Thursday, December 31, 2009

آفرينگان اين پنج شنبه

اي دريغ از ايران.بهشتي که ماران دوزخي بر آن حکم مي رانند.کجاست آن شکوه اهورايي؟امروز پنج شنبه است آفرينگان مي خوانم تا روان آناهيتا براي ايرانمان ،پهلوان رستمي بياورد تا جاي رضا زاده را بگيرد.درفش کاوياني به جاي پرچم پر از خط کوفي،کاوه و فريدون به جاي ...
نگو آناهيتا آرميده نگو ايران همين کنام پلنگان و شيران است.

Saturday, December 19, 2009

حرفه:هنرمند؟ها؟

(اول بگم که نگين نگفتم اگه زيادي با ادبين يا دعوا دوست ندارين نخونين)
اي تو روحت....
اين رو خطاب به نويسنده مقاله اي در حرفه هنرمند اخير-يعني شماره 29-گفتم خب لابد مي گين کدوم مقاله؟اصولا اين مجله بدجوري رو به افول گذاشته و دارم کم کم ازش نااميد مي شم.اين دفعه از ورق زدنش هيچ لذتي نبردم که هيچ داشتم با خودم فکر مي کردم ميتينگ سياسي آقايون کودتاچي رو مي خونم.اون از مقاله مربوط به عکاسي مستند که به نام" پيام توي قوطي "آورده بود و به حق سعي در رنگ و آب دادن سياسي به اون کرده بود.اون هم از مقاله فيس بوک و ديگه چي بگم از مقاله...مخصوصا بخش کشف حجابش بدجوري حرصم رو در آورد.اينکه مادربزرگ جناب نويسنده چادر گلدارش رو پشت ديوار قايم مي کرده تا سرش کنه .که چي رو ثابت کنه؟اين که خيلي ظالمانه اس که حجاب-به عبارت بهتر کيسه-از سر زن ها بيفته که امروز ما زن ها همون يه نيمچه آزاديمون رو مديون همين قانون به ظاهر ناعادلانه-البته از ديد مادر بزرگ اون شخص و نه حتي مادر بزرگ خودم-هستيم.اين مقاله و عکسهايش که البته از حق نگذريم گرافيک ساده اش منو جذب کرد به انشاي کودکانه اي درباب موضوعي غير قابل درک بيشتر شبيه بود تا يه مقاله حرفه-هنرمندي!.



از اون بدتر مجموعه مقاله سايت هاي اجتماعي که انگار از ديد آخوند محله ما نوشته شده بود .چنان درباره فيس بوک و اورکات و... داد سخن داده بود که شک کردم که آيا مادر بزرگ هراسان از کشف حجابش هم درباره يک پديده جديد همينجوري نظر مي داد؟
خب بماند که عکس هاي نصفه نيمه مردم رو هم توي مقاله فيس بوکش گذاشته بود و فکر کرده بود که بابا چه هنرمندم من و چه آوانگاردي به پا کردم !در حاليکه ما فيس بوک بازها به اين نوع عکس ها عادت داريم و فقط به نظرمون مياد که عکس لب يک دختر با گردنش ايرادي نداره اما اگه صورت کاملش باشه ايراددار مي شه؟يا عکس دست لاک زده يه دختر روي گردن يه پسر خندان که معلوم مي شه دارن هم ديگرو بغل مي کنن ايرادي نداره در صورتيکه نصفه نيمه باشه؟صفحه222 رو ميگم ،از اون خنده دار تر اينکه تکه هاي پازل به راحتي قابل حدس زدن بود و انگار فقط گوريل هاي سانسورچي نمي ديدنشون!يا اينکه مثلا ما بايد فکر کنيم که اين ها واقعي نيستن يا اينکه ايراني نيستن. آدم از اينهمه تضاد خنده اش مي گيره. يا عکس ناموس مردم رو نذار يا مثل آدم بذار


