجه به آموزه های ارزشمند جامعه فرهیخته مون تنها فکری که با خودم می کردم این بود که انگار زن تابلو داره خورده می شه و چقدر بوسیده شدن توسط اون مرد براش چندش آوره و اگر غیر از اینه لابد اون زن خیلی احمقه!فکری که الان بهش می خندم اما در ویکی پدیای فارسی هم وقتی واژه کلیمت رو جستجو می کنین به این عبارت بر می خورین:
یک نقاش نمادگرای اتریشی و یکی از برجسته ترین اعضای آرت نوو وین بود. کارهای برتر او عبارتند از نقاشی، نقاشی‌های دیوارنما، انگاره و کارهای هنری دیگر که بسیاری از آنها در نگارخانه نمایش داده می‌شوند. موضوع و سبک اصلی نقاشی‌های کلیمت بدن زنان بود.
انگار بیننده ایرانی به جز بدن زنان چیزی از این نقاشی ها نمی فهمه.واقعا باعث تاسفه.




مکتب هنری کلیمت(شرمنده ام که برخلاف اعتقادم دارم طبقه بندی ات می کنم بت زیبایی شناسی من!)شاید اتریشی بودن و پرداخت به پس زمینه و نقوش کلیمت را در رده هنرمندان آرت نوو قرارداده اما سبک وی کاری فراتر از نقش آفرینی و زیبا سازی منسوب به هنر نوست.گویی در مقایسه با آثار کلیمت یگانه رسالتی که هنر نو در برابر هجوم مدرنیسم بر دوش خود احساس می کرد جزئی نگری و بازگشت به طبیعت و گاه حتی ابداع نقوشی تازه بود همانگونه که در آثار کلیمت نقوش طبیعی را در کنار نقوش چهارگوش و یا پیچک ها و گل هایی که در دنیای ما وجود خارجی ندارند می بینیم
مدل های کلیمت با صورت های بسیار روشن و موهای سرخ (پ.ن) بسیار رمز آلود جلوه می کنند و صحنه های هم آغوشی و عشق در این آثار با نوعی معصومیت و زیبایی توام است.عشق آنقدر پررنگ جلوه می کند که در بدبینانه ترین نگاه های منتقدین هنری نیز برداشتی از شهوانی بودن را بر نمی تابد،اروتیسم محض.(برداشت من از اروتیسم پور.نو.گرافی و خلق تصاویری صرفا سک.سی نیست بلکه توامان غریزه و احساس است.).
نگاه و برداشت من از آثار کلیمت:

کلیمت به عنوان یک هنرمند به رسالت اصلی هنر یعنی زیباتر ساختن و تحمل پذیرتر کردن دردهای دنیای بیرون پایبند بود.یکی از رموز زیبایی و جاودانه ماندن آثارش لذت از آثار هنری به مثابه لذتی جنسی است.اروتیسمی نهان در فرم های مارپیچ ،گرد و خطوط نرم(غیرشکسته) و رنگ های شاد و گرم در کنار پیکره های مهتابی که به تابلوها جلوه ای رویایی بخشیده.اما همانگونه که پیشتر اشاره شد این جنبه،سایر جوانب را کمرنگ تر نکرده.کلیمت همانند بونارد در طراحی از مدل های برهنه از معنا فاصله نگرفته و همچنان رمزگونگی بر پرده های نقاشی اش سیطره سنگینی دارد.و البته ذکر این نکته ضروری است که هنوز هم از سوی برخی محکوم به هرزه نگاری و تاکید بیش از حد به جسم زنانه می شود که البته مسلما این نگاه هنردوستان و هنرمندان نیست.این گاه تاریک اندیشان دنیای ماست که متاسفانه تعدادشان کم هم نیست.اما به هر حال اروتیسم نکته ای است که همه درتحلیل این آثار در آن اشتراک نظر دارند.چه ویکی پدیای انگلیسی چه فارسی و چه مردم کوچه و بازار(البته در اینترنت) که گاه در وبلاگ هایشان از این تصاویر به عنوان انگاره هایی از عشقبازی آرمانی استفاده می کنند.


Uploaded with ImageShack.us
ازنقطه نظر رنگ آمیزی رنگ های گرم وبه خصوص رنگ طلایی در آثار معروفی چون بوسه،گلد فیش و دوستی از دیگر مشخصاتی است که به چشم می خورد.زن و مرد تابلوی بوسه در بستری رویایی از گل ها و برگ های طلایی جاخوش کرده اند و در تابلوی سه مرحله از زندگی این رنگ به جلوه ای از حسرت از گذشته ای ناب و از کف رها شده بدل می شود.گاه نیز طلایی در پرتره ها بر زیبایی و جنبه اشرافیت پرتره می افزاید.و البته ناگفته نماند که کاربرد این رنگ را در معماری آرت نوو(خصوصا معماری داخلی) نیز می توان مشاهده کرد.
رنگ های گرم در کنار مکمل هایشان جلوه زیبایی به تابلو ها می بخشند همانگونه که درطبیعت نیز چنین است.
ولی آبی...در اسرارآمیزی تمام گاه در کنار طلایی ،نمایشی از لذت(شاید هم بروژوازی) وگاه تنها برای جلوه بخشیدن به رنگ های گرم و گاه به تنهایی در ترکیبش با سفید غمگنانه و مرموز سردی و فسردگی را در عین زیبایی به نمایش می گذارد.رنگ ها در نقاشی های کلیمت نه تنها عنصر شکل دهنده هستند بلکه راز هایی مگو هستند که هر بیننده از آنها چیزی در خور سواد بصری و ژرف اندیشی خود در می یابد.


Uploaded with ImageShack.us
پ.ن :زن های موسرخ با پیکره های مهتابی و گیسوانی پر از خزه و برگ و گل از دیگر نکات در خور توجه تابلوهاست.موسرخ بودن جلوه ای از تفاوت است.این رنگ حتی به چهره های بی حالت و حتی ساده لوح چاشنی سک.سی بودن و باهوش بودن (توامان) می بخشد.(یک نمونه از موفقیت این رنگ را می توان در چهره لنا کاتینا(یکی از تاتوها،خواننده های مشهور پاپ )جستجو کرد،آیا با رنگ موی طبیعی خودش-بلوند- به این موفقیت دست پیدا می کرد؟
http://wallpapercavern.com/wallpapers/tatu_65-800x600.jpg
در تحلیل علمی این رنگ مو که به زعم نویسنده وبلاگ زن نارنجی از رموز اصلی موفقیت آثار کلیمت بوده است این را نقل قول می کنم:
مردمان مو قرمز تنها دو درصد از مردمان جهان را تشکیل می دهند. دلیل این رنگ را جهشی در کروموزوم ١٦ می دانند. از قدیم می گفتند که بیشتر مو قرمزها در ایرلند زندگی می کنند و پس از آن اسکاتلند با ١٤ در صد مو قرمز، جلو دار دیگر سرزمین هاست. ٢درصد آلمانها مو قرمزند و در آمریکا و انگلستان تنها ٤ درصدشان از این پدیدهء طبیعی بهره برده اند. وقتی همه را سر جمع کنیم می بینیم که ژرمن ها، انگلساکسون ها، کلت ها و وایکینگ ها بزرگترین گروه مو قرمزها را تشکیل می دهند و گفته می شود که تا سال ٢١٠٠ نسلشان مغلوب نسل ِ تیره موها خواهد شد و از بین خواهد رفت. مو قرمزها پوستی بسیار روشن دارند و تعداد موهایشان از بلوندها و مو خرمایی ها بسیار کمتر است. به ندرت موهایی کلفت دارند و بیشتر اوقات موهایشان مانند سیم ظرفشویی تاب دار و وز کرده است. موقرمزها را از قدیم آدمهایی رازآلود، متفاوت و خاص،جذاب، گاه اروتیک و گاه معصوم و دارای هاله ای قدسی می دانسته اند. و گاهی نیز آنها را با جادوگران اشتباه می گرفته اند.
پ.پ.ن:با توجه به مشکل فنی پیش آمده در مرورگر من شکل این پست بهم ریخته و من واقعا پوزش می خوام و البته اگه راه حلی برای حل مشکلم دارین بهم بگین.ممنونم

