هـــم مــــرگ بــــرجــهان شــما نــیز بــگذرد
هــم رونــقِ زمــانِ شـما نــیز بــگذرد
ویـــن بــوم مـحــنت از پـــی آن تا کُند خراب
بـر دولــت آشــیان شــما نــیز بــگذرد
بــــــاد خـــــزانِ نـــکـبــتِ ایـام نــاگـهـان
...بر باغ و بوسـتان شــما نــیز بــگذرد
آب اجـل کـه هست گلــوگـــیرِ خـاص و عـام
بر حلق و بر دهان شــما نــیز بــگذرد
ای تیـغــتـان چو نـیــــزه بــرای سـتــم دراز
ایـن تــیزیِ ســنانِ شــما نــیز بــگذرد
چــون دادِ عــادلان به جــهان در، بقـا نـکرد
بــــیــدادِ ظـــالـمـانِ شــما نــیز بــگذرد
در مملکت چو غـرش شـیران گذشت و رفت
این عوعوی سـگان شــما نــیز بــگذرد
آن کس که اسب داشت غُبارش فرو نشست
گَــردِ سُــمِ خـــران شــما نــیز بــگذرد
بـادی که در زمانه بسی شمعها بکُشت
هـم بـر چــراغــدانِ شــما نــیز بــگذرد
زین کاروانسرای، بسی کاروان گـذشت
نــاچـــار کــــــاروانِ شــما نــیز بــگذرد
ای مفـتخر به طالعِ مســعودِ خــویشـتن
تـــأثـیـــر اختـــــران شــما نــیز بــگذرد
این نوبت از کسان، به شما ناکسان رسید
نـــوبت ز نــاکسـانِ شــما نــیز بــگذرد
بـیش از دو روز بود از آنِ دگر کسان
بعـد از دو روز از آنِ شــما نــیز بــگذرد
بر تیر جـورِتان، ز تـحمل ســپر کــنیم
تـا سختــیِ کـمــانِ شــما نــیز بــگذرد
در بــاغ دولــتِ دگـــران بـــود مــدتـــی
این گُل ز گُلسـتانِ شــما نــیز بــگذرد
آبیست ایستاده در این خانه مال و جاه
ایــن آبِ نـــاروانِ شــما نــیز بــگذرد
ای تو رمه سپرده، به چوپان گرگ طبع
ایــن گـرگـیِ شبـانِ شــما نــیز بــگذرد
پیل فنا که شاهِ بقا مـاتِ حکـم اوست
هــم بــر پیــادگانِ شــما نــیز بــگذرد
سیف فرغانی/شاعر عصر چیرگی مغول در ایران.
پ.ن:عکس ها رو برداشتم.پاره ای از نازیبایی ها ارزش نگاه کردن هم ندارن.چرا خون خودمون رو کثیف کنیم؟این چاردیواری وبلاگم که مال خودمه.می خوام توش ردی از بدبختی و هدف.مندی و لای.حه کوفت و درد و ملتی متملق و شاکر همه نکبت ها و...نباشه.هر کی بیاد اینجا با هم می گیم و می خندیم و از فلسفه و هنر و عشق و ادبیات و... می گیم انگار توی بهشت موعودیم!چرا که نه؟تا زنده ام پا می کوبم و می رقصم!گور پدر همه درد های بشری.ما که به اندازه کافی داشتیم حالا می خوایم شیرینی زندگی رو بچشیم!.