خب رسيديم به اون مقاله اي که سر آخر بنده رو به بيلاخ کشيدن کشوند!يعني فکرشو بکنين من به اين مودبي بيلاخ دادم!فکر کن!داستان از اين قراره که هميشه اين مجله يه موضوع تعيين مي کنه و چند نويسنده دربارش مي نويسن و مقاله ها نزديک به هم چاپ مي شه و خواننده علاقه مند رو راضي مي کنه و خدايي هميشه ازشون راضي بودم.اين سري مقالات درباره هنر معاصر ايران بود و دريافت هايي کلي از نقد هنري و روزگار نقاشان.راستش من نخوندمشون و فقط نوکي بهشون زدم و رفتم تا اينکه اين رو ديدم:"زن-42ساله-تهراني-کم کار-اکسپرسيونيست و بالاي شهر نشين"
راستشو بخواين از اين عنوان شصتم خبر دار شد که نويسنده اش به قول خودم يه مرتيکه اس و بس اما من دست بردار نبودم و گفتم پيش داوري نکن مينو!شروع کردم به خوندن .حالا خلاصه بگم ايشون يه تعداد نقاش رو بررسي کرده بود و آمارهايي ارائه داده بود که چه سني دارن چه شغلي مجرد يا متاهل؟و ...( چه غذايي رو بار مي ذارن،چه پوزيشني رو توي س... دوست دارن يا...) در نهايت اين پاراگراف:
"رشد حضور زنان در سال هاي اخير در عرصه هاي اجتماعي موضوع مورد بحث و داغي است.بعضي آقايان از آن نگران و ناخرسندند و بسياري از خانم ها به آن مفتخر....پرشدن کلاس هاي نقاشي و دانشگاه ها توسط دختران آنقدر عرصه را به آقايان تنگ کرده که مي توان پيش بيني کرد نسل نقاشان مرد رو به انقراض است....اما مي دانيد در همين جامعه آماري اکثريت کم کار ها را زنان و پرکار ها را مردان تشکيل مي دهند؟"
خب عزيزان اين مقاله فحش خواهر و مادر نمي خواست؟يکي نيست بگه تو حجم همه کار ها رو ديدي؟يا اصلا مگه نقاشي يعني کار فله اي؟يا اينکه مگه زن ها رو به زور وارد دانشگاه هنر کردن؟خب يعني اينقدر مي سوزه که...!نام مقاله هم به همين موضوع اشاره داشت که مي خواست مثلا زن هاي نقاش رو بالاشهري و کم کار و اکسپرسيونيست (در اينجا منظور مقلد و سطحي کار و کاملا به پيروان اين سبک بي احترامي ميشه) جلوه بده و بماند که در مقاله چقدر از اين گفته بود که خانوم ها از ابزار نقاشي براي جولان دادن استفاده مي کنن که البته نشون داد که نويسنده مقاله از اون دسته مردهايي هست که دخترش رو به خاطر سينما رفتن با يه پسر فحش بارون مي کنه اما خودش گاه گاه بالاي تريبون مي ره و با ژست روشنفکري سخنراني مي کنه چون من با اين نوع آدم ها آشنا هستم و متاسفانه زياد ديدم.
مي دونم خيلي حرف زدم و خيليم بي ادبي کردم اما آخه دلم براي حرفه هنرمندي که هميشه توش پر از شگفتي و عکس ها و نقاشي هاي جذاب و الهام بخش بود تنگ شده آخه دلمونو به چي خوش کنيم ما؟واقعا اين مجله رو دوست داشتم و شبيه کسي شدم که شکست عشقي خورده و مدام از طرف بدگويي مي کنه انگار بدترين آدم دنيا بوده درحاليکه زماني بهترينش بوده.
پ.ن:يه نکته مثبت اينکه هنوز تبليغاتش بامزه اس!حتي تبليغ لبنيات هم توش ديده مي شه با اسکيسي از گاوي رضايتمند از شير دادن به خلق خدا!قوطي هاي رنگ و عطر هاي گرون قيمت و زيبايي که هميشه دوستشون دارم.
پ.پ.ن:مقاله مرثيه اي در حقارت مرگ خيلي قشنگ بود و عکس تکان دهنده اي هم داشت که به علاوه عکس کودک در حال مردن که کرکس در انتظار مرگش بود حسابي منو گريوند.هر چند عکس دختر بچه محتضرکه از دختر بودن فقط براش النگو و گردن بند براش مونده برام تازگي نداشت و اين عکس معروف بارها ديده شده اما هميشه غمگينم مي کنه و از ديدن دست و پاي سفيد تر و چاقتر خودم احساس خجالت مي کنم و اينکه در 24 سالگي هنوز زنده ام و کرکسي هم به من نزديک نمي شه.

