Monday, June 21, 2010

غم نبود همه لحظه های ناب...جز این:بدون شرح!


هیچی نمی تونم دربارش بگم
احساسی که دردناکی شکفتن رو تاب می آره تا به میوه بنشینه و این میوه می تونه سراییده،نغمه و... باشه
من خودمو اینجا گم می کنم من تا پایان جهان اینجا می خوابم اگر نرم و آهسته هم به سراغم نیایید من بیدار نمی شم.من این پیله رو دوست دارم و تا ...(کی آخه؟)سر پروانه شدن هم ندارم.
دیگه چیزی نمی گم
گفتن از این احساس فقط زیبایی شکننده اش رو تیره گون می کنه.

پ.ن:
من هیچی نمی گم جز یک اشارت زمینی،اشارتی که این برگ و برگ های سپید دفتر رو به یک چشم نگاه می کنه:خواهش می کنم اگر برای کشنده(همون نقاش) این کشیده(نقاشی) ارزشی هر چند ناچیز بر می شمرین،روی کشیده کوچک شده کلیک فرموده و بزرگ ببینینش.و همشو ببینین.همه ریزه کاریها رو.با کارد تشریح به سراغش برین.باور کنین آدم همه بچه هاشو یه اندازه دوست داره می خواد گربه باشه یا فنجون!
29 خرداد کشیدمش.آخرین روز 24 سالگیم

Tuesday, June 15, 2010

....

این پست زیادی شخصی بود و به همین دلیل حذف شد.
همون بهتر که اصلا از اول نمی نوشتمش.

Thursday, June 3, 2010

دوباره نشابور،هزار مین بار...اما این بار

تماشای این کوه های هزار رنگ با خارهای کوچک همیشه نیم زنده و همیشه امیدوار به بارش باران و تک درخت های سرخوشانه از تنهایی خلسه آورشان.سپیدارها و خانه های گلی
تماشای چرت سگ های نگهبان در زیر آفتاب کوهستانی
مثل آخرین نشانه های زیبایی در برابر دنیای رو به ویرانی درونم
زمانی که نه می شه چیزی نوشت نه می شه خطی کشید
حتی رقصیدن رو فراموش می کنی
فقط می شه به عمق شوخی های ساده فکر کرد و با جمع قهقهه زد و به بینالود خیره شد
فقط می شه هزار بار اپیزود آغازین پرده آخر دریاچه قو رو شنید و به ملال زندگی دختر-قوها فکر کرد و اندیشیدن به اینکه این همان چیزی است که باید الان بشنوی و این ترجمان احساس توست و برداشتی که از تمامی چیزی که ماورای پوستت می گذره،حتی بدون طلسم ملال زندگی تو رو می کشه .
فکر کردن به سادگی کودکانه ات که مورچه وار زیر هزاران کفش له شده و باز می خواد زنده بمونه و بخنده که محکوم به مردنه و باید چیزی قوی تر به جاش به همراه داشت.زرهی از بی حسی و بی تفاوتی شاید.
وقتی رژ لب و مژه های سیاه شده ات نمی تونه واقعیت عریان پشت این نقاب رو پنهان کنه.که تو همین هستی:همون دختربچه ای که زمین خورده و خاکی با موهای شونه نشده وسط کوچه خاکی زیر دوچرخه رفته.همون مینوی 7 سالگی.احساس رو نمی شه با هیچ رنگی پنهان کرد باز هم نقابتو ترک بر می داره.
اشک پای چشم های مثلا خوشگل شده ات رو سیاه می کنه.