Friday, September 10, 2010

امشب در خانه ما...

از مهمونی برگشته بودم.با خواهرم و یه دوست توی خونه نشسته بودیم.سرم پایین داشتم توی دفترچه یه چیزایی می کشیدم و فکر می کردم.دوستمون روی تخت نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود.من اما دراز کشیده بودم و خواهرم هم پای کامپیوتر نشسته بود.یهو سرمو بالا آوردم و دیدم دختر به جلوش خیره شده و اشک می ریزه.صورت سفیدش به سرخی می زنه و عینکش رو هم برداشته.وا؟خواهرم هم پای کامپیوتر خشکش زده.بله دستگیرم شد که تنها کسی که دنیا به هیچیش نیست خودم هستم و البته نکته جالب اینکه این من بودم که برای بار هزارم به دلیل گیاهخوار بودن مورد محاکمه دسته جمعی قرار گرفتم و محکوم شدم به اینکه موجودی هستم که حقوق همه رو زیر پا می ذارم.چرا؟چون یه بار که از سر کار بر می گشتم و تمام خونه رو بوی گوشت پخته برداشته بود گفته بودم کاش پنجره رو باز کرده بودین و من لابد خودم رو از بقیه بالاتر می بینم .من هم گفتم آخه کی خودشو از همه پایینتر می بینه؟این رمز بقاس که آدم خودشو دوست داشته باشه مگه شماها خودتونو پایین تر می بینین؟تازه من با گوشت نخوردن حق کی رو پایمال می کنم؟و در جواب شنیدم که این یک تعصب بی جاس مثل یه مذهبی افراطی...خلاصه که من یه قاچ هندونه رو توی دهنم فرو کردم و با غیظ شروع به خوردن کردم و یکی تیکه انداخت که بخور این خام و گیاهیه منم زیرسیبیلی رد کردم و خودمو به کری زدم.وقتی داشتم بند کفشم رو دور مچم می بستم تصمیم کبری گرفتم که دیگه مهمونی نرم حیف اون قرهایی که براتون حروم کردم.
ببخشید فلاش بک طولانی شد.خلاصه،این دو تا با آهنگ های نوری به فخ فخ و گریه افتاده بودن و به یاد عشق های گذشته اشک می فشاندن.جالب اینجاست که منم توی چنین حال و هوایی هستم اما دیگه این کارا ازم گذشته.رفتم آشپزخونه و نسکافه درست کردم و با اسنک گذاشتم تو سینی و اومدم تو اتاق.خواهرم اومد آتش عشق رو سوزنده تر بر خرمن جان بزنه و شعله زیر دیگ رو زیادتر کنه و آهنگ وقتی رفتم کسی غصه اش نگرفت و گریه اش نگرفت رو گذاشت.منم گفتم آخه این چه وضعشه؟بیاین بچه ها یه اسنک بزنین .این آهنگو نذار حالا نمی گم آهنگ دامبولی بذار اما آخه این آهنگ منو در حالت شادی هم غمناک می کنه و...که یهو داد زد:هووووووووووووی!تو چه خواهری هستی ها؟ازم نمی پرسی چه مرگته فقط بلدی گیر بدی؟آره تو بهترین خواهر دنیایی..فقط بلدی مزخرف بگی و...من به حالت متفکرانه سر تکان دادم و از اتاق بیرون رفتم و همه اسنک ها و نسکافه ها رو خودم خوردم و برگشتم سر دفتر.
.الان دارم به یه شعر فکر می کنم و براساسش طرح می زنم:
فریاد می زنم:دوستت دارم
همه کبوتران سقف مساجد را رها می کنند
تا دوباره لابلای گیسوانم لانه بسازند
(ساعد الصباح)

پ.ن:فکر می کنین الان دارم چی گوش می کنم؟غزل زیبایی از سعدی با صدای محمد نوری در آلبوم شب های تهران:
سخن عشق تو بی آنکه بر آید به زبانم/رنگ رخساره خبر می دهد از سوز نهانم
نه مرا طاقت غربت،نه تو را خاطر قربت/دل نهادم به صبوری که جز این چاره نمانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم/باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم
من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم/نه در اندیشه که خود را زکمندت برهانم
...

Friday, August 13, 2010

دریا-قلعه دوردست-جنگل



کنار دریا راه می روم.با خواهرم حرف می زنیم.ساحل آبی با سه حاشیه بنفش و نیلی و پهنه بزرگ فیروزه ای رنگ.دریا هرگز اینقدر خلوت نبوده.خواهرم قصر بزرگی رو در پشت سرم با انگشت نشانم می دهد.جایی در دوردست اما می دانم می توانم از روی آب قدم بزنم و به قلعه برسم.آنسوتر جنگلی آرام.قصر بی اهمیت می شود و به سمت جنگل می دوم.آفتاب بر سر پرنده ای بزرگ با جوجه های نوجوانش می تابد.جوجه ها و مادرشان.کلاغ ها فرود می آیند با دقت نگاه می کنم.کلاغ ها جوجه ها را می درند و تلاش مادرشان برای ترساندن کلاغ هاحاصلی ندارد.حتی یک جوجه نجات نمی یابد.پرنده مادر نیمی پلیکان و نیمی کرکس به کلاغ نگاه می کند و ناگهان صدای شکوه اش با صدای مادر خودم به گوشم می رسد:چرا اینکارو کردی؟...
وحشت زده از خواب می پرم و صدای ناله در اتاق کناری تصویر قلعه را از یادم پاک می کند

Sunday, August 1, 2010

سفید


الان با دست هایی مثل تن مار دارم تایپ می کنم:سرد سرد و رنگ پریده و حتی براق.مثل گچ دیوار سفید شدم و عجیب از بیماری و رخوتم لذت می برم.تاحالا رگ های آبی دستم رو اینقدر واضح و تیره ندیده بودم.
کلی برنامه داشتم برای عصرم:کلی می خواستم از روی کتاب تمرین های فرانسه حل کنم و دیکته بنویسم و به قول بهناز مشق کنم بعدشم نقاشیمو تموم کنم و مجموعه داستان سلینجرو بخونم و به دو سه نفر زنگ بزنم و.... اما راستش حالم خیلی خیلی بده.از نظر ظاهری شباهت غریبی به زن های نقاشی های کلیمت پیدا کردم که البته من بینهایت تحت تاثیر این نقاش اسپانیایی هستم.به دلیل پرداخت زیادش به جزئیات ، زمینه و نقوش و محوریت موضوع زن در کارهاش.
دوست دارم اینجا درباره کاراش و تحلیل خودم از آثارش یه مقاله کوچیک بذارم البته اگه اجل مهلتم بده.
خلاصه اگه می خواین بدونین من در چه حالیم به این نقاشی نگاه کنین البته با این تفاوت که من کاملا بی رنگ شدم.