Friday, December 18, 2009

به ياد آن هايکوي بهاري

دروازه خانه را بسته بودم و
چفت در را.
اي عزيز از کدامين در درآمدي
تا به روياي من اندر شوي؟



زماني که اين نقاشي رو کشيدم دلتنگ کسي بودم و احساس خودم رو راجع به حس دوست داشتن و دلتنگي در کنار هم به اين شکل تصوير کرده بودم.الان نه احساسي باقي مونده و نه کسي که اين نقاشي رو در حاليکه بهش فکر مي کردم کشيدم.
خيلي آماتوري بود اما وقتي توي فيس بوک گذاشتم دوستان فيس بوکم ازش استقبال کردن و پاي noteکه دربارش نوشته بودم بحث هاي جالبي راه انداختن . شايد همين آماتوري بودن و احساس خالصي که توش وجود داشت توجهشونو جلب کرده بود و بعضي که نظري نداده بودن وقتي منو مي ديدن دربارش صحبت مي کردن و البته نکته جالب اينجاس که شخص مورد نظر اصلا اين تصوير رو نديد (يا به احتمال کم اگه توي فيس بوکم رفته باشه يه نگاه گذري بهش انداخته – م) اگر هم مي ديد توفيري نمي کرد چون نمي دونست براي اون کشيدمش و خجالت هم کشيدم که از امکان tag کردن فيس بوک يا نوشتن ....in this note استفاده کنم. مي خواستم بهش هديه بدم اما از بخت بد زمان هديه دادنم افتاد به بعد از رفتنش.پارسال پس از سپندارمذگان اومد و امسال پيش از سپندارمذگان رفت و من امسال مي مونم با مناسبتي که هيچکس بهم اونو تبريک نمي گه و منم چون نمي خوام دروغ بگم به کسي تبريک نمي گم و نقاشي بي صاحب مانده(اين اصطلاح رو مديون پيرمردي هستم که همکارمه و به جاي لامذهب و يا بي مذهب=لا مصب ،بي مصب مي گه بي صاحاب مونده- م).
اسم اين نقاشي رو هايکوي بهاري گذاشته بودم و هايکوي بالا رو زير تصوير نوشته بودم.



يادم مياد تمام وسواسي رو که براي ديدنش خرج مي دادم يا نگراني و بي صبريم و الان....
هايکو در ترنم و پرنده ها خفته ...اين بي تفاوتي شعر ها و نقش ها آدم رو راهي بيابون جنون مي کنه و وقتي بيابوني هم در کار نباشه به گرداب تنهايي بسنده مي کنه.

Sunday, December 13, 2009

vegeterian


در روزهاي زمستاني حيوانات رو فراموش نکنيم.غذا دادن به گربه ها و سگ ها-اگه سگ ديدين- و پرنده ها فراموش نشه .

Saturday, December 5, 2009

چشم جغد ها و اينکه چرا من اينقدر عاشق پاستل روغني (يا همون مداد شمعي بچه ها) هستم؟


click to see details...

سرو نبالد چو تو به کاشمر اندر

درخت رو دوست دارم هميشه نمادي از زندگيه که با سخاوت زندگي هاي ديگري رو هم در اطراف خودش شکل مي ده .موجودي که اعجاب ون گوگ رو بر مي انگيزه که چطور بر خلاف جاذبه زمين سر به آسمان مي کشه و انگار قدرتي بالاتر از جاذبه زمين داره.هميشه آدم رو ياد يک قطعه موسيقي مي اندازه که بي اعتنا به سکوت پيرامون آواز مي خونه و يا پرنده زيبايي که ناخواسته زيباييشو به رخ همه مي کشه...



