Friday, August 13, 2010

دریا-قلعه دوردست-جنگل



کنار دریا راه می روم.با خواهرم حرف می زنیم.ساحل آبی با سه حاشیه بنفش و نیلی و پهنه بزرگ فیروزه ای رنگ.دریا هرگز اینقدر خلوت نبوده.خواهرم قصر بزرگی رو در پشت سرم با انگشت نشانم می دهد.جایی در دوردست اما می دانم می توانم از روی آب قدم بزنم و به قلعه برسم.آنسوتر جنگلی آرام.قصر بی اهمیت می شود و به سمت جنگل می دوم.آفتاب بر سر پرنده ای بزرگ با جوجه های نوجوانش می تابد.جوجه ها و مادرشان.کلاغ ها فرود می آیند با دقت نگاه می کنم.کلاغ ها جوجه ها را می درند و تلاش مادرشان برای ترساندن کلاغ هاحاصلی ندارد.حتی یک جوجه نجات نمی یابد.پرنده مادر نیمی پلیکان و نیمی کرکس به کلاغ نگاه می کند و ناگهان صدای شکوه اش با صدای مادر خودم به گوشم می رسد:چرا اینکارو کردی؟...
وحشت زده از خواب می پرم و صدای ناله در اتاق کناری تصویر قلعه را از یادم پاک می کند

Sunday, August 1, 2010

سفید


الان با دست هایی مثل تن مار دارم تایپ می کنم:سرد سرد و رنگ پریده و حتی براق.مثل گچ دیوار سفید شدم و عجیب از بیماری و رخوتم لذت می برم.تاحالا رگ های آبی دستم رو اینقدر واضح و تیره ندیده بودم.
کلی برنامه داشتم برای عصرم:کلی می خواستم از روی کتاب تمرین های فرانسه حل کنم و دیکته بنویسم و به قول بهناز مشق کنم بعدشم نقاشیمو تموم کنم و مجموعه داستان سلینجرو بخونم و به دو سه نفر زنگ بزنم و.... اما راستش حالم خیلی خیلی بده.از نظر ظاهری شباهت غریبی به زن های نقاشی های کلیمت پیدا کردم که البته من بینهایت تحت تاثیر این نقاش اسپانیایی هستم.به دلیل پرداخت زیادش به جزئیات ، زمینه و نقوش و محوریت موضوع زن در کارهاش.
دوست دارم اینجا درباره کاراش و تحلیل خودم از آثارش یه مقاله کوچیک بذارم البته اگه اجل مهلتم بده.
خلاصه اگه می خواین بدونین من در چه حالیم به این نقاشی نگاه کنین البته با این تفاوت که من کاملا بی رنگ شدم.


پ.ن:گفتم اجل بد نیست یادی از همکاران درگذشته ام بکنم:اولی یه پسر درشت هیکل با چهره ای ظریف بود که وقتی رفته بود انحراف بینیشو عمل کنه ، فرشته مرگ با داس عظیم الجثه اش به سراغش اومد و دیگه بینیش کاملا براش بی فایده شد.این پسر فوق العاده شر و مردم آزار بود و توی استخر موج های آبی مدام سر به سر زوار محترم می ذاشت یا توی خیابون آدرس اشتباهی به ملت می داد اما چون شاد،خوش قیافه و جوون بود حیف بود که در سن 22 سالگی از دنیا بره.
دومی :یه پیرمرد که دوست داشت بعد از بازنشستگی بره یه دهکوره ای یه مزرعه داشته باشه و در آرامش حقوق بازنشستگیشو خرج کنه که البته در حال رانندگی با پیکانش توی جاده در راه بازگشت از یه سفر با خانواده و تنها 3 هفته مانده به بازنشستگی عزرائیل به سراغش اومد و به آرزوش نرسید.
صورتش خیلی دراز و کشیده بود و از شما چه پنهون هیچ ازش خوشم نمیومد اما خیلی دلم به حالش سوخت.
و اما آخری:یه پسر 26 یا 27 ساله که درباره اش خیلی چیزها می تونم بگم اما ترجیح می دم فقط به این موضوع اشاره کنم که برام نقشه امپراتوری ایران باستان و فروهر رو بلوتوث کرده بود.یه بار هم عکس دوست دخترش رو توی گوشی نشونم داده بود اما به فضول های اطراف گفته بود این عکس خواهرمه که البته فکر نکنم کسی حرفشو باور کرد.من به نگاه کردن عکسش که به در و دیوار اداره زده بودن بسنده کردم و در هیچیک از مراسمش شرکت نکردم.ترجیح دادم به دلیل اینکه همیشه برای من احترام خاصی قائل بود و رفتار دوستانه ای باهام داشت اونو توی بهشت درحالیکه با یه سماور بزرگ و یه قلیون درست درمون نشسته و زیر سایه داره عشق دو عالم رو می کنه تصور کنم.بهتره خاطره آدمی که همیشه می خندید و با شوخی های ساده دلخوش بود یا لااقل دلخوش می نمود، با عجز و لابه دروغین یه روضه خون مکدر نشه.
نگفتم این پسر چطوری مرد:با دوستش هوس می کنن برن شمال.خودش با خواهرش و دوستش با خانمش.به اونجا که می رسن در یه شب طوفانی این دو پسر به صرافت شنا کردن می افتن و باقی ماجرا هم معلومه.
پ.پ.ن:اینقدر بدحالم که اگه بیشتر از این اینجا بمونم باید شرح حال خودم رو هم به این لیست اضافه کنم.