پ.ن:گفتم اجل بد نیست یادی از همکاران درگذشته ام بکنم:اولی یه پسر درشت هیکل با چهره ای ظریف بود که وقتی رفته بود انحراف بینیشو عمل کنه ، فرشته مرگ با داس عظیم الجثه اش به سراغش اومد و دیگه بینیش کاملا براش بی فایده شد.این پسر فوق العاده شر و مردم آزار بود و توی استخر موج های آبی مدام سر به سر زوار محترم می ذاشت یا توی خیابون آدرس اشتباهی به ملت می داد اما چون شاد،خوش قیافه و جوون بود حیف بود که در سن 22 سالگی از دنیا بره.
دومی :یه پیرمرد که دوست داشت بعد از بازنشستگی بره یه دهکوره ای یه مزرعه داشته باشه و در آرامش حقوق بازنشستگیشو خرج کنه که البته در حال رانندگی با پیکانش توی جاده در راه بازگشت از یه سفر با خانواده و تنها 3 هفته مانده به بازنشستگی عزرائیل به سراغش اومد و به آرزوش نرسید.
صورتش خیلی دراز و کشیده بود و از شما چه پنهون هیچ ازش خوشم نمیومد اما خیلی دلم به حالش سوخت.
و اما آخری:یه پسر 26 یا 27 ساله که درباره اش خیلی چیزها می تونم بگم اما ترجیح می دم فقط به این موضوع اشاره کنم که برام نقشه امپراتوری ایران باستان و فروهر رو بلوتوث کرده بود.یه بار هم عکس دوست دخترش رو توی گوشی نشونم داده بود اما به فضول های اطراف گفته بود این عکس خواهرمه که البته فکر نکنم کسی حرفشو باور کرد.من به نگاه کردن عکسش که به در و دیوار اداره زده بودن بسنده کردم و در هیچیک از مراسمش شرکت نکردم.ترجیح دادم به دلیل اینکه همیشه برای من احترام خاصی قائل بود و رفتار دوستانه ای باهام داشت اونو توی بهشت درحالیکه با یه سماور بزرگ و یه قلیون درست درمون نشسته و زیر سایه داره عشق دو عالم رو می کنه تصور کنم.بهتره خاطره آدمی که همیشه می خندید و با شوخی های ساده دلخوش بود یا لااقل دلخوش می نمود، با عجز و لابه دروغین یه روضه خون مکدر نشه.
نگفتم این پسر چطوری مرد:با دوستش هوس می کنن برن شمال.خودش با خواهرش و دوستش با خانمش.به اونجا که می رسن در یه شب طوفانی این دو پسر به صرافت شنا کردن می افتن و باقی ماجرا هم معلومه.
پ.پ.ن:اینقدر بدحالم که اگه بیشتر از این اینجا بمونم باید شرح حال خودم رو هم به این لیست اضافه کنم.

Friday, July 16, 2010

آفتابگردان



به تمامی در تو غرقه ام.
ریشه دوانیده در این پهنه
سر آن ندارم که با بادهای هماره همراه شوم
آغوش تو
جهان من است
و من ریشه هایم را دوست می دارم
که مرا در زمین تو پایبند کرده اند
باران و آفتاب در تماشای ما.
تا باد سرسنگینم را از ساقه نحیفم بیفکند
من در جذبه چشمانت خیره می مانم






پ.ن:با پوزش از اینکه به دلیل نداشتن اسکنر از دو مرحله نقاشی عکس گرفتم و نورپردازی مطلوبی نداره.