Thursday, December 30, 2010
Friday, December 24, 2010
کلاغ من.آنتن نشین ذهن خط خطی من
چرا کاغذ چرک دوست دارم؟خب مسلمه!حالا اگه نخوام بگم یه آدم چرکم (چون بلاخره حموم می رم و بو نمی دم) لااقل می تونم بگم دختری هستم که تاحالا یه بار هم موهامو رنگ یا فر نکردم.تعداد دفعاتی که از ژل یا واکس استفاده کردم از انگشتان دستم کمتره .تافت که اصلا نمی دونم ازش چه جوری استفاده می کنن.پاشنه بلند که می پوشم همه برجستگی های زمین میاد زیر پام و به زمین و زمان فحش میدم.اصولا با اتو بیگانه هستم .گیاهخواری هم بهانه به دستم داده که طرف چیز هایی مثل چرم مشهد و اینا نرم و همچنان اسپرت بپوشم.تازه در سن 25 سالگی یاد گرفتم چه جوری آرایش کنم که بهم بیاد نه عروس دهاتی بشم نه دلقک.توی کامپیوترم شتر با بارش گم می شه و همیشه از سرچ استفاده می کنم تا فایلامو پیدا کنم.توی اتاقم که حتی فکر آشفته خودم هم دادش در میاد که آخه این چه وضعشه؟ اینم از وبلاگم!حتی بلد نیستم چطوری براش فید بذارم و یا یه ستون دیگه اضافه کنم و از این حرف ها.اینقدر تنبلم که حال اینو ندارم که با دریم ویور کار کنم و یه قالب درست درمون از کار در بیارم. خب از چنین آدمی چه انتظاری می ره؟اینکه کارهای اتوکشیده ارائه بده؟
خب خط خطی کردن هم مصداق همین ذهن پریشانیه که در آن واحد به چند جا فکر می کنه و همیشه هم برای تمدد اعصاب چای می خواد!در نتیجه اسباب بازی های جدید این ذهن مغشوش عبارتند از تعدادی خودکار رنگ و وارنگ که باهاشون خط خطی می کنم و کاغد هایی موسوم به مقوای پارس.(بچه های معماری می دونن من چی می گم). چند وقت پیش یه کلاژ جزئی انجام دادم و فهمیدم می تونه کار جالبی باشه .چند تا رو هم که در ذهن داشتم فعلا در پس زمینه نگهشون داشتم ببینم می تونم ایده بهتری روشون سوار کنم یا نه؟
الان شخصیت مورد علاقه من(اگه نخوام بگم کاراکتر،چی باید بگم؟) یه کلاغه که در حین همین خط خطی کردن های ممتد روی شونه من نشست.این پرنده شباهت عجیبی به خودم داره هر چند خودش منکر این قضیه اس.بهش می گم:ببین آبجی!تو هم عین خود منی.قد و بالایی که نداری،رنگتم که سیاهه حالا گیرم یه کم از ما سیاه تر.در عوض چشمات از ما قشنگتره.رقاص هم که هستی.درضمن کلاغ ها رو هر ننه قمری دوست نداره باید خیلی باهوش باشی که بفهمی کلاغ واقعا چیه؟
خلاصه از اول آبان تا الان دارم روش اتود می کنم تا بتونم درست حسابی بکشمش.با مداد سفید،با روان نویس ،با ماژیک و حالا خودکار.شاید این نوع ارائه برای کمتر کسی جالب باشه اما تاحالا از رنگ روغن راضی نبودم.من احساسات تند و زودگذری دارم که اینهمه صبر و حوصله رو بر نمی تابه.
خب یکی از نقاشی هایی که از رفیق شفیق خودم خانوم کلاغه کشیدم یه کار کلاژه با عنوان
I`m not a go0d speacher
I just can dance with speaker!
همچین بی غلط هم نیست اما:چون قافیه تنگ آید/ مینو به جفنگ آید.
مثلا الان من ژاکوب دریدا هستم که با کلمات بازی می کنم!
پ.ن:قراره کلاغ به یه مجموعه کامل تبدیل بشه.و در اینجا فعلا اسکیس هارو می ذارم تا تو خماریش بمونین!
پ.پ.ن:برای تکمیل اثرم به عنوان آیینه تالار(اینم یه کار کلاغیه) توی گوگل چرخ می زدم.دیتایل آینه تالار پیدا نکردم و تمام تصاویر کلی بودن.خلاصه "استاد علی اصغر"رو گوگل کردم که از آیینه کاران مشهور ایرانی هستن.خب چی عایدم شد؟انبوهی از نوزادان دماغو با لباس های سبز عربی و چشم های وق زده و دهان های باز و همه یک شکل!.که چی؟گوگل گفت:مگه همینو نمی خواستی؟ خب اینا علی اصغر هستن دیگه!