حال اگه اين درختي باشه که خود زرتشت پيامبر ايران از بهشت براي ما در خاک وطن کاشته باشه چه؟ سرو درختي هميشه سبز و بهاره و به قول حافظ آزاده از بار غم و تعلق. (یکی شاخ سروآورید از بهشت ) زردشت) /به پیش در شهر کشمر بکشت. شاهنامه فردوسي)
درباره سرو در کتاب بره گمشده راعي خوندم اينکه اين سرو زيبا خانه پرندگان بيشماري بوده و حيوانات بسياري در سايه آن مي غنودند.بيش از همه مرا به ياد مفهوم مام وطن انداخت که بي شماري را در خود جاي داده و زندگي بخشيده خصوصا اينکه دشمنش توحش خليفه تازي هست که آوازه درخت را شنيده و مي خواهد به عنوان يکي از ستون هاي کاخش از درخت استفاده کند.تمام زندگي ما فداي هوسراني يک امير عرب که به هستي ما به چشم غنيمت جنگي اش مي نگرد.چه سنبل دردناکي از چيرگي وحشيان بر فرهنگ راستين ايراني.زار زار گريستن نيشابوري ها بردرخت و خواهش آنان که با درهم و دينار زندگي درختشان را بخرند ولي هميشه توحش پيروز است و گماشتگان خليفه درخت را مي برند و حال بي شمار پرنده و چهارپا آواره مي شوند و آواي ناله و مويه مرغان بر درخت و پرندگان به پرواز در آمده آسمان را سياه مي کنند مانند روزي که به شب مي رسد (اينجا پاي افسانه حمله قوم ساميان(اصحاب فيل) بر ساميان ديگري (عرب ها) در ميان نيست که پرستو ها سنگ پرتاب کنند اينجا واقعيت تلخ ناتواني مطرح است-م) وقتي درخت را با صرف هزينه بسيار بار هزار و سيصد شتر مي کنند...اينجا داستان دو روايت مي شود:يا غلامان متوکل (همان خليفه) را پاره پاره مي کنند يا اينکه خليفه پيش از رسيدن درخت مي ميرد.در هر حال هم درخت از اين پس تنها در افسانه ها و نقوش زندگي مي کند و هم خليفه مرده.تراژدي پايان مي پذيرد ؟ نه تمام نمي شود تراژدي اينست که هنوز وقتي در پي واژه سرو کشمر در لغت نامه مي گردي به اين عبارت بر مي خوري: و عقیده ٔ مجوسان آن است که زردشت شاخ سروی از بهشت آورده در این دو قریه کشت.(واژه مجوس يا جادوگر براي پيروان آيين راستين سرزمينمان)

.

من درخت رو سمبل ايران و پرندگانش رو سمبل ايرانيان مي دانم و روي انگاره اي که از درخت سرو کشمر دارم کار مي کنم.البته هنوز به جز چند طرح ساده ازش چيزي ندارم که يکيشون رو اينجا مي ذارم.
14 آذر ماه 88

Sunday, November 29, 2009

هنر منحط!!!





www.deviantart.com
به تازگي با اين سايت آشنا شدم سايتي که يکي از دوستانم هم در اون براي خودش فضايي ايجاد کرده و عکس هاشو (که من خيلي دوستشون دارم) توش مي ذاره.پيش از اين به ديد يک سرويس دهنده صرف بهش نگاه مي کردم و حالا که فهميدم چيه و کيه عاشقش شدم


چندي پيش همين دوستم خوره کارتون کشيدن به جونش افتاده بود که من تو دلم مي گفتم حتما به خاطر سن و سالشه (آخه حدود 18 سالشه فقط) و مدام درباره اين سبک سوال مي پرسيد.خب البته الان درکش مي کنم چون از وقتي نقاشي ها و عکس ها (اگه به مفهوم کلاسيک بشه بهشون عکس يا نقاشي گفت چون مسن تر ها نمي خوان سر به تن هيچکدوم از اين شيطونک ها باشه) رو توي اين سايت ديدم احساس کردم چقدر اشتباه مي کردم.حالا مي فهمم چرا خيلي وقتا اصلا نمي تونستم نقاشي کنم و علي رغم اينکه سرانگشتام مور مور مي شدن که يه جايي رو رنگي کنم يا يه کاغذ رو خط خطي کنم (اشتباه نکنين اين دو تا وسوسه مجزا هستن و هر روز يه کدومشون سراغ آدم مياد) از همون اول دستم مي لرزيد.حالا مي فهمم چرا.نمي دونم کدوم ابلهي گفته محدوديت باعث ايجاد خلاقيت مي شه؟من معتقدم ما شرقي ها اينقدر توي ذهنمون تابو داريم که هميشه وقت بيان که مي شه زبونمون بند مياد : ايني که مي کشم بقيه دربارش چي فکر مي کنن؟واي من دارم بدن يه زن رو مي کشم؟اينقدر واضح؟شرم آور نيست؟اين رنگ بندي يه کم غير معمول نيست؟و...انگار هميشه يه نفر با يه قلم موي سياه بالاي سرم ايستاده تا هر چي مي کشم روش ضربدر بزنه



وقتي ديدم آدم ها چقدر راحت کارهاشون رو در معرض ديد مي ذارن و اينقدر راحت هر موضوعي رو به تصوير مي کشن.،وقتي ديوار نگاره ها و کارتونهاي حتي خيلي پيش پا افتاده رو ديدم فهميدم تنها کاري که بايد بکنم اينه که راحت کار کنم هر چند گاهي اين سخت ترين کار ممکنه.
خودتون قضاوت کنين:اينها زيبا نيستن؟زيبا مثل عربده هاي گيتار برقي مثل حرکات راحت يه استريت دنس مثل جيغ مثل تمام خوشي هاي بي معني و خالص