Friday, July 9, 2010

یه روز آدینه وار

سقف کولر شدیدا داغ می شه و باعث می شه چنان گرم بشه که بعد از یه مدت فقط باد گرم بیاد تو خونه.خلاصه امر اینکه مامان گفت خب تو که می گی از این مقواهات خسته شدی و می خوای ازشون عکس بگیری و ...خب بیا الان اینکارو بکن و مقواها رو بذار رو کولر(در اینجا منظور از مقوا شیتی هست که کارمون رو روش ارائه می دادیم یا به قولی پرزانته می کردیم)خلاصه اوامر رو عینا اجرا کردم و مقواها رو بالای پشت بوم بردم.روش یه قاب عکس قدیمی گذاشتم که نگهش داره و به بوته گوجه فرنگی هم آب دادم.همینطور که به سبد پر از هسته زرد آلو زیر کانال کولر نگاه می کردم به چند خاطره رو به یاد آوردم:طرح 1 که با طرح 2 برش داشته بودم و با دوستام (کسانی که دیگه ندیدمشون) توی خونه تا لحظات پایانی قبل از تحویل جونمون بالا اومد و تمام شب بیدار بودیم ، وقتی به خونه رسیدیم تصمیم گرفتیم خوش بگذرونیم مشروط بر اینکه 2 ساعت بخوابیم و بعد بریم بیرون.اما وقتی چشم باز کردیم-اونم با آهنگ گوش خراش زنگ گوشی دوست دیگرمون که از قضا خواب سنگینی هم داشت،اون دی جی ایتالیایی که اون زمان خیلی مد شده بود و با اعتماد به نفس کامل نعره می زد و بانوی محترمی هم که باهاش همراهی می کرد عجیب صدای خفه ای داشت –خلاصه در تاریکی دلگیر بعد از غروب چشم باز کریدم و با تعجب از هم پرسیدیم:مگه ساعت چنده؟برنامه خوش گذرونی به باد فنا رفت و به جاش تصمیم گرفتیم خونه میزبان رو- که همون صاحب زنگ گوش خراش گوشی هم بود- تمیز کنیم...رد پاستلی که با عجله باهاش کانسپت طرح 1 رو کشیده بودم و نوشته کانسپت که با شتاب و اضطراب با ماژیک استابیلوی محبوبم نوشته بودم...بگذریم یه شیت طرح 3 هم بود که اونم منو یاد جمله قصار استاد بزرگ مداحی انداخت-الحق که ایشون خیلی استاد بودن و بسی نکته که از ایشان آموختیم-جمله ای که باید با آب طلا نوشته بشه اینه:هر چقدر هم بگن این خانوم خانوم خوبیه تا وقتی کسی از قیافه شما خوشش نیاد خب از شما هم خوشش نمیاد!خب ماکت هم برای پایان ترم همینه دیگه! تا استاد از ماکت یا به طور کلی حجم شما خوشش نیاد هر چقدرم که پلان شما عالی و کاربردی باشه فایده ای نداره!!! از اون جالبترارائه طرح 3 دکتر شجاعی که از ما خواسته بود در شیت 100 *140 تحویل بدیم اگر هم کوچکتر باشه اصلا تو ژوژمان راه داده نمی شه و تعدادشون هم باید 2 تا باشه-نمی فهمم چرا؟ونکته انحرافی اینکه چون من با پراید شیتامو حمل می کردم مجبور شدم دو تا شیت 100*70به هم چسبیده رو از هم جدا کنم و مجددا پشت دراتاق ژوژمان به هم بچسبونم!!!
به اسکیس ها و سایه هایی که روی نما انداخته بودم نگاه کردم و آهی کشیدم:ارائه من همیشه تا حد امکان مینیمال یا حداکثر اکسپرسیون بود و هیچ وقت رنگ های تند و آسمون نارنجی و لکه های متعدد ماژیک درش به چشم نمی خورد شاید به دلیل هراسی بود که از رنگ های تند داشتم .همیشه با ماژیک سایه می زدم و یا مداد رنگی بافت می دادم و با پاستل سایه های کلی مثل سپیدی آسمون یا درخت رو می انداختم.اما اتفاقا همین ارائه همیشه برای من نمره های متوسط رو به ارمغان می آورد.
به تابلوی سوررئال پدید آمده روی پشت بوم خیره شدم و در حالیکه از گرمای طاقت فرسا بیمارگونه لذت می بردم به آینده مبهمم فکر کردم:زبانی دشوار اما دلنشین.کشوری که دغدغه های ذهنی من،فلاسفه و نقاشان محبوب من،جریان های نوگرای مورد علاقه ام،نویسنده های دوست داشتنی و انگار همه آنچیزی که من از لذت زندگی می دونم رو در بساط داره.مثل کودکی که شهر بازی می بینه و از بعضی ماشین های بزرگ می ترسه اما تمام وجودش پر از میل به سوار شدنه.پس از همه تجربه های تلخم در ایران.تجربه هایی که گاه کوتاه و سوزنده مثل مرگ بچه گربه.گاه کاری اما سطحی مانند روابطم با انسان ها و گاه فرساینده همانند سیاست ،مذهب، تحصیلات و کارم مثل چنگالی در سرم همیشه همراهم می آن.اما وقتی در دریای واژه های فرانسوی غرقم و به حجم بالای ندانسته هام فکر می کنم،یا وقتی در به دری پشت درهای سفارت رو به یاد می آرم ...جایی که مثل کنکور مثل امتحان نهایی مثل هزاران کوفت دیگه توی این مملکت فقط باید خودتو اثبات کنی چرا که تو همونی هستی که وقتی به دنیا اومدی اطرافت هزار تا قنداقی دیگه ونگ می زدن.وقتی با مقنعه سفید می رفتی مدرسه باید با 2 تای دیگه توی یه نیمکت تنگ به هم می چسبیدین و یه کتاب وسط می ذاشتین و همه از روش می خوندین و تازه قرار بود کتاب رو به مناطق محروم هم ببرن.وقتی دبیرستانی بودی باید زودتر کتاب تست رو از کتابخونه می گرفتی تا بقیه صاحاب نشدن ،تستاشو می زدی و رندانه از اینکه تونستی کتابو از چنگ رقیبت در بیاری می خندیدی و حالا....تو یه جهان سومی هستی که برای اثبات خودت باید هزار جورعلافی و امتحان و ادا و اصول رو تحمل کنی تا به بهشت زمین راه پیدا کنی که البته ارزشش رو هم داره.
اما چیزی که همیشه می گم اینه:این زندگی به ما می آموزه همین الان شاد و محظوظ باشیم چرا؟چون فعلا اینترنت کار می کنه.آّب برای حموم فراهمه و برق هم قطع نیست.موبایلم خط می ده و هنوز اس ام اس گرونتر نشده.
خدا رو شکر!زیر باد کولر نشستم و خوشبختم.

enfin...

تماشای مرگ خیلی وحشتناکه از اون وحشتناکتر مرز باریکش با زندگیه در لحظه ای که موجودزنده، مرده تلقی میشه.



آیا لحظه ایستادن قلبه؟یا لحظه ای که موجود محتضر مرگ خودش رو می فهمه و تسلیم می شه؟چه تجربه یگانه ای.احساسی که دهشتش هر زنده ای رو منقلب می کنه :لحظه ای که تمام دارایی مااز شادی و رنج از دستان لرزانمون رها می شه و به نقطه نامعلومی پرتاب می شیم یا شاید هم در مرداب واری فرو می ریم و یا اصلا چیزی که نمی شه تا زمانی که زنده ایم با هیچ واژه ای توصیفش کنیم....
امروز از دیدن مردن گربه کوچک توی بغلم مبهوت شدم و تا الان غیر از چای نتونستم چیزی بخورم.دلم یه کم قهوه می خواست که تلخی مزه سیگارو ببره چون دیگه تلخی بسمه. اما نبود.فلاسک چایی رو جلوی خودم گذاشتم و از پای کامپیوتر بلند نشدم گاهی بلند شدم و راه رفتم سعی کردم درسمو بخونم اما تا این لحظه نتونستم.بلاخره الان تونستم گریه کنم همین
الان. 8 ساعت از مرگ گربه گذشته.



صدایی شبیه صدای یه بچه رو از خودش در می آورد و به طور متناوب اینکارو تکرار می کرد.شگفت اینکه در این صدا نشانی از درد و رنج نبود.خالص و رها از معنا:مثل صدای بچه ای که تازه دنیای اطرافش رو دیده.و آخرین حالتی که داشت همین تصویر قرمز رنگ وسطه.تصاویر دیگه مربوط به دیشبه و زمانی که کمی احساس آرامش پیدا کرده بود.حالتش شبیه ناتوانیه که بی هیچ تکیه گاهی سر بر بازوی خودش گذاشته و مویه کنان تسلیم شده.چه حالت آشنایی.

