Monday, February 14, 2011

ون گوگ...این ونسان خوب

در چهل و هفتمین عرض جغرافیایی در پاریس.فکر می کنم : دیگر درخت نارگیل نیست ،دیگر زمزمه ها خالی از حس موسیقی اند،کاخها و وبلوار ها و کلبه خرابه ها هم به همچنین. و کوچه های پایین که پیاده رو دارند و زیر پای دخترها و جوانان سر به هوا سر می خورند....
آه بله این ونسان خوب،این نقاش هلندی ،رنگ زرد را دوست داشت.اشعه های آفتاب روحش را گرما می بخشید ،از هوای مه آلود هراس داشت.نیازمند گرما بود.
زمانی هر دوی ما در ارل بودیم و هر دو مان دیوانه و در جنگی دائمی برای بدست آوردن رنگ های زیبا .من عاشق رنگ قرمز بودم،کجا می شود یک رنگ شنگرف حسابی پیدا کرد؟او با قلم مویش زرد ترین زرد را بر دیوار می کشید و ناگهان بنفش:
من روح مقدس هستم
من روح القدس هستم
.
.
.




روزی در معدن تاریک و سیاه ،زردیهای کرم انباشته شد و پرتو وحشتناک آتش دم گرفت. دینامیت پولدارها که هرگز کم نمی آید.موجوداتی سینه خیز شدند و در زغال سیاه در هم لولیدند و در آن روز بی هیچ گلایه ای با زندگی و بشریت وداع کردند.
ونسان یکی از آنها را که بشدت مجروح شده بود و صورتش سوخته بود پناه داد.پزشک دهکده گفت:مگر معجزه ای اتفاق بیفتد .چون این مرد از دست رفتنی است ، مگر مثل یک مادر از او مراقبت شود.تیمار از او فقط یک دیوانگی خواهد بود.
ونسان به معجزه و مهر مادری اعتقاد داشت.این مرد دیوانه که براستی دیوانه شده بود،چهل روز کنار بستر این بیمار رو به مرگ ماند.نگذاشت هوا به زخم ها نفوذ کند،تمام دارو ها را هم پرداخت.
کشیش آرام بخش که دیوانه شده بود ،حرف زد.عمل دیوانه ،مرده ای را زنده کرد.یک مسیحی را.
وقتی مجروح بالاخره نجات یافت دوباره به معدن رفت و کارش را از نو شروع کرد.ونسان گفت:شما عیسای شهید را می توانستید در او ببینید.روی پیشانیش هاله مقدس را و خراش تاج خار را.زخم های سرخ رنگ بر پیشانی زرد یک معدنچی و من.
و من ،او شده بودم ....ونسان بودم ،با قلم مویش و با رنگ زرد بر دیوار بنفش رنگ ،ناگهان:
من روح القدس هستم.
من روح پاک هستم.
به راستی این مرد دیوانه بود