Saturday, November 28, 2009

زوج جغد پيش از جشن بزرگ


دو تاجغد زيبا و آراسته و بزک دوزک کرده، فارغ از قضاوتهاي ديگران با آرامش کامل بر روي شاخه درخت نشسته ان و بي تفاوت به اينکه الان صبحه و همه بيدارن تخت گرفتن خوابيدن.واقعا دارم آرزو مي کنم جاي يکي از اونا بودم هر چند که خودم خالقشون هستم.
پ.ن :من الان دوربين ندارم و مجبور شدم با وب کم از جغد هاي عزيزم عکس بگيرم.
پ.پ.ن:قراره اين بخشي از تابلو بزرگي باشه با موضوع سرو کشمر کشيده مي شه اما هنوز فقط تونستم طرحهاي اوليه رو تموم کنم.
پ.پ.پ.ن: چرا مي گم جغد؟چون جغد در فرهنگ ما سمبل شومي و بدبياري و در فرهنگ غربي سمبل دانايي و فرزانگيه

Friday, November 20, 2009

لحظه اي از زندگي جهان



لحظه اي از زندگي جهان مي گذرد
تصويرش کن

(سزان)
گاه تصوير کردن لحظه اي از زندگي جهان بسيار دشوارتر از آنست که فکرش رو مي کنيم
اينکه آفتاب و پاييز با درخت گلابي چه مي کنند؟اينکه رنج سرماي پاييز و شيريني گرماي آفتاب نيمروز پاييزي چه احساسي داره؟مخصوصا وقتي يک مداد معمولي و يک ماژيک ام ساده بيشتر نداشته باشي و بخواي زيبايي اين لحظه رو باهاشون به تصوير بکشي.مشکل ديگه اين بود که غير از دوربين گوشي هم دوربيني نداشتم.
بنابراين دست به کار شدم و با همه تحفه درويشي که داشتم دست به کار شدم...

Wednesday, November 18, 2009

زنان نقاش...بخش 2


در ادامه مقاله و در بخش دوم از ننوشتن نام کامل منبع خودم پوزش می خواهم و نام کامل مقاله رو ذکر می کنم:دنیای بزرگ نقاشی خالی از زنان بزرگ ! نوشته خانم فریده لاشایی
(( نقاشی زن اهل وایمار لویز سایدلر در خاطراتش از مشکلاتی می نویسد که دوستش ماریا الن ریدر برای قبول شدن در مدرسه نقاشی داشته است.لانگر مدیر مدرسه نقاشی در مونیخ به هیچوجه اجازه ورود به ماریانا نمی داد تا بلاخره پس از ساعت ها گریه و زاری که ثابت کرد کر بودنش او را از هر فعالیت دیگری باز می دارد،دل مدیر نرم شد...
شوپنهاور می نویسد: از زن ها نمی توان انتظار دیگری داشت،اگر توجه کنیم که نخبه ترین آنها هرگز به استعداد واقعی و عمیق در هنر های زیبا دست نیافته است و اصولا هیچ اثری را که ارزش ماندگاری داشته باشد نتوانسته به جهان عرضه کند(مشابه این جمله رو یکی از آقایون کاریکاتوریست درباره زن ها می گفت زن اگه هزار تا تابلو هم بکشه تا زمانی که بچه ای نداشته باشه راضی و خوشحال نیست، هنر زن زاییدن انسانه نه زایش هنری- م) یکی از استثنائات اتفاقا ماری گیل هلمین- بنوا نقاش زن معاصر شوپنهاور است پ.در موزه لوور ((تکچهره یک زن سیاهپوست)) او را آویخته اند که آشکارا گویای کار یک نقاش حرفه ای تراز اول است.چرا آثار دیگری از او به چشک نمی خورد؟تاریخ نویسان هعنر به طرز شرم آوری از زنان نقاش و نقش این ((پدیده جانبی))کم نوشته اند.برای مثال درباره زنان هنرمند باستان کلا سکوت شده است و کوشیده اند که نقاشان زن گوتیک،رنسانس و باروک و رمانتیک را تا حد امکان در تاریکی نگه دارند.
هرودت تاریخ نگار مشهور از یک سنگ قبر لیدیایی نام می برد که بزرگترین اثر هنری دوران خود به شمار می آمد و عمدتا توسط زنان به وجود آمده بود. از دوران دیادون نام هنرمندان زنی باقیمانده که موزاییک معروف ((نبرد اسکندر مقدونی با داریوش سوم)) را ساخته اند.اثری که در اغلب کتاب های تاریخ هنر به چاپ می رسد.این موزاییک خود نسخه برداری از یک اثر نقاش زن یونانی به نام هلنا است که 330 پ.م فعال بوده است.در مورد نام زنان بر ستون های مقابر لیدیایی همان اندازه سکوت شده که نام بسیاری از ملکه های مصر قدیم.آری از دیرباز غیر قابل تشخیص شد تا خاطره حکومت زنان را به کلی از یاد ببرد.
بنیانگزار تاریخ هنر،وازاری، در وصف زنان هنرمند از تشریح کارهایشان خودداری نموده و در سطح یک مداح صرف باقی مانده استواو هم مثل دورر اینکه زنی بتواند چنین و چنان نقاشی کند را معجزه پنداشته است.
حتی برای تحقیق درباره زنان نقاش بایستی به مردان همعصرشان مراجعه نمود و از طریق آنها نام اینان را یافت.برای مثال درباره برت مریزو که همعصر مانه بوده نوشته شده:این نظر که مانه ابتدا از طریق او به نقاشی در هوای آزاد و رنگهای روشنتر امپرسیونیست ها راغب شد چندان دور از واقعیت نیست.اما به زودی تحت تاثیر مانه قرار گرفت که با تاثیر کرو در سال های 1875 تا 1876 مشخص می شود(توجه کنید که در فاصله یک سال – م)
درباره موریزو همچنان آمده است که مانه پرترههای فراوانی نقاشی کرد مثلا تکچهره مریزو،شاگردش.چه بسا اگر وی پرتره ای از موریزو نکشیده بود حتی نامی هم از وی به میان نمی آمد.))....

