Friday, December 18, 2009

به ياد آن هايکوي بهاري

دروازه خانه را بسته بودم و
چفت در را.
اي عزيز از کدامين در درآمدي
تا به روياي من اندر شوي؟



زماني که اين نقاشي رو کشيدم دلتنگ کسي بودم و احساس خودم رو راجع به حس دوست داشتن و دلتنگي در کنار هم به اين شکل تصوير کرده بودم.الان نه احساسي باقي مونده و نه کسي که اين نقاشي رو در حاليکه بهش فکر مي کردم کشيدم.
خيلي آماتوري بود اما وقتي توي فيس بوک گذاشتم دوستان فيس بوکم ازش استقبال کردن و پاي noteکه دربارش نوشته بودم بحث هاي جالبي راه انداختن . شايد همين آماتوري بودن و احساس خالصي که توش وجود داشت توجهشونو جلب کرده بود و بعضي که نظري نداده بودن وقتي منو مي ديدن دربارش صحبت مي کردن و البته نکته جالب اينجاس که شخص مورد نظر اصلا اين تصوير رو نديد (يا به احتمال کم اگه توي فيس بوکم رفته باشه يه نگاه گذري بهش انداخته – م) اگر هم مي ديد توفيري نمي کرد چون نمي دونست براي اون کشيدمش و خجالت هم کشيدم که از امکان tag کردن فيس بوک يا نوشتن ....in this note استفاده کنم. مي خواستم بهش هديه بدم اما از بخت بد زمان هديه دادنم افتاد به بعد از رفتنش.پارسال پس از سپندارمذگان اومد و امسال پيش از سپندارمذگان رفت و من امسال مي مونم با مناسبتي که هيچکس بهم اونو تبريک نمي گه و منم چون نمي خوام دروغ بگم به کسي تبريک نمي گم و نقاشي بي صاحب مانده(اين اصطلاح رو مديون پيرمردي هستم که همکارمه و به جاي لامذهب و يا بي مذهب=لا مصب ،بي مصب مي گه بي صاحاب مونده- م).
اسم اين نقاشي رو هايکوي بهاري گذاشته بودم و هايکوي بالا رو زير تصوير نوشته بودم.



يادم مياد تمام وسواسي رو که براي ديدنش خرج مي دادم يا نگراني و بي صبريم و الان....
هايکو در ترنم و پرنده ها خفته ...اين بي تفاوتي شعر ها و نقش ها آدم رو راهي بيابون جنون مي کنه و وقتي بيابوني هم در کار نباشه به گرداب تنهايي بسنده مي کنه.

No comments:

Post a Comment