Thursday, December 31, 2009

آفرينگان اين پنج شنبه

اي دريغ از ايران.بهشتي که ماران دوزخي بر آن حکم مي رانند.کجاست آن شکوه اهورايي؟امروز پنج شنبه است آفرينگان مي خوانم تا روان آناهيتا براي ايرانمان ،پهلوان رستمي بياورد تا جاي رضا زاده را بگيرد.درفش کاوياني به جاي پرچم پر از خط کوفي،کاوه و فريدون به جاي ...
نگو آناهيتا آرميده نگو ايران همين کنام پلنگان و شيران است.

Saturday, December 19, 2009

حرفه:هنرمند؟ها؟

(اول بگم که نگين نگفتم اگه زيادي با ادبين يا دعوا دوست ندارين نخونين)
اي تو روحت....
اين رو خطاب به نويسنده مقاله اي در حرفه هنرمند اخير-يعني شماره 29-گفتم خب لابد مي گين کدوم مقاله؟اصولا اين مجله بدجوري رو به افول گذاشته و دارم کم کم ازش نااميد مي شم.اين دفعه از ورق زدنش هيچ لذتي نبردم که هيچ داشتم با خودم فکر مي کردم ميتينگ سياسي آقايون کودتاچي رو مي خونم.اون از مقاله مربوط به عکاسي مستند که به نام" پيام توي قوطي "آورده بود و به حق سعي در رنگ و آب دادن سياسي به اون کرده بود.اون هم از مقاله فيس بوک و ديگه چي بگم از مقاله...مخصوصا بخش کشف حجابش بدجوري حرصم رو در آورد.اينکه مادربزرگ جناب نويسنده چادر گلدارش رو پشت ديوار قايم مي کرده تا سرش کنه .که چي رو ثابت کنه؟اين که خيلي ظالمانه اس که حجاب-به عبارت بهتر کيسه-از سر زن ها بيفته که امروز ما زن ها همون يه نيمچه آزاديمون رو مديون همين قانون به ظاهر ناعادلانه-البته از ديد مادر بزرگ اون شخص و نه حتي مادر بزرگ خودم-هستيم.اين مقاله و عکسهايش که البته از حق نگذريم گرافيک ساده اش منو جذب کرد به انشاي کودکانه اي درباب موضوعي غير قابل درک بيشتر شبيه بود تا يه مقاله حرفه-هنرمندي!.



از اون بدتر مجموعه مقاله سايت هاي اجتماعي که انگار از ديد آخوند محله ما نوشته شده بود .چنان درباره فيس بوک و اورکات و... داد سخن داده بود که شک کردم که آيا مادر بزرگ هراسان از کشف حجابش هم درباره يک پديده جديد همينجوري نظر مي داد؟
خب بماند که عکس هاي نصفه نيمه مردم رو هم توي مقاله فيس بوکش گذاشته بود و فکر کرده بود که بابا چه هنرمندم من و چه آوانگاردي به پا کردم !در حاليکه ما فيس بوک بازها به اين نوع عکس ها عادت داريم و فقط به نظرمون مياد که عکس لب يک دختر با گردنش ايرادي نداره اما اگه صورت کاملش باشه ايراددار مي شه؟يا عکس دست لاک زده يه دختر روي گردن يه پسر خندان که معلوم مي شه دارن هم ديگرو بغل مي کنن ايرادي نداره در صورتيکه نصفه نيمه باشه؟صفحه222 رو ميگم ،از اون خنده دار تر اينکه تکه هاي پازل به راحتي قابل حدس زدن بود و انگار فقط گوريل هاي سانسورچي نمي ديدنشون!يا اينکه مثلا ما بايد فکر کنيم که اين ها واقعي نيستن يا اينکه ايراني نيستن. آدم از اينهمه تضاد خنده اش مي گيره. يا عکس ناموس مردم رو نذار يا مثل آدم بذار