Thursday, July 8, 2010

that`s why i`m a vegeterian

اسمشو بذارین ژست روشنفکری یا ادا و اصول عرفانی اونم برای یه آدم مادی مثل من.اما من می خوام بدونم مگه بچه ای که هر عید یک ماهی رو می کشه و توی هر عروسی و مهمونی حاجی و کوفت و درد دیگه سر بریدن یه گوسفندو تماشا می کنه قراره چی بشه؟
امروز یه بچه گربه رو مهتا از دست یه عده بچه(وای که چقدر از آدم ها متنفرم خصوصا اینجور بچه ها) نجات داد.خیلی ترسیده و آزار دیده.احساس می کنم حتی درست نمی تونه ببینه و روی پیشونیشم رد یه زخم کهنه دیده می شه.خیلی لاغر و رنجوره و از این گربه های پلنگیه که فعلا زیباییش زیر سایه الطاف اشرف مخلوقات به کلی محو و نابود شده.کاری به فرهنگ گوشت خواری و نگاه تحقیر آمیز انسان به طبیعت ندارم ،اینهمه حیوون که به خاطر ما راهی کشتارگاه می شن و یا زنده زنده پوست کنده می شن.چرا؟چون ما بتونیم سر میز با یه لباس شیک شمع و گل بشینیم و با کسی که دوست داریم استیک ببریم و بلمبونیم و لبخند بزنیم.یا با کفش های چرمی و شیک و پالتوی پوست شلنگ تخته بندازیم.گور پدر طبیعتی که به خاطر خودخواهی ما نابود می شه و اینهمه حیوون محتضر.و البته در نهایت گوشتخواری ما رو هم می کشه که این قانون طبیعته و واقعا چیزی به اسم "کارما" وجود داره.اینو می خواستم بگم:این بچه گربه یکی از بی شمار قربانیان فرهنگ والاییه که به ما یاد داده انسان اشرف مخلوقاته و طبیعت برای خدمت به ما آفریده شده و بس.
خلاصه اینکه من می ترسیدم کاری بکنم که بدتر به این بچه گربه آسیب بزنم و باعث مرگش بشم( به عبارت دیگر حجت انسان ها رو به این موجود ضعیف تموم کنم و حق مطلب رو ادا کنم) اولین کاری که کردم تماس با دوستم بود که ببینم آقای دکتر نظرش در این باره چیه؟اونم گفت باید بهش شیر بدم تا آروم بشه و بغلش کنم تا احساس آرامش پیدا کنه و در جای تاریک و دنج و آروم نگهش دارم.یکم آروم شدم وقتی فهمیدم به احتمال زیاد زنده می مونه و وضعش چندان بحرانی نیست.(شبیه وضع ما که به نسبت اروپایی ها وضعمون بحرانیه ولی به نسبت به خیلی از هموطنانمون خیلی هم وضعمون خوبه چون هنوز زنده ایم و باید شاکر باشیم)
گربه تو بغل من شبیه آدمی بود که دیگه به هیچ چیزی توی این دنیا باور نداره.مثل کسی که از همه جا بریده و داره از خودش می پرسه چرا زنده ام؟نگاهش خیلی دردناک بود.شاید حتی محبت منو باور نداشت و انتظار داشت هر لحظه یه تیپایی از من بخوره.درکش می کنم چون آدم ها از اینکارا زیاد می کنن.خیلی کم شیر خورد تازه همون مقدار کم رو هم با سرنگ به خوردش دادم.باهاش حرف زدم و نوازشش کردم.رقت انگیزترین بخشش این بود که وقتی یادم اومد بچه گربه ها رو مادرشون از پس گردنشون می گیره و جابجا می کنه و کلا در ناحیه گردن حساسن،گردنشو نوازش کردم و ناگهان دیدم تکونی خورد و آروم به جهتی که من نوازشش کردم دراز کشید و عضلاتشو شل کرد.انگار مهر مادری براش یه خاطره ازلی بود که ناگهان زنده شد.حق طبیعی کودک هر موجود زنده ای که هم اینک به واسطه من بهش داده می شد.مدلسازی شده ، مصنوع و زمانمند! اونهم فقط وقتی که من،خواهرم یا مامانم وقت داشته باشیم.
پ.ن:خبر خوش:مامانم گفت گربه آروم خوابیده و به نظر آروم می رسه.این دو روز باید حسابی بهش برسم و وقتی ترسش ریخت و حالش جا اومد ازش عکس می گیرم تا ببینینش.الان می دونم فلاش دوربینم ناراحتش می کنه.
پ.پ.ن: الان چاره ای ندارم جز در دست گرفتن کاسه چه کنم؟خب چه کنم؟نمی تونم به چیزی که غیر مستقیم به گربه آزار رسونده آویزون بشم و ازش بخوام گربه رو نجات بده چون خودش قبلا فرموده ما حق داریم روی این زمین هر غلطی خواستیم با سایر موجودات یا سایر آدم هایی که خوشمون نمیاد بکنیم.البته منکر نمی شم که باید اینکار رو قاعده مند انجام بدیم.

Tuesday, July 6, 2010

در ستایش روزمرگی



دست در حلقه فنجان چای هر روز عصر. آویخته به میله اتوبوس هر روزی.
درپاسخ سلام های سرد و لبخند های ساختگی. وقتی به گرد و غبار کفشت و چروک لباست فکر میکنی.می شه هر چیزی رو کمرنگ تر کرد.
هر چیزی رو.
گل قالی رنگ سرخش رو می بازه.
مطابق جمله همه بزرگتر های هفت گوشه عالم:زمان همه چیزو حل می کنه.
آره موافقم.البته صرف نظر از اینکه در نهایت همه ما رو هم می بلعه.
پشته ای از علف های هرز آرزوهای ما رو می پوشونه.
کی می گه بده؟مگه پیش از ما مردم رویا نداشته اند؟
مگه فقط من بودم که سوار قطار غرق در سردی صندلی ها و نگاه های غریبه ها توی دفترچه اسکیس زدم یا شر و ور نوشتم یا افکارم را( هر چه مهملانه تر،بهتر) پرواز داده ام؟
فقط من گوشه روزنامه و جدول نیم حل شده با مداد اشکال الفیه شلفیه ای کشیدم و بعد با چند خط اضافی مخدوشش کردم تا فقط خودم ببینم؟همیشه هم یه جوره:یه آدم شبیه مجسمه پیش ساخته بتنی رو بغل کردم و اونم که هیچی.خب بتنه دیگه دست خودش نیست.
شایدم من دارم سخت می گیرم.خلاصه مجبوری در حین کشیدنش به هم کوپه ایت بگی:آره آره منم موافقم.توی دلت می گی:چی داری می گی ابله؟اصلا چه فرقی می کنه؟
از اون گذشته مگه فقط من مرض گوش دادن هزاران باره یه آهنگ رو دارم؟اونقدر که سرم گیج بره و خوابم بگیره.خدا می دونه چند نفر این آهنگ رو گوش کردن.آره قرن ها می گذره و آدم ها همون خر های پیشین هستن البته دور از جون همه خر های دنیا.

Monday, June 21, 2010

غم نبود همه لحظه های ناب...جز این:بدون شرح!


هیچی نمی تونم دربارش بگم
احساسی که دردناکی شکفتن رو تاب می آره تا به میوه بنشینه و این میوه می تونه سراییده،نغمه و... باشه
من خودمو اینجا گم می کنم من تا پایان جهان اینجا می خوابم اگر نرم و آهسته هم به سراغم نیایید من بیدار نمی شم.من این پیله رو دوست دارم و تا ...(کی آخه؟)سر پروانه شدن هم ندارم.
دیگه چیزی نمی گم
گفتن از این احساس فقط زیبایی شکننده اش رو تیره گون می کنه.

پ.ن:
من هیچی نمی گم جز یک اشارت زمینی،اشارتی که این برگ و برگ های سپید دفتر رو به یک چشم نگاه می کنه:خواهش می کنم اگر برای کشنده(همون نقاش) این کشیده(نقاشی) ارزشی هر چند ناچیز بر می شمرین،روی کشیده کوچک شده کلیک فرموده و بزرگ ببینینش.و همشو ببینین.همه ریزه کاریها رو.با کارد تشریح به سراغش برین.باور کنین آدم همه بچه هاشو یه اندازه دوست داره می خواد گربه باشه یا فنجون!
29 خرداد کشیدمش.آخرین روز 24 سالگیم

Tuesday, June 15, 2010

....