از مجموعه هنرهای تجسمی معاصر-وان گوگ،نوشته پل گوگن با برگردان لیلی گلستان

Thursday, February 3, 2011

شلوار یا دامن؟

من در این پست برآن نیستم که به کسی توهین کنم یا یک طبقه رو زیر سوال ببرم(منظورم مردها هستند).فقط یک نوشته انتقادی هست و بس.
داشتم از سر کار می اومدم خونه.خسته و عصبانی و بی حوصله بودم و انگار با پاشنه کفشم داشتم به کوچه فحش می دادم.سه تا پسر نزدیک خونه مون ایستاده بودن. طبق معمول وقتی رسیدم دم در دستمو بردم توی جامدادیم تا کلیدمو پیدا کنم.معمولا دستم با لمس کردن تک تک اشیا کلید رو گیر می یاره اما این بار:این که فلش 16 گیگمه،این که ساز دهنی یه اکتاویمه،این یکی از اون 6تا خودکارامه،این پاک کنمه،این یه بسته کافی میکسه......اه!پس کجاس؟چیزی که اعصاب منو خورد می کرد وجود 3 تا پسر بود که جلوی پله های خونه کناری ایستاده بودن و سیگارکشان به من خیره شده بودن!البته این آقایان همانند بسیاری دیگر زل زدن به دخترها رو جزو حقوق قانونی خود می دونستن و البته مسلما این صحنه در صورت اهمیت فقط یک متهم خواهد داشت:دختری که اونجا ایستاده!حالا گیرم با مقنعه و صورت بی آرایش،لابد یه حرکتی کرده که اینا نگاش کردن!می گن هر سگی در خونه خودش شیره اما سگ ضرب المثل احتمالا مثل من ماده نبوده.من برگشتم یه نگاه خشن بهشون انداختم که گویا به هیچ چیشون نبود.خلاصه اهمیت نقل این قضیه از این جهت بود که بگم در عالم هنر و نقد هنری نیز همین ضابطه عینا حکمفرماست.میگین چه ربطی داره؟اگه هنوز حوصله ای براتون مونده بخونین:



وقتی دانشجو بودم می خواستم تابلویی با موضوع حوا بکشم.البته قبلا این موضوع رو کار کرده بودم اما چون به نتیجه دلخواهم نرسیدم دوباره شروع کردم. دنبال مدل برهنه(حالا نیمه برهنه هم قبول) می گشتم.چون دختر هستم فکر می کردم دوستام حاضر می شن مدلم بشن.اما دریغ از یه نفر!ابتدا شوخی تلقی می شد و سپس به حرف هایی از این قبیل ختم می شد که چرا می خوای ما رو لخت ببینی ؟منم آخرش گفتم:اصلا می دونین چیه تحفه ها؟اگه می تونستم همزمان هم مدل شم هم نقاش صد سال از شماها نمی خواستم این کارو بکنین.الانم اشکالی نداره یا دوباره ذهنی می کشم یا از خودم عکس می گیرم.چند سالی گذشت تا فهمیدم اوضاع وخیم تر از این حرف هاست.دیدن تصویر یک زن در تابلوها همیشه واکنش برانگیز بود:چی کشیدی تو؟مدل کیه؟ذهنیه یا از روی کسی کشیدی؟نکنه خودتی؟خب شاید بگین دلیلش جامعه ایه که به دیدن اینجور آثار عادت نداره اما واکنش همون جامعه رو در فیس بوک به آثار شخص دیگری دیدم.اینجا دیگه صحبت از بدن یک زن نبود ،راستش حدیث بوس و کنار هم نبود. کارفراتر از این حرف ها پیش رفته بود و واکنش هر دو جنس نسبت به این آثار این بود:وااااااااااااااااای!ممنون استاد!برخی هم چکامه ای، غزلی، نقل قولی،خلاصه چیزی پای نقاشی نوشته بودند.کارها به صورت آلبوم شده و به عنوان کتابی مجوز نگرفته در فیس بوک منتشر شده بود.کتاب "عشق و لجن" در نگاه نخست ایده هایی نو بود و جسارتی در بیان که برای من ستودنی بود.کلا کار روان نویس بر روی کاغذ های بافت دار رو دوست دارم.هم نقاش احساس آزادی می کنه هم اثر بی پیرایه و خودمانی تر به نظر می رسه.پس از بازنگری دوباره آثار نکته هایی به ذهنم رسید که نمی تونم نامشون رو ایراد بذارم.می تونه مربوط به سبک کار باشه و شاید هم نمادین بوده مثلا اینکه سرها در آثار ایشون خیلی کوچک هستن و درباره زن ها اندازه سینه ها از سر بزرگتره.انگار نقطه ثقل بدن زن همینه و زن با سنگینی و جهت گیری عجیبشون نمی تونه حتی کوچکترین حرکتی بکنه. من به شخصه تناسبات بدن انسان را در کارهای ایشون نمی پسندم اما این دلیلی بر خوب یا بد بودن کارها و یا داشتن دست ضعیف نیست پس نظری در این باره نمی دم.شایدهم در ناخودآگاه نقاش و یا بنا به ایده اصلی حاکم بر مجموعه، جنسیت نقش بارزی داشته که اینطوری خودش رو نشون داده.پس از چندی کتاب بعدی"د.اف و دیوانه" هم در فیس بوک گذاشته شد..البته واژه د.اف برای من چندان جالب نبود.خصوصا اینکه برخی از آثار این آلبوم به نظر من خیلی سبک بودند.یکی مرد ایستاده در میانه تابلو و دست های زنانه ای که بدنش رو نوازش می کردند و نوشته کناریش که:بعد از تو خیلی ها اومدن داف تر از تو...اما...دهنت سرویس!نخست اینکه این صحنه خیلی تکرار می شه:در کلیپ های سطح پایین خصوصا در سبک رپ یا بلک ، مردی نشسته و سیگار برگ بر لب به جلو نگاه می کنه و زن ها مست و دیوانه با هزاران دست بدنش رو لمس می کنن.اینکه این صحنه قراره نمادی از جذابیت و قدرت مردی باشه که می تونه اینهمه زن رو همزمان در کنار خودش داشته باشه به کنار.به خودی خود بسیار مبتذله چون معلومه زن های زیبا برای یه مشت دلار این کار رو می کنن و اگه مرد اینقدر موفقه چرا دوربین و نگاه ما اینقدر براش مهمه و این مرد همینطور به ما زل زده؟نتیجه من اینه که یک نقاشی با این موضوع هم ضعیفه.درضمن در عشق "د.اف تر"معنی نداره.(این نظر منه).در اثری دیگر هم اقتباسی از این قماش می بینیم:مرد که روی میز لباس زیر زن را گذاشته و به آن خیره شده و بنا به نوشته های اثر با آن حرف می زند!این هم به نظر من حاکی از عشقی است که با لباس زیر بعدی دود شده ،بر باد می رود و به درد همان کلیپ های سطح پایین یا فیلم های پور.نو می خورد.