خب رسيديم به اون مقاله اي که سر آخر بنده رو به بيلاخ کشيدن کشوند!يعني فکرشو بکنين من به اين مودبي بيلاخ دادم!فکر کن!داستان از اين قراره که هميشه اين مجله يه موضوع تعيين مي کنه و چند نويسنده دربارش مي نويسن و مقاله ها نزديک به هم چاپ مي شه و خواننده علاقه مند رو راضي مي کنه و خدايي هميشه ازشون راضي بودم.اين سري مقالات درباره هنر معاصر ايران بود و دريافت هايي کلي از نقد هنري و روزگار نقاشان.راستش من نخوندمشون و فقط نوکي بهشون زدم و رفتم تا اينکه اين رو ديدم:"زن-42ساله-تهراني-کم کار-اکسپرسيونيست و بالاي شهر نشين"
راستشو بخواين از اين عنوان شصتم خبر دار شد که نويسنده اش به قول خودم يه مرتيکه اس و بس اما من دست بردار نبودم و گفتم پيش داوري نکن مينو!شروع کردم به خوندن .حالا خلاصه بگم ايشون يه تعداد نقاش رو بررسي کرده بود و آمارهايي ارائه داده بود که چه سني دارن چه شغلي مجرد يا متاهل؟و ...( چه غذايي رو بار مي ذارن،چه پوزيشني رو توي س... دوست دارن يا...) در نهايت اين پاراگراف:
"رشد حضور زنان در سال هاي اخير در عرصه هاي اجتماعي موضوع مورد بحث و داغي است.بعضي آقايان از آن نگران و ناخرسندند و بسياري از خانم ها به آن مفتخر....پرشدن کلاس هاي نقاشي و دانشگاه ها توسط دختران آنقدر عرصه را به آقايان تنگ کرده که مي توان پيش بيني کرد نسل نقاشان مرد رو به انقراض است....اما مي دانيد در همين جامعه آماري اکثريت کم کار ها را زنان و پرکار ها را مردان تشکيل مي دهند؟"
خب عزيزان اين مقاله فحش خواهر و مادر نمي خواست؟يکي نيست بگه تو حجم همه کار ها رو ديدي؟يا اصلا مگه نقاشي يعني کار فله اي؟يا اينکه مگه زن ها رو به زور وارد دانشگاه هنر کردن؟خب يعني اينقدر مي سوزه که...!نام مقاله هم به همين موضوع اشاره داشت که مي خواست مثلا زن هاي نقاش رو بالاشهري و کم کار و اکسپرسيونيست (در اينجا منظور مقلد و سطحي کار و کاملا به پيروان اين سبک بي احترامي ميشه) جلوه بده و بماند که در مقاله چقدر از اين گفته بود که خانوم ها از ابزار نقاشي براي جولان دادن استفاده مي کنن که البته نشون داد که نويسنده مقاله از اون دسته مردهايي هست که دخترش رو به خاطر سينما رفتن با يه پسر فحش بارون مي کنه اما خودش گاه گاه بالاي تريبون مي ره و با ژست روشنفکري سخنراني مي کنه چون من با اين نوع آدم ها آشنا هستم و متاسفانه زياد ديدم.
مي دونم خيلي حرف زدم و خيليم بي ادبي کردم اما آخه دلم براي حرفه هنرمندي که هميشه توش پر از شگفتي و عکس ها و نقاشي هاي جذاب و الهام بخش بود تنگ شده آخه دلمونو به چي خوش کنيم ما؟واقعا اين مجله رو دوست داشتم و شبيه کسي شدم که شکست عشقي خورده و مدام از طرف بدگويي مي کنه انگار بدترين آدم دنيا بوده درحاليکه زماني بهترينش بوده.
پ.ن:يه نکته مثبت اينکه هنوز تبليغاتش بامزه اس!حتي تبليغ لبنيات هم توش ديده مي شه با اسکيسي از گاوي رضايتمند از شير دادن به خلق خدا!قوطي هاي رنگ و عطر هاي گرون قيمت و زيبايي که هميشه دوستشون دارم.
پ.پ.ن:مقاله مرثيه اي در حقارت مرگ خيلي قشنگ بود و عکس تکان دهنده اي هم داشت که به علاوه عکس کودک در حال مردن که کرکس در انتظار مرگش بود حسابي منو گريوند.هر چند عکس دختر بچه محتضرکه از دختر بودن فقط براش النگو و گردن بند براش مونده برام تازگي نداشت و اين عکس معروف بارها ديده شده اما هميشه غمگينم مي کنه و از ديدن دست و پاي سفيد تر و چاقتر خودم احساس خجالت مي کنم و اينکه در 24 سالگي هنوز زنده ام و کرکسي هم به من نزديک نمي شه.

Friday, December 18, 2009

به ياد آن هايکوي بهاري

دروازه خانه را بسته بودم و
چفت در را.
اي عزيز از کدامين در درآمدي
تا به روياي من اندر شوي؟



زماني که اين نقاشي رو کشيدم دلتنگ کسي بودم و احساس خودم رو راجع به حس دوست داشتن و دلتنگي در کنار هم به اين شکل تصوير کرده بودم.الان نه احساسي باقي مونده و نه کسي که اين نقاشي رو در حاليکه بهش فکر مي کردم کشيدم.
خيلي آماتوري بود اما وقتي توي فيس بوک گذاشتم دوستان فيس بوکم ازش استقبال کردن و پاي noteکه دربارش نوشته بودم بحث هاي جالبي راه انداختن . شايد همين آماتوري بودن و احساس خالصي که توش وجود داشت توجهشونو جلب کرده بود و بعضي که نظري نداده بودن وقتي منو مي ديدن دربارش صحبت مي کردن و البته نکته جالب اينجاس که شخص مورد نظر اصلا اين تصوير رو نديد (يا به احتمال کم اگه توي فيس بوکم رفته باشه يه نگاه گذري بهش انداخته – م) اگر هم مي ديد توفيري نمي کرد چون نمي دونست براي اون کشيدمش و خجالت هم کشيدم که از امکان tag کردن فيس بوک يا نوشتن ....in this note استفاده کنم. مي خواستم بهش هديه بدم اما از بخت بد زمان هديه دادنم افتاد به بعد از رفتنش.پارسال پس از سپندارمذگان اومد و امسال پيش از سپندارمذگان رفت و من امسال مي مونم با مناسبتي که هيچکس بهم اونو تبريک نمي گه و منم چون نمي خوام دروغ بگم به کسي تبريک نمي گم و نقاشي بي صاحب مانده(اين اصطلاح رو مديون پيرمردي هستم که همکارمه و به جاي لامذهب و يا بي مذهب=لا مصب ،بي مصب مي گه بي صاحاب مونده- م).
اسم اين نقاشي رو هايکوي بهاري گذاشته بودم و هايکوي بالا رو زير تصوير نوشته بودم.