این پست زیادی شخصی بود و به همین دلیل حذف شد.
همون بهتر که اصلا از اول نمی نوشتمش.

Thursday, June 3, 2010

دوباره نشابور،هزار مین بار...اما این بار

تماشای این کوه های هزار رنگ با خارهای کوچک همیشه نیم زنده و همیشه امیدوار به بارش باران و تک درخت های سرخوشانه از تنهایی خلسه آورشان.سپیدارها و خانه های گلی
تماشای چرت سگ های نگهبان در زیر آفتاب کوهستانی
مثل آخرین نشانه های زیبایی در برابر دنیای رو به ویرانی درونم
زمانی که نه می شه چیزی نوشت نه می شه خطی کشید
حتی رقصیدن رو فراموش می کنی
فقط می شه به عمق شوخی های ساده فکر کرد و با جمع قهقهه زد و به بینالود خیره شد
فقط می شه هزار بار اپیزود آغازین پرده آخر دریاچه قو رو شنید و به ملال زندگی دختر-قوها فکر کرد و اندیشیدن به اینکه این همان چیزی است که باید الان بشنوی و این ترجمان احساس توست و برداشتی که از تمامی چیزی که ماورای پوستت می گذره،حتی بدون طلسم ملال زندگی تو رو می کشه .
فکر کردن به سادگی کودکانه ات که مورچه وار زیر هزاران کفش له شده و باز می خواد زنده بمونه و بخنده که محکوم به مردنه و باید چیزی قوی تر به جاش به همراه داشت.زرهی از بی حسی و بی تفاوتی شاید.
وقتی رژ لب و مژه های سیاه شده ات نمی تونه واقعیت عریان پشت این نقاب رو پنهان کنه.که تو همین هستی:همون دختربچه ای که زمین خورده و خاکی با موهای شونه نشده وسط کوچه خاکی زیر دوچرخه رفته.همون مینوی 7 سالگی.احساس رو نمی شه با هیچ رنگی پنهان کرد باز هم نقابتو ترک بر می داره.
اشک پای چشم های مثلا خوشگل شده ات رو سیاه می کنه.

Sunday, April 4, 2010

طرح روي جلد کتاب:ديکته و زاويه


توي نشابور و خونه مامان بزرگم،داشتم توي کتاب هاي داييم دنبال غنيمت جنگي مي گشتم.اين کتاب يکي از دستاوردهاي من در اون روزه.البته بايد فاش کنم که هنوز نخوندمش اما اين طراحي کوبنده نظر منو جلب کرد:دانش آموز بد با دشنه اي در قلبش!حساب دو دو تا چهار تا يا همون چيرگي محض منطق.جمله تلقيني ما حرف شنو هستيم به معناي اينکه خوب نيستيم و قراره آدم بشيم و...

Saturday, April 3, 2010

نشابور در روزهاي پاياني نوروز

اول بگم که نشابور درسته نه نيشابور!چون خود ما بومي ها اينطور تلفظ مي کنيم و در عين حال استاد شفيعي کدکني هم همينطور نوشته اند.دوم اينکه اينها بريده صحنه هايي هستند که در هر جايي مي تونن خلق بشن و البته نمي تونن!چرا؟چون بايد يادمون باشه هيچ لحظه اي دو بار تکرار نمي شه و همين حقيقت افراد رو به عکاسي و يا هنر هاي ديگه وا مي داره.وگرنه در طول تاريخ بي شماري سفر کردن و ديده هاي خودشون رو ثبت کردن.البته خودمونيم ها!من غير از سفرنامه ناصر خسرو هيچکدومشونو دوست ندارم و دليلش اينه که تنبليم مياد چيزي رو بخونم که خودم هم مي تونم روزي تجربه اش کنم و تازه گوينده اش احتمالا هيچ شباهتي به من نداشته!
و حالا بريده ها:


لولو (مينو)ي سر خرمن!


يک شتر آراسته که البته برخلاف تصور ديگران،او ديگران رو نگاه مي کرد و متعجب بود.بچه اش هم همراهش بود و خدا مي دونه اين مادر و فرزند چقدر از ديوونگي ما آدم ها شگفت زده و متاسف بودن


چايي که با خواهرم در چايخانه خيام خورديم و ترانه هاي خيام با صداي شاملو و آواز شجريان در فضا پخش مي شد.
نبات ها البته براي ما کاربردي نداشت چون خواهر کوچولوي ما اهل اين حرف ها نيست و منم استثنائا دختر خوبي شده بودم و قليون نکشيدم!


تاحالا شقايق بنفش ديده بودين؟حالا ببينين!


يک نفر با آرزو هاي بسيار بزرگ که سبزه هاي گره شده اش بيشتر به لونه پرنده شباهت داشت واقعا طرف ارزش اين حرف ها رو داره؟.



سبزه اي که خودم گره زدم تا ثابت کنم قبلي رو من گره نزده بودم!

Thursday, March 25, 2010

موضوع انشا تعطيلات نوروز خود را چگونه گذرانديد؟

(اين نوشته نشان خود آزاري بارز منه،والا کسي از من تکليف نخواسته اما من وظيفه شرعي و عرفي خودم دونستم که به همه تجربياتم رو منتقل کنم حالا يکي نيست بگه آخه به تو چه؟حالا هر چي!
يادمه بچه که بوديم مجبور بوديم عيد پيک نوروزيمونو تموم کنيم بزرگتر که شديم اسم پيک شد گنجينه هاي بهاري که من اسمشو گذاشته بودم رنجينه هاي بهاري.(الان چند ساليه پيک معنيش عوض شده عزيزان من زمان ما معنيش هميني بود که من خدمتتون عرض کردم.).خلاصه اينکه من از راه که ميومدم همينجوري در حاليکه مقنعه سفيد سرم بود تند و تند همشو تموم مي کردم اما لامصب هميشه حرص آدمو در مياورد.حتي وقتي با دختر خاله ها بازي مي کرديم ته ذهنمون انگار يه آدم بداخلاق داشت بهمون چشم غره مي رفت...)بابا اصلا ولش کنين مي خوام انشامو براتون بخونم:



