باز دارم می رم سفر. باز یه چیزی توی دلم بالا پایین می ره.گلومو فشار می ده.نمی دونم کی به سفر رفتن عادت می کنم؟کی می پذیرم که هیچ جا پناه نمی گیرم پس هیچ فرقی نمی کنه کجا باشم؟
شاید هم خوب باشه: در تب و تاب سفر خودم رو در ازدحام شگفتی ها گم کنم و دمی ذهنمو آسوده کنم.می خوام بر روی تخت ناپایدار قطار دراز بکشم.همیشه هم بالا می خوابم تا بی ثبات تر باشم.همیشه روی روزنامه نقاشی می کنم و حالا می خوام توی دفترم نقاشی کنم.همیشه فنجان چایی رو بغل می کنم و به پنجره زنگار گرفته نگاه می کنم که می شه از پشتش مزارع و مراتع و کوه و ... رو تشخیص داد.گیرم امسال مزرعه ها هم مثل روح من سترون و خشک شده اند؛ ما همه به امید زنده ایم و در بی تفاوتی خورشید قد می کشیم چه درخت و چه دختر.