مابقی کتاب حدیث فراق بود آمیخته با سیگار و الکل و کمربند سفت شلوار لی بر گرد کمر مرد.همان کمربند باز درکتاب قبلی که تصویر پاهای مرد با شلواری به پایین افتاده روی جلد آن زینت بخش اثر بود.نه اینکه ما نه عشق داشتیم و نه فراق اما برای من بی معنی است.ربطی هم به شلوار ندارد چون به هر حال دامن پوشان هم همین احساسات را دارند.(اما من یه بار در وبلاگ یکی از دامن پوشان خوانده بودم که درباره تست حاملگیش نوشته بود.خیلی خودمانی گفته بود که باید روی چیزی که خریده بود ادرار می کرد و نتیجه را می دید از به خطر افتادن موقعیت کاریش و واکنش رئیسش درباره حاملگیش می ترسید و....وقتی کامنت های پستش رو خوندم دود از کله ام بلند شد.حتی یک نفر اون خانم رو ماده الاغ خطاب کرد و به حال بچه ای که خواهد داشت افسوس خورد.دیگری به ارتباط با مرد دیگری غیر از شوهرش متهمش کرد و غیره و غیره!چرا؟چون خانوم از عملی که همه آدم ها انجام می دن نوشته بود.اما من در وبلاگ های شلوار پوشان به وفور می بینم که از نوشتن هیچ واژه ای ابایی ندارن و در نهایت باز هم خیل مشتاقان و هوراکشان از هر دو جنس).



آثار این آقا رو می شه در رده پست مدرنیسم ایرانی طبقه بندی کرد.زمینه ای که نقاشان ایرانی اگر اندکی هم دغدغه ماندگاری هنر ایرانی رو دارن باید جدی تر بهش بپردازن،چون هم به لحاظ تکنیکی و هم به لحاظ تئوری هنوز ضعیف و در بسیاری جهات ناشناخته است.برگردیم به کتاب:مجموعه ای مرکب از خطاطی و نقاشی ایرانی در کنار اسکیس به شیوه غربی. و از حق نگذریم کارهای کتاب د.اف و دیوانه کلاژهای زیبایی داشت و از کتاب قبلی به مراتب هوشمندانه تر و پخته تر بود.