به نام خدا
بهار با همه زيبايي هايش از راه مي رسد.شکوفه ها مي شکفند و بلبل ها نغمه خوان مي شوند.واقعا هوش از سر آدم مي پرد و انسان به ياد خالق هستي مي افتد به راستي مگر که مي تواند اينهمه زيبايي را در يک جا جمع کند و از کنار آسفالت خيابان هم گل هاي کوچولوي زرد خاکشير به در آورد؟!هر چه فکر مي کنم حديثش يادم نمي آيد؟!انظرو الي الابل کيف خلقت
هواي بهاري گربه ها را مشعوف ساخته و وا مي دارد تا اصوات عجيب از خود در آورند از هر که مي پرسم معنيش چيست عصباني مي شود و مي گويد :من چه مي دانم بچه جان؟از خودشان بپرس!
آخر مگر من بلا نسبت حضرت سليمانم؟با توجه به آنچه آموخته ام مي گويم گربه کوچک هم به نوبه خود از خداوند به خاطر اينهمه زيبايي و گل هاي رنگارنگ تشکر مي کند.
به قول يک فيلم طاغوتي:والا آقا دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ!تمام آنچه گفتم (به جز قضيه گربه) از کارت پستال ها و عکس هاي توي اينترنت فهميدم نه در اثر سيروره در ارض!.پدر فيس بوک بسوزد تمام روز هاي عيد را از خودمان عکس گرفته و گذاشتيم و هي دوستانمان برايمان کامنت گذاشتند و هي ما براي دوستانمان.حالا مي خواهيد بدانيد ما چه مي گفتيم؟هر چند به شما مربوط نيست اما مي گويم:چه عکس قشنگي!ووي چه ناز شدي عزيز دلم!اين کيه اونجا وايستاده بلا؟چه هفت سيني،چه خاريجيييي:دي!به همه جوادا سلام برسون و...
سرتان را به درد نمي آورم روز چهارم به خودم آمدم و ديدم ديگر پشيماني سودي ندارد و از عيد جز خسران و کارنامه اي بر دست چپ و رويي سياه باقي نمانده.نه درسي خوانده نه کاري کرده و نه اثري به آثار هنري اين جهان دون افزوده ايم.همه عمر تباه فيس بوک کرديم و حالا هم بايد با لباس هاي چروکيده و سر و روي نشسته برويم اداره.نه خيري از دنيا ديدم و نه از آخرت.
نتيجه:
هميشه در زندگي برنامه ريزي داشته باشيد و به آيات الهي با دقت نگاه کنيد و روز قبل از تعطيلات را به اتو کردن و مرتب کردن اختصاص دهيد و کارها را به دقيقه 90 وا نگذاريد.
اين بود انشاي من

بهار 89


آخرين گوسپندان تپه هاي مه زده اسفند


ماهي هاي نقره اي سفره هفت سينم


گل هاي قرمز کوچولو که مادرشان کودکي منو ديده


شکفتن در جعبه هاي چوبي،نشان بهار

Sunday, March 7, 2010

به اينم مي گن هايکو؟آره؟!

در اتوبوس عصر
اولين درخت شکوفه ناک
شتابان گذشت
سفيدي تابناکش بر جا ماند!

پ.ن:بابا چشم نخورم الهي، هايکو گفتم ها!يالا تشويقم کنين!

Tuesday, March 2, 2010

يه عکس!nothing more nothing less!


از وبلاگ آن دور دست ها برداشتم که اونم از وبلاگ نوشته هاي يک کارمند کوچولو برداشته بود!
خواهش مي کنم نگين دزدي که از دزد بدزده شا دزده!
پ.ن:مي گم اينا چه با ادبن همه لباساشون تي شرت و پيرهنه.معمولا بند رخت ها اينجوري نيستن.

Sunday, February 28, 2010

انشاي من با عنوان دوستت دارم اما...

مي بخشمت به يه شرط،نه چند تا!
ها پس چي فکر کردي؟دلم خواست اونروز سرت داد بزنم تازه من وقتي سرت داد زدم اعصابم خورد شد و تو مقصري که اعصاب منو خورد کردي و خونمو کثيف کردي. پس بايد فکر کنم ببينم اصلا مي تونم ببخشمت يا نه؟
من يه سري شرايطي دارم که مي گم
مي خواي بخواه نمي خواي نخواه
من دوست دارم هميشه مرتب و تميز باشم تنبل هم هستم اصلا از اتو کشيدن و واکس زدن خوشم نمياد دلم مي خواد هميشه ناخونهام مرتب و سوهان کشيده باشه و موهامم مرتب باشه.وقتي از سر کار ميام آرايشمو پاک کن.اون قوطي پلاستيکي آبي و سفيد رو مي بيني؟ها باريکلا!خودشه، اونو بيار و با اون پنبه هاي لقمه لقمه شده رنگي به رنگي چشما و لبامو پاک کن.
من دوست دارم خيلي خاص باشم اما متاسفانه وقتي براي اين چرنديات ندارم خودت چند تا مدل قشنگ برام پيدا کن و روم پياده کن خرجشم پاي خودت.زحمتشو خودت بکش عزيزم تا زيدت خوش تيپ باشه تا همه بگن اين پسره بود که اين دختره رو اينقدر خوشگل و دافش کرد!البته من از پسر هايي که صبح تا شب به خودشون مي رسن خوشم نمياد ها بهت گفته باشم.اما اگه ديدي تو خيابون خيلي به پسراي....آها خوب شد حرفش شد تا يادم نرفته اينو بگم که
يه مسئله مهمي هم هست که بايد حتما بهت گوشزد کنم.من دختر هاتي هستم اگه ديدي دارم با کسي زيادي ل... مي زنم يا بيرون مي رم يا حالا هر چيز ديگه ناراحت نشو اگرم مي خواي بشي بشو اما بدون که چنين حقي نداري وخدا خواسته من اينجوري باشم پس تو ديگه چيکاره حسني؟حسودي تو ذاتته اما خب منم هات بودن تو ذاتمه.
ببين من از غر غر خوشم نمياد هر وقت جوکي حرف خنده داري چيزي داشتي بيا پيشم بشين يه چايي واسم بريز بده دستم و شروع کن به تعريف کردن.بذار بهمون خوش بگذره زندگي ارزش اين حرفا رو نداره که بخوايم ناله و گلايه کنيم که عزيز من.در غير اينصورت به من مربوط نيست يه جوري مشکلتو حل کن.
من مي خواهم با دوستام برم بيرون.اصلا مي خوام الواطي کنم اين که کجا ميرم و چيکار مي کنم و چرا گوشيمو جواب نمي دم هم ربطي به شما نداره حضرت آقا.البته من اصلا از دوستاي جواد تو خوشم نمياد و بهشون اعتماد ندارم پس نبينم باهاشون ول بگردي چون از آدم ول و علاف خوشم نمياد و من فکر مي کنم خودت هم مي دوني شخصيتت بالاتر از اين حرف هاست و خودت شعور کافي و وافي براي فهميدن اينکه چرا من مي تونم و تو نمي توني رو داري.بر مي گرده به تفاوت هاي ذاتي بين افراد و البته اراده ذات خداوندي.
من دلم مي خواد سيگار بکشم و نق نق شما هم پذيرفته نيست البته دون شان شماس که بخواي سيگار بکشي و انگشت نماي خلق بشي که بگن نگا دوست پسر فلاني سيگاريه.
در پايان عزيزم با تمام علاقه اي که بهت دارم بايد بهت بگم رو من براي يه رابطه هميشگي حساب نکن من ذاتم تنوع طلبه و در ضمن مامانم که به سيگاري شدن و پسر باز و قرطي و الپر بودن من کاري نداشته و کاملا روشنفکرانه عمل کرده هم اينک حضور پررنگي داشته ،به سنت ها علاقه مند مي شه و براي آينده من تصميم ميگيره.
پي نوشت:اين انشاي منه در باره خواسته هاي خودخواهانه يک دختر.حتما تو دلتون گفتين عجب آدم پر افاده اي و اين بيت رو مترنم گشتيد که:
افاده ها طبق طبق/سگا به دورش وق و وق!
نکته انحرافي اينجاست:
متن رو دوباره بخونين.در اين متن به جاي همه واژگان مونث يا المان هاي دخترانه معادل هاي پسرانه بذارين و خواهيد ديد که ذره اي از شرط ها تعجب نخواهيد کرد.
دوزاري افتاد؟