يادم مياد تمام وسواسي رو که براي ديدنش خرج مي دادم يا نگراني و بي صبريم و الان....
هايکو در ترنم و پرنده ها خفته ...اين بي تفاوتي شعر ها و نقش ها آدم رو راهي بيابون جنون مي کنه و وقتي بيابوني هم در کار نباشه به گرداب تنهايي بسنده مي کنه.

Sunday, December 13, 2009

vegeterian


در روزهاي زمستاني حيوانات رو فراموش نکنيم.غذا دادن به گربه ها و سگ ها-اگه سگ ديدين- و پرنده ها فراموش نشه .

Saturday, December 5, 2009

چشم جغد ها و اينکه چرا من اينقدر عاشق پاستل روغني (يا همون مداد شمعي بچه ها) هستم؟


click to see details...

سرو نبالد چو تو به کاشمر اندر

درخت رو دوست دارم هميشه نمادي از زندگيه که با سخاوت زندگي هاي ديگري رو هم در اطراف خودش شکل مي ده .موجودي که اعجاب ون گوگ رو بر مي انگيزه که چطور بر خلاف جاذبه زمين سر به آسمان مي کشه و انگار قدرتي بالاتر از جاذبه زمين داره.هميشه آدم رو ياد يک قطعه موسيقي مي اندازه که بي اعتنا به سکوت پيرامون آواز مي خونه و يا پرنده زيبايي که ناخواسته زيباييشو به رخ همه مي کشه...



حال اگه اين درختي باشه که خود زرتشت پيامبر ايران از بهشت براي ما در خاک وطن کاشته باشه چه؟ سرو درختي هميشه سبز و بهاره و به قول حافظ آزاده از بار غم و تعلق. (یکی شاخ سروآورید از بهشت ) زردشت) /به پیش در شهر کشمر بکشت. شاهنامه فردوسي)
درباره سرو در کتاب بره گمشده راعي خوندم اينکه اين سرو زيبا خانه پرندگان بيشماري بوده و حيوانات بسياري در سايه آن مي غنودند.بيش از همه مرا به ياد مفهوم مام وطن انداخت که بي شماري را در خود جاي داده و زندگي بخشيده خصوصا اينکه دشمنش توحش خليفه تازي هست که آوازه درخت را شنيده و مي خواهد به عنوان يکي از ستون هاي کاخش از درخت استفاده کند.تمام زندگي ما فداي هوسراني يک امير عرب که به هستي ما به چشم غنيمت جنگي اش مي نگرد.چه سنبل دردناکي از چيرگي وحشيان بر فرهنگ راستين ايراني.زار زار گريستن نيشابوري ها بردرخت و خواهش آنان که با درهم و دينار زندگي درختشان را بخرند ولي هميشه توحش پيروز است و گماشتگان خليفه درخت را مي برند و حال بي شمار پرنده و چهارپا آواره مي شوند و آواي ناله و مويه مرغان بر درخت و پرندگان به پرواز در آمده آسمان را سياه مي کنند مانند روزي که به شب مي رسد (اينجا پاي افسانه حمله قوم ساميان(اصحاب فيل) بر ساميان ديگري (عرب ها) در ميان نيست که پرستو ها سنگ پرتاب کنند اينجا واقعيت تلخ ناتواني مطرح است-م) وقتي درخت را با صرف هزينه بسيار بار هزار و سيصد شتر مي کنند...اينجا داستان دو روايت مي شود:يا غلامان متوکل (همان خليفه) را پاره پاره مي کنند يا اينکه خليفه پيش از رسيدن درخت مي ميرد.در هر حال هم درخت از اين پس تنها در افسانه ها و نقوش زندگي مي کند و هم خليفه مرده.تراژدي پايان مي پذيرد ؟ نه تمام نمي شود تراژدي اينست که هنوز وقتي در پي واژه سرو کشمر در لغت نامه مي گردي به اين عبارت بر مي خوري: و عقیده ٔ مجوسان آن است که زردشت شاخ سروی از بهشت آورده در این دو قریه کشت.(واژه مجوس يا جادوگر براي پيروان آيين راستين سرزمينمان)

.

من درخت رو سمبل ايران و پرندگانش رو سمبل ايرانيان مي دانم و روي انگاره اي که از درخت سرو کشمر دارم کار مي کنم.البته هنوز به جز چند طرح ساده ازش چيزي ندارم که يکيشون رو اينجا مي ذارم.
14 آذر ماه 88