مگه من زدم" وتو وتو"؟مگه من زدم" بچه دماغو"؟خب قربونتون بشم خانوم های محجبه هر کدومتون بچه تونو می ذاشتین وسط یکی رو که از همه خوش آب و گل تر بود و ترجیحا خنگ هم بود که به سر و صدا واکنش نشون نمی داد به عنوان علی اصغر لباس می پوشوندین .بهتر نبود؟ما هم راحت تر به تصویر مورد نظرمون می رسیدیم.
پ.پ.پ.ن:یعنی می گین از صحبت درباره خانوم های محجبه در پست کلاغ منظور دیگه ای داشتم؟خیلی فکرتون خرابه!
Saturday, December 18, 2010
Thursday, December 16, 2010
روز ها و فنجان ها،عنکبوت ها و آدم ها
روزهـا پـُر و خالي ميشــوند ...
مثل ِ فنجان هاي ِ چـاي در كافه های بعد از ظهر...
امـا هيـچ اتـفاق ِ خاصـي نمي افتـد ! ...
اينكه مثلا تـو نـاگهــان ، در آن سوي ِ ميـز نشستــه باشي
رسول یونان
شبی با دوستی در یکی از همین کافه های بعد از ظهری نشسته بودیم.تولدش بود.ما نمی دونستیم و به ما هم نگفته بود.با چکمه و دامن و پلیور بافتنی و صورت مهتابی و عینک فریم مشکی اش و لبخندی بر لب شاد و سرزنده می نمود.تنها نشان تولد یک برش کیک بود که در کمال تعجب دوستمون براش توضیح دادیم که در این کیک نه تخم مرغی به کار رفته و نه شیری.همینطور که گپ می زدیم احساس کردیم چیزی در فضا آزارش می ده.اما خودش توضیح داد که نه. من امشب ناراحتم.احساسش رو درک می کردم روز تولد،روز ولنتاین یا سپندارمذگان ،شب یلدا...بیشتر غمگینت می کنن چون توقع خاصی ازشون داری که اونو برآورده نمی کنن.
اون شب از عمق تنهایی هامون می گفتیم و اینکه به هر حال در قسمت خرم تنهایی* هم آدم گاهی دلش برای کسی تنگ می شه که نیست و البته اگه بود هم فرق چندانی نمی کرد و چرا اصلا باید چنین باشد و چنان...
گفتم سرتو بالا بگیر.جلوتو نگاه کن،اول منظورمو نفهمید اما بعد:
یک عنکبوت معلق در فضا، از تاری آویخته، درست روبروی نیم رخش ایستاده بود!
من گفتم ما هم مثل این عنکبوت هستیم .
نمی دونیم الان یه نفر داره نگامون می کنه یا نمی کنه....
این سقفی که ازش آویزون شدیم کجاست...این فنجون ها و میزها به چه کاری می آن؟
آره!
این یه اتفاق بود چیزی که شاعر گرانقدر نادیده گرفته بود:لحظه ای پر اوج*،نشانه ای شگفت!
پ.ن:*:سهراب سپهری.تا حالا از این لحظه های پر اوج داشتین؟حتما داشتین.اما من هم "لحظه پر اوج "رو داشتم و هم "ناگهان تو آنسوی میز" رو.
پ.پ.ن:این دوست عزیز داره می ره هند ،فقط می تونم بگم خوش به حالش و امیدوارم بهش خوش بگذره.ما هم نمیریم و بریم یه جایی که حیوونا رو با خیال راحت در حال گردش توی خیابون ببینیم.
پ.پ.پ.ن:این طرح رو با دو تا خودکار کشیدم و به این نتیجه رسیدم که می تونه کار جالبی باشه که آدم با خودکار نقاشی بکشه.فعلا با اسباب بازی جدیدم سرگرمم تا ببینم چی از توش در میاد.
