Thursday, June 3, 2010

دوباره نشابور،هزار مین بار...اما این بار

تماشای این کوه های هزار رنگ با خارهای کوچک همیشه نیم زنده و همیشه امیدوار به بارش باران و تک درخت های سرخوشانه از تنهایی خلسه آورشان.سپیدارها و خانه های گلی
تماشای چرت سگ های نگهبان در زیر آفتاب کوهستانی
مثل آخرین نشانه های زیبایی در برابر دنیای رو به ویرانی درونم
زمانی که نه می شه چیزی نوشت نه می شه خطی کشید
حتی رقصیدن رو فراموش می کنی
فقط می شه به عمق شوخی های ساده فکر کرد و با جمع قهقهه زد و به بینالود خیره شد
فقط می شه هزار بار اپیزود آغازین پرده آخر دریاچه قو رو شنید و به ملال زندگی دختر-قوها فکر کرد و اندیشیدن به اینکه این همان چیزی است که باید الان بشنوی و این ترجمان احساس توست و برداشتی که از تمامی چیزی که ماورای پوستت می گذره،حتی بدون طلسم ملال زندگی تو رو می کشه .
فکر کردن به سادگی کودکانه ات که مورچه وار زیر هزاران کفش له شده و باز می خواد زنده بمونه و بخنده که محکوم به مردنه و باید چیزی قوی تر به جاش به همراه داشت.زرهی از بی حسی و بی تفاوتی شاید.
وقتی رژ لب و مژه های سیاه شده ات نمی تونه واقعیت عریان پشت این نقاب رو پنهان کنه.که تو همین هستی:همون دختربچه ای که زمین خورده و خاکی با موهای شونه نشده وسط کوچه خاکی زیر دوچرخه رفته.همون مینوی 7 سالگی.احساس رو نمی شه با هیچ رنگی پنهان کرد باز هم نقابتو ترک بر می داره.
اشک پای چشم های مثلا خوشگل شده ات رو سیاه می کنه.

9 comments:

  1. من به دلیل اشکال فنی نتونستم تصویری برای این نوشتار بذارم.اما به زودی طرح ها و عکسامو می ذارم.
    ممنون که بهم سر می زنین.

    ReplyDelete
  2. اون صحنه ی دوچرخه رو به روشنی یادم میاد ولی نه به این تلخی عزیزم
    نمیدونم شاید اونایی که مثل تو قلم به دست دارن این تلخی بی نهایتی رو که اسمشو زندگی گذاشتیم راحت تر تحمل می کنند یا حداقل امیدوارم که چنین باشه مینوک من

    ReplyDelete
  3. و چه تلخ
    منتظر تکمیل ی این نوشته ات هستم رفیق

    ReplyDelete
  4. مانا جان تلخی زندگی گاهی به اندازه رنگ و قلم و کاغذ برای آفرینش هنری لازمه.
    رفیق هومن حتما تکمیلش می کنم

    ReplyDelete
  5. خیلی دریاچه ی قو رو دوست دارم! مال چایکوفسکی بود فکر میکنم!
    میدونی یه جورایی باید توی این جامعه میون این مردم در عبور و مرور با این آدمها یه حس "به تخمم" وار روی خودت بپاشی! واقعا نمیشه حساس بود, نمیشه ناراحت شد, نمیشه خوشحال شد. در هر حالت ممکنی که فکرشو بکنی یه حس زیبایی خدای نکرده بیاد سراغت انقدر که عوامل بیرونی هست که زارت میشاشه به هیکلتو, رنگیت میکنه!
    هیییییچ خبری نیست! همینه!
    به قول دوست: موجها خوابیده اند آرام و رام / طبل طوفان از نوا افتاده است.
    چشمه های شعله ور خشکیده اند / آبها از آسیاب افتاده است.
    اوای جغدی هم نمی اید به گوش / دردمندان بی خروش و بی فغان.
    خشمناکان بی فغان و بی خروش / آهها در سینه ها گم کرده راه

    ReplyDelete
  6. راستی.
    اون پروفایل رو اشتباه نوشتی! پروفیل نیست

    ReplyDelete
  7. سلام. هيچ ميدوني وقتي نوشتتو يه دانشجوي نيشابوري مقيم مشهد ميخونه چقدر حس دلتنگي بهش دست ميده؟ حتي اگه همين دو هفته پيش اونجا بوده باشه
    خوشحال ميشم به وبلاگ من سر بزني. گاهي چند خط چرند وپرند مينويسم
    sagpar3.blogfa.com

    ReplyDelete
  8. خیلی از چیزارو حتی تصویر هم نمیتونه توصیف کنه. حتما باید خودت از نزدیک احساسش کنی. خیلی دوست دارم اونجارو ببینم اما تا حالا نتونستم.
    نبودین. بیشتر بیایین.

    ReplyDelete
  9. اشتباه نکنین.پرنس یا پرنسسی در کار نیست.من اگر در این داستان نقشی داشته باشم یکی از دختر های طلسم شده هستم و نه چیز دیگه.خب ممنون از لطف دوستان

    ReplyDelete