Monday, March 14, 2011

زمستانی

زمستانی قسمت اول:
گربه ای لمیده در مبل پاره نیمه شب یخ زده زمستانی در شهر ارواح زیر آسمان صورتی کبود

درخت های نیمه جان و شاخه های منجمد، سست و لرزان با دستان سیاه به امید آفتاب در آسمان چنگ می اندازند. انسان های سرگردان پیاده رو ها لیز می خورند و در خانه هایشان پنهان می شوند.آسمان صورتی کبود یا سپید،هر چه هست تنها رنگ روشنی است که با دیدنش سیاهی قیرگون شب های تابستانی را دلتنگ می شویم.ماه فروبسته به یخ* و ستاره هایی که به حفره هایی بیشتر شبیه اند.یا رد پای ناشناسی بر برف.گویا آسمان و زمین را مرزی نیست.
گربه های خیابان و دودکش ها تنها موجودات گرم و زنده این شب های منجمدند.گربه ها در برف می خرامند و کیسه های زباله را با پنجه ها پاره می کنند و ظاهر موجه شهرهای ما را به سخره می گیرند.در هر کنجی می خوابند و به هیچ نمی اندیشند.و اینجا نقطه آغاز است:
آسایشی پیش از هر آشوبی در راهست: لمیدن گربه ای بر روی یک مبل کهنه عاریه ای در شبی زمستانی و یخ زده،.اشتباه نکنید.ما فرقی با آن گربه نداریم.بخاری و سقف و سرپناه چیزی از حقیقت سرد بیرون نمی کاهند و آسایش ما هم دیری نخواهد پایید.



پ.ن: داشتم از سرما قندیل می بستم.همیشه پیچیده لای پتو و یا چسبیده به هر شوفاژ و بخاری که نزدیکم بود خودمو گرم می کردم.یه شال گردن می بستم دور سرم که سرمو 2 برابر بزرگتر نشون می داد اما بازم سردم بود.انگار سرما در استخوان آدم می دود.به قول یکی از دوستان در شب های سرد زمستانی کارتون خواب ها یکی پس از دیگری می میرند وبه نظر من زمستان بیش از هر زمان دیگری بیانگر تفاوت هاست یا به عبارت بهتر یادآور همه تبعیض ها،نداشته ها و در یک تعبیر کلی:ستم .تفاوت بین درخت کاج یا درخت چنار بودن.سگ بودن یا آدم بودن.فقیر بودن یا غنی بودن.بی رحمی زندگی و صد البته ظاهر فریبنده اش.برف زیباست اما پشت شیشه.هر چه هست هرگز زمستان را دوست نداشتم.همیشه فصلی بود که تنها زیبایی اش شال گردن هایی بود که مثل مامان بزرگ ها هزار شکل و مدل می بافتم و رنگ و وارنگ می انداختم.



پ.ن.تکنیک:این کار رو با مدادرنگی آبرنگی و آبرنگ انجام دادم.خیلی جلوی خودمو گرفتم توش روان نویس و مدادرنگی معمولی به کار نبرم.مدادرنگی آبرنگی ابزار بسیار خوبی هست که یکی از استادان عزیز معماری (نام نمی برم) وقتی ازش درباره اش پرسیدیم گفت: بندازین سطل آشغال یا بدین به عمه جوناتون! یکی دیگه از استادان نقاشی هم گفت:چیز بیخودیه!.این چیز بی خود منسوب به عمه جان ها توی سایت های خارجی و بین نقاشان کهنسال –بگم واقعگرا باورتون می شه؟-طرفداران بسیاری داشت.یکیشون می گفت از سال 1985 با این تکنیک کار می کرده و دوستش داشته!(چه جالب! من 1 سالم بود و این خانم با این ابزار کار می کرد و وقتی بیست سالم شد استادمون گفت به درد نخوره.اون زمان اینترنت وجود داشت و می شد توی گوگل چرخید.حالا دلیل پیشرفت نکردنمونو می فهمم.ما خیلی واپس گراییم حتی در مواجهه با یک مداد).من چند مرحله رو گذاشتم تا کاربرد مدادرنگی آبرنگی بهتر معلوم بشه.در ضمن کار بزرگتر از اونی بود که بتونم اسکنش کنم بنابراین ازش عکس گرفتم.



پ.ن.حواشی:تو کوچه راه می رفتم.چشمم به یک کمد کهنه و شکسته افتاد.خوراک این کار جدیدم بود.رفتم.جلو و بهش خیره شدم.دست به گوشی شدم که یه عکس ازش بگیرم که یهو یه پسری عین اجل معلق اومد طرفم و بهم چپ چپ نگاه کرد جوری که انگار داشت از کمد محافظت می کرد. منم چاره ای ندیدم جز اینکه فلنگو ببندم و آقا رو با کمد سلطنتی اش تنها بذارم.
نکته دیگه اینکه این گربه ها و نقش و نگارهای بدنشون، زاده ذهن من هستن وگرنه ما توی محلمون اکثر گربه ها شبیه سمت چپیه هستن. یه گربه خیلی چاق هم داریم که میو میوی عجیبی هم می کنه و گویا وقتی همه گربه ها عشق بازی می کنن، تنها می مونه.خیلی دوست داشتم می آوردمش اینجا اما خداییش مایه آبروریزی بود و همه ترکیب رو بهم می زد. همینجا ازش عذرخواهی می کنم.

No comments:

Post a Comment