Tuesday, February 2, 2010
13 بهمن امسال من
ذهنم پيرامون چند موضوع چرخ مي زد:خانه کاملا شلوغمون که شتر با بارش گم مي شه و مامانم داره توي خونه با اينهمه جعبه و کارتون چه مي کنه؟کتاب هاي مذهبي رو که نمي خوامشون و فقط جا مي گيرن رو چطوري رد کنم که يه پولي هم دست و بالمو بگيره؟چي بخورم الان؟ حالا چرا اينقدر گوشام درد مي کنه؟سرما نخورم توي اين هيري ويري(زير ابرومو بگير!)جدا ابروهام هم خيلي فاجعه اس!يه ماهي مي شه که آرايشگاه نرفتم و با موچين کچلشون کردم! واي يکم فرانسه بخونم تا دوستم ازم پرسيد آبروم نره! خواهرم تو لندن چيکار مي کنه؟مي گفت انگليس از بوي قهوه (بوي نکبتي قهوه به قول خودش)آکنده اس!کلاهي رو که بافتم سرش گذاشته؟ و....البته يه قسمت هايي از فکرمو مجبورم سانسور کنم چون ديگه خيلي شخصيه و من نمي خوام خودمو لو بدم.
خلاصه همه اين آسمون ريسمون ها رو بافتم که اينو بگم:در وقت بيکاري سرکارم کتاب مي خونم و به همين چيز ها فکر مي کنم يه مدتي آهنگ هم گوش مي دادم که به دليل رفتار هاي مسخره يه عده کنار گذاشتمش و عطاشو به لقاش بخشيدم.امروز رفتم پيش رئيسم تا باهاش درباره يه موضوع خارج از کار صحبت کنم وقتي برگشتم اينقدر از همکارام متلک شنيدم که نگو و نپرس.فکر کرده بودن رفتم پشت سرشون پيش رئيسمون بگم تا موقعيتشونو خراب کنم.منم از اين بازي لذت بردم وهمه متلک هاشون رو با سکوت پاسخ دادم که براشون خيلي ترسناک بود و فکر مي کردن براشون نقشه بزرگتري کشيدم.واقعا براشون متاسفم که تمام دنيا رو در اداره محقر و حتي فاقد نور آفتابمون مي بينن و فکر مي کنن منم يه بازيگرم که مثل خودشون تو فکر سياه بازي هاي مسخره کارمندانه هستم.مي دونم حتي اگه بگم آرزوي واقعي من چيه هم باور نمي کنن .وقتي با من بدرفتاري مي کنن خودم رو کوزت بينوايان مي بينم که روزي گذارش به همون مهمانخانه تنارديه مي افته و حالا حتي به زور مي شناسندش.نه به اين دليل که کوزت کلک زدن خوب بلد بود بر عکس فقط به خاطر اينکه يک زندگي عادي رو دنبال کرد.آخه من کوزت هم نيستم چون از اونها پايين ترهم نيستم. خداييش امروز مثل عددش روز نحسي بود البته تا ساعت 3 که سر کار بودم بعدش بيرون ناهار خوردم و خونه دوستم رفتم کلاس فرانسه و کلي تجديد خاطره کرديم و از ادا و اصول هاي معلم هاي دبيرستان و همکلاسيهاي قديممون گفتيم.فشن تي وي نگاه کرديم و کلي مزخرف گفتيم.حتي يه حرف بي ادبي خيلي خنده دار هم ازش ياد گرفتم که کلي منو خندوند غلط نکنم اختراع خودش بود.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
میگن 13 نحسه اما من که تا حالا نحسی توش ندیدم.این روز خیلی خوب بود و یه نقطه عطف تو زندگیم بود. آخه باعث شد تو این هفتهی گذشته طرز فکرم به آینده یه تغییر ناگهانی و جدی داشته باشه که نشانه هاش تو شعر جدیدم دیده میشه.
ReplyDeleteعجب ذهن دیوانه ای!
ReplyDeleteدوست دارم این ذهن رو.
:) ـ