لیدی ال- کتابی از رومن گاری که چند روز پیش خواندنش را شروع کردم و طبق معمول آماده اثری جدید و متفاوت بودم. "لیدی ال" البته این انتظار را برآورده کرد.سراسر شگفتی بود و هیجانی که مانع از آن شد که چند روزی کتابی به دست بگیرم.
اما آنچه باعث شده از آن در اینجا بنویسم گفتگوهایی در باب هنر است که در جریان داستان به میان کشیده می شود .هنر برای هنر،خلق زیبایی صرف و ستودن آنچه که تمامی زیبایی دنیای ما را می سازد،تماشای نقاشی ها ، بوییدن گل ها...واز سوی دیگر- درست در مقابل آن - هنر به مثابه ابزاری در دستان طبقه حاکم،پرده ای بر چشمان و ابزاری برای فراموشی ستم جاری در جهان خارج از همه آن نقوش و تجملات که بورژوازی برای بقای خود بدان نیازمند است.
لیدی ال،بانویی متشخص در زمان خود است که اینک در تولد هشتاد سالگیش تصمیم می گیرد راز زندگیش را برای ملک الشعرا-مردی که سالیان دراز عاشق هم اوی اشرافی بوده-بر ملا سازد.
استحاله غریبی که آنت را(دختر یک زن رختشوی و یک مرد دائم الخمر در یک محله پست در پاریس که برایش راهی جز گزینش بین رختشویی و فاحشگی پیش رو نمی نهد) به لیدی ال (زنی کاملا اشرافی با میهمانی های زبانزد خاص و عامش) بدل میکند به راستی شگفت انگیز است.پرسشی که خواننده مدام از خود می پرسد این است که به راستی لیدی ال کیست؟ آیا طعنه ای است بر اشرافیگری که مدام بر اصالت و برتری خود می بالد اماآنقدر توخالی و بی اساس است که دختری فقیر می تواند با آموزش اصول و جعل اسناد به ناگاه به مظهر آن تبدیل شود؟یا آنارشیسم است که از دل فقر سر بر می آورد،جامه تجمل بر تن می کند و پشت نقاب زیبایی و وقار هوشمندانه دختر پنهان می شود تا قلب بورژوازی را نشانه رود:فریب می دهد، ویران می کند و می دزد و.... اما در پایان خود در چنگ تجملات بورژوازی گرفتار می آید؟شاید هم هیچکدام ،او دختری است که تنها در پی برقراری تعادل بین دو رادیکالیسم فراروی خودش است:آن هرج و مرج طلبی که می کوشد همه چیز را بر باد دهد و آن اشرافیگری که کور است و جز تجمل دنیای درون برج عاجش هیچ نمی بیند و می کوشد همه چیز را برای خودش تصاحب کند.
آنت دختر جوانی است که پس از مرگ مادرش –از بیماری سل- در همان محله بدنامی که از کودکی در آن زیسته روسپیگری پیشه می کند و روزی یکی از بزرگترین خلافکاران پاریس که نفوذ دولتی نیز دارد او را به خود می خواند.آن مرد هرج و مرج طلبی را راهی برای توجیه گذشته تاریکش می داند چرا که با این اوصاف او در واقع طغیانگری است که سعی داشته به بدنه طبقه حاکم آسیب زده و بنیانش را بر افکند.این اندیشه را آرمان-آنارشیست جوان و زیبارویی که در گذشته جوان سر به راهی بوده و امید آن می رفته از بزرگان مذهبی شود- در ذهنش کاشته و او آن را مشتاقانه پذیرفته.مرد دیگری هم در بین آنهاست که سوارکاری ریزه اندام است که گردنش در یک مسابقه شکسته و جایگاهش را در بین اشراف از دست داده.بنا به تعبیر آرمان او زیر دست لردی انگلیسی بوده وبه محض اینکه برایشان بی مصرف شده چونان سگی بینوا به دور انداخته شده.اینان که در پی نابودی این نظم ظالم و بنیان برافکن هستند که منشاء بیچارگی بسیاری دیگر است ،به دختری چون آنت نیازمندند.دختری که در خانه اشراف رفت و آمد کند و چونان یکی از آنان باشد و چون سوء ظنی را بر نمی انگیزد زمینه را برای سرقت از منازل و کاخ هایشان فراهم سازد همانگونه که آنان پیشتر ثروت جامعه را دزدیده اند.
و حال نخستین مواجهه آنت با معشوقش :مرد جوان پیانیست مشهوری را دزدیده و او را وادار به نواختن پیانو برای فاحشگان آن خانه می کند:"این خانم های بیچاره هم به موسیقی اصیل و ناب نیازمندند فقط برای اعیان و اشراف سنگ تمام می گذاری؟".آنت از دیدار با آرمان و تجربه عشق در زندگیش خشنود است اما همانگونه که همه خوبی ها در این جهان با هم یک جا جمع نمی شود و زیبایی ها همیشه ناتمام است عشق او به آرمان نیز با نوعی ناکامی توام است.رقیب او کیش آنارشی گری است که تمام فکر آرمان را به خود مشغول می سازد و او باید مدت های طولانی دوری او را تحمل کند و در تمام مدت گفتگویش با او از ترور شاهان،انفجار پل ها و بمب گذاری ها بشنود.آرمان همواره معتقداست که هنر به بلوغ و کمال نرسیده چرا که زیبایی برای عده ای انگشت شمار ،عین زشتی است.آرمان شاعر بزرگی است که چون جهان جاری را پست و پلید می داند ، سرودن از زیبایی ها را نوعی خیانت قلمداد می کند.آنت را دوست دارد چون باهوش است و رنج کشیده و می تواند در تاریخ به عنوان یک مبارز جاودانه شود.او تنها یک شعر عاشقانه می سازد و آنهم به اصرار آنت.که البته کوتاه و غمین است چون سایر اشعار عاشقانه ای که با آنت نکوهششان می کردند.