در ادامه قصد دارم در پست هاي آتي درباره هنر مدرن و تاثير زنان در اون بنويسم البته اين دفعه خودم مقاله رو مي نويسم و شايد از لحاظ سبک نوشتاري شبيه نوشته هاي خودم باشه(منظورم پست مدرنيستي و گاه عاميانه و پر کنايه هست)شايد هم نه و مشابه همين مقاله اخير.
در مورد اين پست و پست پيشين به دليل اينکه خيلي شمشيرم رو از رو بسته بودم پوزش مي خوام هدفم نوشتن مطلبي کوبنده يا مشغول کننده ذهن نبود مثل يک سياستمدار، هدفم پاسخي بود که مي خواستم به بسياري آقاي به ظاهر روشنفکر با کت و شلوار و کراوات و البته تفکرات ماقبل تاريخي بدم که با دلايل به ظاهر منطقي وجود هر هنر يا خلاقيتي رو در دنياي زنانه نفي مي کنن و اين نه داد و فرياد بلکه سنديه که بايد براي افرادي که مادر خودشون رو هم تحقير مي کنن ارائه داد.
در پايان بگم که کلا از لحن تند خودم در برخي از مطالبي که مي نويسم خوشم نمياد اما نمي دونم چرا آخرش خميشه همينطوري مي شه شايد چون با وبلاگ و کلا در مقوله بيان تعارف ندارم (خصوصا اگه مخاطبينم رو نبينم و چارچوب هاي جامعه دست و پاگيرم نباشه)
شب خوش