پري دريايي


اين هم از پري دريايي
چنگک هاي دالي
درياي بي آب
خب فکر مي کنم دالي بعد از اين همه مدت ديگه به چنگک هاي معروفش نيازي نداره خصوصا اينکه اينقدر سگ و آدم و پيانوش به اندازه کافي معلق بودن پس شرمنده يه دزدي کوچيک هم مي کنيم.
در مورد پري دريايي عرض کنم که مدلش هر کي مي خواد باشه حالا چه فرقي مي کنه؟ چون نقاشش زنه مسلما شبهه زياد براتون به وجود مي آد، مسلما اگه يه آقاي سيبيل کلفت سن بالاي زن و بچه دار بود خيلي فرق مي کرد اما همينه که هست من پاسخي نمي دم:)
اين نقاشي کمي از اطراف بريده شده تا توي اسکنر جا بشه وقتي وصله پينه شد اين پست رو اصلاح مي کنم
دوست دارم برداشتتونو بدونم.

Friday, February 5, 2010

N.C.M


زماني فرا مي رسه
نه شعري براي سرودن مي مونه و نه خيالي براي نقش کردن
من الان در اون نقطه ايستادم
و دارم فرو مي رم
مي دونم بازم هيچ دستي منو از دهن مردابم *بيرون نمي کشه
غير از تقلاي خودم



* مي خواستم بگم گرداب که الان ياد سايت گرداب افتادم سايت غير انساني و کثيف ناجا.توش عکس آدم هايي رو که توي راهپيمايي ها شرکت مي کنن مي ذارن تا شناسايي و دستگير بشن.ببينين تو چه جهنمي داريم زندگي مي کنيم؟به جاي گرداب مي گم مرداب.حالا تو اين مملکت مي شه شاد بود؟عين شخصيت هاي کتاب ميرا هستيم به همون مسخرگي.

Tuesday, February 2, 2010

13 بهمن امسال من


ذهنم پيرامون چند موضوع چرخ مي زد:خانه کاملا شلوغمون که شتر با بارش گم مي شه و مامانم داره توي خونه با اينهمه جعبه و کارتون چه مي کنه؟کتاب هاي مذهبي رو که نمي خوامشون و فقط جا مي گيرن رو چطوري رد کنم که يه پولي هم دست و بالمو بگيره؟چي بخورم الان؟ حالا چرا اينقدر گوشام درد مي کنه؟سرما نخورم توي اين هيري ويري(زير ابرومو بگير!)جدا ابروهام هم خيلي فاجعه اس!يه ماهي مي شه که آرايشگاه نرفتم و با موچين کچلشون کردم! واي يکم فرانسه بخونم تا دوستم ازم پرسيد آبروم نره! خواهرم تو لندن چيکار مي کنه؟مي گفت انگليس از بوي قهوه (بوي نکبتي قهوه به قول خودش)آکنده اس!کلاهي رو که بافتم سرش گذاشته؟ و....البته يه قسمت هايي از فکرمو مجبورم سانسور کنم چون ديگه خيلي شخصيه و من نمي خوام خودمو لو بدم.
خلاصه همه اين آسمون ريسمون ها رو بافتم که اينو بگم:در وقت بيکاري سرکارم کتاب مي خونم و به همين چيز ها فکر مي کنم يه مدتي آهنگ هم گوش مي دادم که به دليل رفتار هاي مسخره يه عده کنار گذاشتمش و عطاشو به لقاش بخشيدم.امروز رفتم پيش رئيسم تا باهاش درباره يه موضوع خارج از کار صحبت کنم وقتي برگشتم اينقدر از همکارام متلک شنيدم که نگو و نپرس.فکر کرده بودن رفتم پشت سرشون پيش رئيسمون بگم تا موقعيتشونو خراب کنم.منم از اين بازي لذت بردم وهمه متلک هاشون رو با سکوت پاسخ دادم که براشون خيلي ترسناک بود و فکر مي کردن براشون نقشه بزرگتري کشيدم.واقعا براشون متاسفم که تمام دنيا رو در اداره محقر و حتي فاقد نور آفتابمون مي بينن و فکر مي کنن منم يه بازيگرم که مثل خودشون تو فکر سياه بازي هاي مسخره کارمندانه هستم.مي دونم حتي اگه بگم آرزوي واقعي من چيه هم باور نمي کنن .وقتي با من بدرفتاري مي کنن خودم رو کوزت بينوايان مي بينم که روزي گذارش به همون مهمانخانه تنارديه مي افته و حالا حتي به زور مي شناسندش.نه به اين دليل که کوزت کلک زدن خوب بلد بود بر عکس فقط به خاطر اينکه يک زندگي عادي رو دنبال کرد.آخه من کوزت هم نيستم چون از اونها پايين ترهم نيستم. خداييش امروز مثل عددش روز نحسي بود البته تا ساعت 3 که سر کار بودم بعدش بيرون ناهار خوردم و خونه دوستم رفتم کلاس فرانسه و کلي تجديد خاطره کرديم و از ادا و اصول هاي معلم هاي دبيرستان و همکلاسيهاي قديممون گفتيم.فشن تي وي نگاه کرديم و کلي مزخرف گفتيم.حتي يه حرف بي ادبي خيلي خنده دار هم ازش ياد گرفتم که کلي منو خندوند غلط نکنم اختراع خودش بود.

Sunday, January 31, 2010

صحنه اي دلگير که روزي تصويرش مي کنم

برف هاي درشت و سنگين در آسمان خاکستري تهران .شيشه اي با قطره هاي آب شده برف از گرماي خانه.پرده اي توري وسفيد با گل هاي بي نام .خلسه و خواب آلودگي ظهر سرد زمستاني صداي خش خش جمع کردن وسايل خواهرم. صداي پلاستيکي هميشه منفور من. و بعد آداجيو به آواز در مي آد.آهنگي که تمام زندگيم را در هم نورديده.روزهايي که با اين آهنگ سپري کردم.در کنار کساني که شايد هرگز نبينمشان.در زير آفتاب گرم تابستان نيشابور و بي خيالي کودکي.و حالا اينجا.... در خانه اي پر از کارتون هاي کتاب و لباس و سي دي و نوار.به عروسک هاي خواهرم نگاه مي کنم ميترسم از اينکه در کارتون بذارمشان و دلش بگيره...با اينهمه خوشحالم که خواهرم مي ره و غمگين از اينکه چرا بايد آروزي ايراني رفتن باشه و چرا اينقدر بي چاره شديم؟