اثر دیگر شاید در نظر اول نوآورانه باشد اما باز هم نگاه نقاش برای من غیر قابل درک باقی می ماند.یعنی چه؟چشم بر روی آلت تناسلی چه معنایی داره؟و باز هم سیل کامنت های ستایشگر از جانب مردمانی که به من می گفتن چرا زن برهنه می کشی؟به خانوم آیدا می گفتن چرا از تست حاملگی می نویسی؟و حال پرسش من این است:آیا کسی از آقای منصوری می پرسه مدلت کیه؟چرا این سوژه رو می کشی؟چرا اینقدر نگاهت به عشق جنسیه؟





نه، کسی این ها رو نمی پرسه چون نقاش یک مرده.این رو گفتم تا اگر روزی مردی قلم برداشت و خطی کشید و ملت براش هورا کشیدن اصلا تعجب نکنه و اگر زنی قلم به دست گرفت همیشه یادش باشه که یک زن نقاش بودن سخت تر از یک مرد نقاش بودنه و مستلزم تحمل بسیاری ناگواری ها.این جبر زمانه است لااقل در ایران.و فراموش نکنیم نگاه تبعیض آمیز در جمع های به اصطلاح روشنفکری و در میان انسان های به ظاهر امروزی نیز وجود دارد و همانطور قوی و استوار درباره زن صحبت می کنه که حاجی به دخترش می گه:برای پسر هیچی عیب نیست این دختره که اگه چپ جنبید آبروی همه رو می بره.
در پایان:من در هنر هیچ مرزی نمی شناسم به جز اخلاق.تاجایی که برای هنر ما موجود زنده ای قربانی نشه و یا خونی ریخته نشه و ظلمی روا داشته نشه، هنر مجازه.در گستردگی و بی مرزیش معنا و تعالی پیدا می کنه.کارهای آقای منصوری قابل تامل هستن و این نوشتار به معنای مخالفت با شخص خاصی نیست.مخاطب من این نگاه هست و بس.بد نیست ریشه عقب افتادگی جامعه خودمون رو در خودمون جستجو کنیم.

پ.ن بی ربط:وقتی با هم حرف می زدیم تنها بودم اما وقتی ازش خداحافظی می کردم این تنهایی ناگهان باد می کرد و تمام ذهنم رو می پوشوند.زن های سنتی به این احساس می گن تکیه گاه از دست دادن.اما نه.به نظر من بزرگ شدن تنهاییه.آبستن خاطرات شدن.مثل وقتی که توی اتوبوس به ساختمانهایی که کنارشون راه می رفتم نگاه می کردم و بیهوده دنبال ردی از خاطره هام می گشتم.به آسفالت خیره می شدم و دنبال چیزی آشنا می گشتم.انگار قرار بود عاشق واژه ها باشم و در تکرار هر چیز استاد طوطی ها.انگار از اینکه سنگ سوراخ شده رودی باشی لذت ببری.
پ.ن.باز بی ربط تر:بهتر که پروازت لغو شد با اتوبوس رفتی لااقل اگه چپ کنه احتمال زنده موندت هست.اینکه زندگی سگی بهتره یا مردن ...خیلی مطمئن نیستم.فقط می دونم رت ها و خرگوش ها به دلسوزی دکتری که با بی خیالی ماسکی نمی زنه و زنده زنده تشریحشون نمی کنه نیاز دارن.می دونم روح گاوها از خوندن ترجمه مقاله تولستوی تو شاد می شه .می دونم روح سگ مرده به پسری که از دیدنش متاثر شده بود لبخند می زنه.می دونم...تو باید زنده بمونی تا حیوانات یک حامی فرزانه رو از دست ندن.اصلا به مرگ فکر هم نکن دوستم.