دلم برای با احساسترین سگ پناهگاه تنگ شده.سگی کرمی.یا نه. شاید سگی به رنگ خاک درغروب بیابانی پاییز زده و دورافتاده ،با آفتاب گردان های خشکیده و حزین.با علف هایی که زمانی از امید های دور سرشار بودند.(منظره ای که پس از نخستین بار دیدن این سگ در راه برگشت با دوستانم بهش برخوردم.)
وقتی نوازشش می کردم سرشو بالا می گرفت به پاهام می چسبید و با تمام وجود گرمای دستم رو ادراک می کرد.گوش های کوچکش به قلبم نزدیک می شد و احساس می کردم تنها موجودیه که توان شنیدن این آوا رو داره .صدایی که هیچکس تلاش نکرد بشنوه. سرش با نوازش دستام می رقصید و در پایان خودش رو روی خاک می انداخت و منتظر نوازش های بعدی می موند. سگی مثل سایر سگ های پناهگاه.مثل همه سگ های بی پناه این شهر،این کشور ،این دنیا.مثل همه انسان هایی که به مهر ورزی نیازمندند اما گویی این تنها سهم اندکی از موجودات نیکبخت این دنیاست.
دلم می خواست با خودم می بردمش تا با خرس عروسکیم جایگزینش کنم.عروسکی که بغلم می کنم و گرمای تنم رو به خودش می گیره جوری که با چشمان بسته احساس می کنم موجود زنده ای در کنارمه.آدینه ای رو به یاد می آرم که وقتی از قیلوله بیدار شدم و چشمم به آسمان کبود افتاد و تمامی نداشته ها و حسرت هایم رو به یادم آورده بود.انگار دستی گلویم رو فشار می داد که ناگهان قلبم به تپش افتاد.آنقدر تند که وحشت زده شده بودم. دلم می خواست داد بزنم اما می دونستم هیچکس نیست.عروسک رو محکم به سینه ام فشار دادم تا قلبم منفجر نشه انگار نه این یک غم که بلکه یک درد جسمانی بود .این حس وحشتناک با گریه کمی فروکش کرد و در نهایت در ناکجایی از این تیرگی به خواب رفتم و در ابتذال همیشگی از خواب بیدار شدم و عروسک همچنان با گوش های مضحکش در کنارم خوابیده بود.از این احمقانه تر هم امکان پذیر هست؟
الان که اینهارو می نویسم حتما سگ در شب پناهگاه خوابیده.نمی دونم به دختری که اونروز نوازشش کرده بود فکر می کنه یا نه؟ نمی دونم سگ نر بود یا ماده؟از کدوم دسته سگ ها بود؟قدیمی ها یا تازه واردها؟شاید بی ربط به نظر برسه اما دوست دارم آلاباما صداش کنم.الان دارم به این آهنگ جان کولترین رو گوش می دم و به این موجود دوست داشتنی ستم کشیده فکر می کنم.
برای توضیح بیشتر درباره واژه آلاباما می تونم به شعر آغازین کتاب :سیاه همچون اعماق آفریقای خودم .مجموعه اشعار لنگستون هیوز با ترجمه و صدای احمد شاملو اشاره کنم.
دوستت دارم آلاباما،به خاطر آغوش بی دریغ و خنده های خالصانه ات.به خاطر عشقت که مثل
چترهای قاصدک در هوا پخش می شه و به من می آموزه که باید عشق رو رها کرد نه آنگونه که انسان ها از هم دریغش می کنن. و در نهایت اینکه عشق ممکن است.حتی با تن خاکی و آفتاب سوزنده ظهر.