فمینیسم در آثار مری کاسات
این نوشتار برداشت شخصی من از آثار مری کاسات است.بانویی آمریکایی از جرگه نخستین امپرسیونیست ها،با سبکی قابل تامل در این سبک و سیاق.و البته در این نوشتار به جنبه فمینیسم در آثار وی می پردازم و گفتگو پیرامون تکنیک اجرا و زندگی را در پست های بعدی ادامه خواهم داد (برای پست چه واژه پارسی جایگزینی سراغ دارید؟اگر دارید پیشنهاد بدید)
پیش درآمد
میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزه دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت:
((آه من بسیار خوشبختم))
عروسک های کوکی-فروغ فرخزاد
به راستی می توان عمری با لباس های فاخر-هر چه پولک دارتر و پر کارتر بهتر-با موهایی همیشه آراسته و با کلاه بزرگ زنانه،با کفش هایی ناراحت کننده اما بازهم زنانه،زندگی کرد.هزاران بار در نقش مریم باکره فرورفت و هزاران بار هاله معصومیت را بر سر خود سوار کرد.با چشمان به زیر افتاده و چهره بی تفاوت گربه یا سگ کوچکی را ترسان نوازش کرد و به قلاب بافی رومیزی اندیشید.در هر روز بیدار شدن و پختن و شستن و پرورش کودکان مفهومی را جستجو کرد.به زیبایی محدود خود دلخوش کرد و احساس نیکبختی را تصور کرد.
صحنه هایی از فداکاری مادرانه و قداستی که تنها برای زنان برای رسیدن به آن یک راه وجود دارد:مادر شدن همانند مریم.زنی که مادر نیست درختی بی بار است.مردها به هزار راه پیامبر می شوند .هیچ زنی به دهان نهنگی نرفته و زنده بیرون نیامده.هیچکس زنی را که مردی فریبنده و خوش ظاهر قصد اغوایش را داشته اما او نپذیرفته ستایش نمی کند برای زنان این امری عادیست. قرار نیست زنی کشتی بسازد زن قرار است تنها مقدمه ها را بچیند تا افتخارش نصیب شخص دیگری شود.زن چوپان گله نیست و عصا ندارد و یک قوم بر او خرده نمی گیرند، زن عهده دار گله انسان هاست و بی هیچ عصایی باید گام بردارد و بهانه همه خلق جهان را از وجود شیطانی اش به جان بخرد و بشنود. زن بر چلیپا گناهان را بر دوش نمی کشد.آغوش مرد خود چلیپاست و عمری او را به بند می کشد و زن خود گناه مجسم است و خود زنانه اش را بر شانه های نحیفش می برد.زن فقط یک کار می داند و آن مادر شدن است.فداکاری مادرانه برای کودکانی که قرار است دوباره راه تحقیر او را بپویند.
آیا زمان آن فرانرسیده که از خود بپرسیم اینهمه ارزش گزاری برای مادری در فرهنگ ها برای چیست؟نه اینست که قرار است این یگانه ارزش ما زنان باشد؟زنی که مادر ،همسر یا معشوقه نیست آیا اصلا وجودش به رسمیت شناخته می شود؟
نقاشی های مری کاسات غالبا در نگاه نخست اغلب صحنه هایی از زندگانی زنان ، مادران و فرزندانشان هستند.با اشاره ای – گاه هر چند جزئی _ به طرح پارچه ها،حاشیه لباس ها،نقش پارچه مبلمان و...مانند نگاه کلاسیک زنانه که جزئیات را می کاود و به این می اندیشد که:مبل زیبایی ست،از این تورها بخرم یه کلاه این مدلی به صورت من میاد؟ آیینه زندگی روزمره زنان ،تکرار مکررات و دلبستگی به جزئیات بی اهمیت. و البته از منظری دیگر اعلانی فمنیستی.زنانی که دنیایشان در چاردیواری خانه هایشان و در کنار کودکانشان سپری می شود.با جواهرات و لباس های پر نقش و نگار که برای دلخوشی اش به وی بخشیده اند.با فریب بزرگ مقام مادری و تجربه
جهان پیرامون تنها در کنار یک مرد.و البته همیشه با کودکی در آغوش.
"دو زن در لژ" در جامه های اشرافی،جوان اما هراسان و نگران،چرا که شاید اینجا جای ما نیست.مایی که چون رقاصه های صحنه زیبا و چون مردان پیرامونمان آزاد نیستیم.نگاه ها وجودمان را می کاوند و ما در خود فرو می رویم.با بادبزن صورتم را می پوشانم،ترجیح می دهم دیده نشوم احساسات زنانه همان به که همیشه پنهان باشند.