Monday, November 16, 2009

زنان نقاش...بخش 1

درود
بي پرده و به عنوان يک فمنيست (يکي از برچسب هاي اجتماعيم درکنار برچسب هاي متعددي که پيشتر خودتان هم احتمالا به پيشوني من بزنيد و بنده استقبال مي کنم) نخستين نوشته خودم رو به زنان نقاش اختصاص مي دم...
به عنوان چالش روبروي خودم در اين کار. که هر زني در هر حرفه اي (به جز مشاغل خاص زنانه) با آن روبروست،چالش بزرگ زن بودن.به عنوان يک انسان پذيرفته شدن در هر کاري منوط به نشان دادن توانايي هاست و به عنوان يک زن سخت ترين کار اثبات اينکه من هم يک انسانم من يک نيمه مرد نيستم اينکه زن بودن نه هوش کمتري رو به صاحب اين صفت مي دهد نه ذهنش رو فلج مي کند لطفا نه از من بخواهيد که مثل مردها رفتار کنم و نه به عنوان يک طعمه به من نگاه کنيد و...يکي از دوستانم درباره اصطلاح آغاز از صفر (که براي هر تازه کاري به کار مي رود)مي گفت به عنوان يک زن بايستي از زير صفر آغاز کرد
و من حالا مي خوام از دنياي زير صفر بگم دنيايي که در مغاک اون مادربزرگ هاي من منو به سکوت فرامي خونن و يا تنها به گريه کردن و دم نزدن و تن دادن به ستمي هميشگي.نه فقط در زندان خانه و مطبخ حتي در جهان هنر.جهاني که زن رو به عنوان سوژه هميشگي خود از نخستين نگاره ها گرفته تا نقاشي هاي امروزي پذيرفته اما زن به عنوان خالق آثار...آيا هرگز تا پيش از دوره مدرن وجود داشته؟اين از بي رغبتي زنان به هنر بوده يا موانعي وجود داشته؟پاسخ اين پرسش ها رو در مقاله اي يافتم که براي خودم بسيار مايه شگفتي بود.پيش از نقل قول از اين مقاله که از ويژه نامه گردون در بهار 1370 نقل شده بد نيست اشاره اي به استنباط شخصي خودم بکنم وقتي کتاب زندگي من با پيکاسو نوشته فرانسواژيلو رو مي خوندم بارها از خودم پرسيدم چرا دختري که تا بدين حد به نقاشي علاقه مند بوده و تفاسير دقيقي هم از اطرافش ارائه مي ده که از ذهن خلاق و حافظه بسيار قويش خبر مي ده هرگز اثر ماندگاري از خود به جا نگذاشته؟ نکته جالبتر نقل قول هايي از پيکاسو بود که بارها فرانسوا رو به کودن بودن متهم مي کرد و اينکه پس از توضيح و تفسيري طولاني درباره تابلوها يا ساير آثارش(که بيشتر به تمرين يک نطق عمومي شباهت داشت تا گفتگو با يکي از نزديکان) سريعا مي گفت:خب تو که از اين چيزها سر در نمي آري!!!و البته فرانسوا چيزي نمي گفت.
بين خودم و فرانسوا شباهت هايي پيدا کردم که منو روي فرانسوا حساس تر کرده بود: درباره گذشته و پدر سختگير و کنترل کننده اش که شايد از فرانسوا چنين شخصيتي ساخته بود که تا بدين حد فرمانبردار باشه ، و زن بودن هم که مزيد بر علت سبب مي شد که تنها به زيبايي فرانسوا اشاره کنند و کسي به نقاشي و هنر وي کاري نداشته باشه و به او و دوست نقاشش تنها به چشم دو تا دختر فرانسوي جوان که کنار هم توي کافه نشستن نگاه مي شه و قضاوت در اين باره که کدوم يکي زيباتره و حتي خود دختر ها گفتگو رو از اين موضوع فراتر نبردن و هر يک از زيبايي ديگري تعريف کرد. پيکاسو با ديدن فرانسوا و دوستش گفته بود:امکان نداره دخترهايي با اين شکل و ظاهر نقاش باشن! ودر نخستين گفتگوها حول تعريف از زيبايي فرانسوا ادامه پيدا مي کنه ،همان زيبايي اي که مدت کوتاهي بعد رو به زوال گذاشته و مايه تحقيرش مي شه و اينکه قبلا شبيه ونوس بودي و حالا به مسيح مصلوب مي موني! اينکه همه وقتي مادر مي شن زيبا مي شن و تو اينقدر زشت شدي و حتي توضيحات فرانسوا براي از دست رفتن زيبايي(انگار قانون طبيعت هم توضيح مي خواد!) که بيش از پيش منو عصباني مي کرد.نکته ناراحت کننده تر اينکه فرانسوا ازساير روابط پيکاسو ناراحت بود اما ترس از تنهايي سبب شد تا حدي تحمل کنه تا جايي که بلاخره به فکر جدايي افتاد اما اي کاش اينهمه حاصلي هم مي داشت حتي فرزندش(به تقليد از پدر) نقاشي مادر رو زير سوال مي برد و بدتر آنکه فرانسوا حتي نقش شاگرد پيکاسو رو هم ايفا نکرد و از حد آماده کردن وسايل و مرتب کردن آتليه و پخت و پز و تهيه هيزم و بزرگ کردن بچه ها و...فراتر نرفت تا زماني که زن ديگري پيدا بشه تا اين چرخه رو بر مبناي قانوني نانوشته تداوم ببخشه.