لیدی ال در کهنسالی می گوید بیهوده تلاش کرده تمامی زیبایی های جهان را جمع آوری کند تا اندکی از خلاء ناشی ازکمبود او را در زندگیش جبران سازد.ولی افسوس!
تعارض دیدگاه این دو را در یکی از صحنه های داستان می توان یافت.لحظه ای که آنت با آرمان در باغی پر از گل های نرگس قدم می زنند و آنت مدهوش از آنهمه زیبایی،آرزو می کند با آرمان تا ابد زندانی نرگس ها شود.در حین گفتگویشان آرمان می گوید:
" هنرمند در زمان ما چیزی بیش از زایده طبقات حاکم نیست .آفریده هایش برای مردم حکم تریاک را دارد.طبقات حاکم امیدوارند توده ها به موزه بکشانند،همانطور که آنها را به کلیسا می فرستند،تا فلاکت و ادبار خویش را از یاد ببرند.شاعرانی که برای مردم نغمه های خوش می سرایند،نقاشانی که پرده ای بر روی واقعیت می کشند،موسیقیدانانی که می کوشند ما را به خواب خرگوشی فرو ببرند،دشمنان بزرگ ما هستند..."
"اما به این چشم انداز قشنگ و این دریاچه خندان و این دریای گل نرگس و این آسمان صاف نگاه کن؛همه اینها فریبی بیش نیست . درست در همین لحظه چهارپنجم بشریت دارند از گرسنگی یا در زنجیر هلاک می شوند.دوران بچگی خودت را به یاد بیار،فکر بچه هایی را بکن که از همان لحظه تولد محکوم به فنا هستند... آنها به تو چشم دوخته اند . انتظار می کشند.میلیونها برده دستهای زنجیر شده خود را طرف ما دراز کرده اند...نمی توانی ببینیشان؟آنها اینجا هستند...این گل ها گولت نزنند."
اما آنت،آرمان را عاشقانه- و البته شیء گونه – دوست دارد. همانگونه که گل ها را و زینت آلات ،اپرای" ای خورشید من"،تابلوهای نقاشی و حیوانات دست آموزش را. با این تفاوت که آرمان برایش مظهر تمامی زیبایی های جهان است. تنها آرزویش ماندن در کنار آرمان است و می کوشد آرمان را نیز به همین شیوه تصاحب کند و....
با خودم فکر کردم:کدامیک راست می گویند؟آنت یا آرمان؟نویسنده آنچنان به شخصیت هر دوی آنان پرداخته که نمی توان جانبداری نویسنده را از یکی درک کرد و در نتیجه به طور کامل او را رد نمود.آرمان هنر برای هنر را نفی می کند و آنت دقیقا به دنبال لذت بردن از هنر است با نادیده گرفتن تمامی زشتی های موجود.چالشی فراروی همه دوستداران هنر که البته رویای زیستن در دنیایی بهتر را نیز در سر می پرورانند.آنانی که آنقدر واقعی زندگی کرده اند که گاه حتی هنر هم برایشان توجیهی عقلانی و جسمانی می خواهد.آنان که مدام از خود می پرسند:خب؟این همه را چه سود؟چه چیز را بیان کردیم؟چه نتیجه ای حاصل شد؟
پ.ن: در بین تمامی آثاری که از رومن گاری خوانده ام –که هیچکدام به دیگری شبیه نیست- لیدی ال تنها کتابی بود که در آن به مقوله هنر و ماهیت آن اشاره می شد.
(البته باید بگم من هنوزکتاب های ستاره خور ها و از اینجا به بعد بلیت تو قابل استفاده نیست* را نخوانده ام به این دلیل که نه این دو به فارسی ترجمه شده اند و نه من هنوز سواد کافی برای خواندن متن فرانسه شان را دارم .لااقل اگر فیلمش را دارید به ما الطفات کنید تا بوی گل را از گلاب بجوییم!).
پ.پ.ن:این نوشتار را برای ترغیب دوستانم به خواندن این کتاب نوشتم.اغلب آثار رومن گاری به خلاقیت ذهنی کمک می کنند حتی آن دسته از آثار مبهمی که خواننده احساس می کند نویسنده دستش انداخته مانند:"مردی با کبوتر "که بیشتر به یک شوخی می ماند.
پ.پ.پ.ن:طرح روی جلد از این بهتر نمی شود!اما متاسفانه در برگردان پارسی...
...................................................................
پا نوشت:les mangeurs d'étoiles و Au-delà de cette limite votre ticket n'est plus valuable