برخی آثار وی را صحنه هایی ناب از لحظات مادران و فرزندانشان می دانند.زنی که مادری را به تصویر می کشد و به دنیای زنانه (به گفتار بهتر:جهانی که برای زنان تدارک دیده شده ) علاقه نشان می دهد و از شیرینی اش می گوید.شاید اما چه خالی بی پایانی*.
"صبحانه در بستر".تنها زیبایی آمیزش دو رنگ پوست مادر و فرزند و شباهت شگرفشان نیست. تنها آمیزش فام های خاکستری،سفید –در لباس خواب و ملافه- و انبوه خطوط ملایم اما محکم ،هم نیست.مگر می شود نگاه خسته زن را نادیده گرفت؟چشمان خوابزده و نگاه ثابتش را،دستانی که درهم گره شده حتی در ناهشیاری هم کودک را محکم نگه می دارند تا گزندی نبیند .چرا که همیشه باید خواب زنی فدا شود تا کودکی با بی خیالی بیسکویتی به دهان بگذارد.تکنیک های زیبایی بی شک چشم نواز و بدیع است اما همین نکته گاه نگاه منتقدین را منحرف ساخته.
و البته باید دانست که این همه نه نکوهش مادری ،بلکه تنها نمایشی از نوعی از زندگی است که برخی زنان نیز از روی رغبت آن را می پذیرند و همچنان که در برخی از آثار دیده می شود گاه می تواند دلنشین نیز باشد.نکته دیگر ارتباط نگاه کودک- غالبا دختربچه- و مادرش است.کودک دختر در جهان متغیر به دنیا می آید و به نسل پیشین خود می نگرد و از خود می پرسد:این ها برای من نیز پیش خواهد آمد؟این زنانگی است؟(پولوک) نگاهی که بین مادر و دختر مبادله می شود.ارتباط دو نسل.نسلی که راه خود را بر می گزیند:سرنوشت مادرش را و یا مبارزه برای زن دیگری بودن.اختلاف مادران و دختران،همانند آرامش پیش از طوفان زمانی که در آغوش مادر قصه گوش می دهند،از خواب بیدار می شوند،پاشویه می شوند...آیا اینها دختران سرکش و بدلباس فردایند و یا زنان آراسته، خانه دار و مطیع دیگری؟(از آن جهت گفتم بدلباس چون فمنیست ها هر چقدر هم زیبا و ظریف باشند با الفاظی چون:دارای بدنی صاف ،بدلباس،زشت،عبوس،هرگز عاشق نشده و...توصیف می شوندو این نخستین تصویری است که از یک زن فمنیست در ذهن اغلب افراد نقش می بندد.نیازی هم به ارائه منبع و ماخذ نیست.وصف زن آزادیخواه را از اطرافیانتان بپرسید)
با این حال نگاه مری کاسات به آینده روشن است. زنان متبسم که با لباس های باز با فراغت خاطر در همان لژی تکیه داده اند که دو زن جوان نیز در آن حضور دارند.شاید هم مادری برای بسیاری ازآن زنان اتفاقا نقطه قوتی باشد برای پروردن نسلی متفاوت.(هر چند به شخصه هرگز حاضر نبودم چنین نقشی را بازی کنم و خودم را از چیز هایی که می توانستم داشته باشم محروم سازم تا شاید شخصی شبیه من راه مرا ادامه دهد.) همچنان خود مری کاسات توانست با مخالفت های خانواده اش با حرفه اش مبارزه کند و شاید این درسی است که باید از وی آموخت:
آن گونه روشنگری ای که بیان می کند و به بوته نقد می کشد اما گرفتار لابه و ناله نمی شود و راه خود را باز می یابد و پیش می رود.
پ.ن:از این پس هر جا از ترکیبات به کار رفته از بزرگی نقل قول کردم یه ستاره * کنارش می ذارم که دزدی ادبی تلقی نشه.در اینجا :چه خالی بی پایانی:فروغ فرخزاد
Subscribe to:
Posts (Atom)