و حالا مقاله : اين مقاله رو بسيار خلاصه و چکيده آوردم حرف م مخفف مينو هست و هر جا که خواستم افاضات بفرمايم وسط مقاله پرانتزي باز کرده و يک ميم هم مي زنم تنگش!

زن ها همواره الهام بخش هنرمندان و نويسندگان و شخصيت هاي بزرگ فرهنگي و سياسي و... بوده اند.با زيبايي و عشق و يا نيروي کار و کوشش که مردان را از کارهاي حقير روزانه و دلنگراني هاي مبتذل نجات مي داد تا بتوانند خود را با مسائل واقعا بزرگ مشغول سازند (و معمولا خارج از چهارچوب خسته کننده خانوادگي!) ... کته کولويتس بايد بارها از خود سوال کرده باشد که چرا خواهرش يک هنرمند حرفه اي نشد؟گرچه او را بارها با استعدادتر از خويش مي يافت اما عقيده داشت که خواهرش جاه طلبي لازمه را نداشته و بدين ترتيب نتوانسته بشکفد،زيرا بيش از حد نرم و ايثارگر بوده است.يکي از تحليلگران کولويتس نتيجه گرفته است :نيروي هنري بايد همواره با مقداري خشونت و سختي مردانه و خودمرکز بيني همراه باشد.(اون چيزي که من نامش رو صفاتي مي گذارم که براي مردها قائل هستن و زني داراي چنين خصوصياتي اصلا زن محسوب نمي شه-م)
مي دانيد که حق تحصيل در آکادمي مدتي نيست که به زنان اروپايي داده شده؟(اين از زنان اروپايي واي به حال شرقي ها-م)حتي کته کوتوليسنيز در مونيخ مي بايست در يک مدرسه دخترانه هنرهاي تزئيني اسم بنويسد و ماريا کنستانتينوا باشکيرتسوا در دفتر خاطراتش از اينکه به عنوان يک زن نمي تواند مانند مردان همکارش اجازه تحصيل هنر نقاشي راداشته باشد به تلخي ياد مي کند.وازاري اولين تاريخ نگار هنر رنسانس در گزارش خود پلائوتيلا-نلي تاسف خورده است که نامبرده نميتوانسته به راحتي يک نرد تحصيل کند.او اشاره به تحريمي دارد که زنان نقاش را از طراحي بدن انسان منع مي کرد و اين موضوع براي اهميت آناتومي بدن انسان در هنر ان زمان غير قابل چشم پوشي است.هدف اين تحريم پرداختن زنان به مسائل محدودي جون طبيعت بيجان بود.يعني موضوعي که در مرحله پايين تري از نقاشي تاريخي قرارداشت و همين امر دستيابي به اسلوب ترکيب بندي پيکر هاي گروهي را-که انجام آن براي نقاش شهرت و ثروت به بار مي آورد-براي زنان دشوار مي کرد.
زنان اجازه نداشتند در کارکاه هاي نقاشي به عنوان دستيار تربيت شوند و خود نيز اجازه داير کردن کارگاه رانداشتند .عواقب اين امر با توجه به سنت نقاشي اروپا که يک سنت صنفي و کارگاهي بود در عقب نگهداشتن تاريخي زنان نقاش از مردان همتراز خود قابل توجه است.
در قرن 17 و 18 زنان نقاش فرانسه اجازه نداشتند جزو آکادمي شونداما در پرونده هاي آکادمي به تعداد زيادي از اعضاي زن برمي خوريم هنگامي که کنسول ها خواستند آکادمي را که در جريان انقلاب بسته شده بود از نو برقرار سازند اعضاي پيشين تقاضاي ابقاي قانون قديم را کردند که مبني بر ممنوعيت ورود زنان به آکادمي بود حتي مادموازل لوبرون يعني معروفترين نقاش زن قرن 18 را مستثني نداشتند اين تقاضاي محترمانه البته به حق مورد عنايت قرارگرفت.
در قرن نوزدهم پسربچه ها تقريبا مجاني وارد آکادمي ميشدند اما دختر ها تا مدت ها امکان يادگيري اصولي را نداشتند وحال در آن زمان با پرداخت حقوقي ماهيانه از 10 صبح تا 1 بعد از ظهر به نقاشي مشغول شوند.
(ادامه دارد)