Wednesday, September 21, 2011

آخییییییییییییییش!

من 3 سال صبر کردم و حالا این چند روز آخر چه سخت می گذره
دلم می خواد روی میز برقصم یا یه سیگاری آتیش کنم یا روی همه نامه ها یه گربه یا کلاغ بکشم.
عجیبه که توی خونه هیچوقت هوس سیگار نمی کنم اما توی اداره عجیب می چسبه و چون نمی شه حس آزاردهنده ای داره.این تمثیل کوچیکیه از اینکه اداره از آدم ها آدم های بدتری می سازه.به هر حال خونه که می رم از صرافتش می افتم و بسته سیگار باز نشده باقی می مونه برای روز مبادا.همش دارم فکر می کنم چطوری برم؟با ادا و اصول که مثلا اینجا رو خیلی دوست داشتم و شما دلمو شکستین؟با ورجه و وورجه و خوشحالی که آی فارغ شدم و ما که رفتیم نگران؟دم رفتن زیرآب یک یا دو عوضی- که همه رو بیچاره کردن -رو بزنم که یک خاطره خوش از خودم به جا گذاشته باشم یا بگم به من چه؟خلاصه اینکه خیلی سخت می گذره خیلی!می دونم غافلگیر کننده است اما اینکه آدم تو شکم اسب تروا کشیک بده و یهو بپره بیرون که یهههههههههههههه!این دفعه دستمو نخونه بودین !بر خلاف چیزی که فکر می کردم خیلی هم حس جالبی نیست
پ.ن:اینکه آدم کاری جز نقاشی کشیدن رقصیدن و خواندن و نوشتن نداشته باشه یعنی بهترین نوع زندگی.این یعنی یک پوست اندازی واقعی برای آفرینش خود حقیقی من..
پ.ن:دلم می خواد دلم برای چیزی تنگ بشه...اما هر چی فکر می کنم چیزی به ذهنم نمی رسه.کاغذ های به هم ریخته و پیرمرد های همیشه شاکی.آدم های خسته و بی حوصله.چایی پشت چایی.چشم های های فضول و صورت های اصلاح نشده...جدا 3 سال زندگی من به خاطر پول اینقدر راحت حروم شد؟کاش در آینده بتونم فوایدی در این سبک زندگی سگانه در این 3 سال آزگار پیدا کنم تا اینقدر حسرت نخورم به حال خودم.موجودیتی که معتقد بود برای پول رنگ و بوم و کاغذ به کار نیاز دارد و به هر حال کار که عار نیست!(الان خودش می گوید که بنده غلط کردم!).بگذریم.
پ.ن:-ویدئویی برای انبساط خاطر دوستان!اندر ستایش قهوه و کار در اداره جات!!




Thursday, September 8, 2011

خط فقر و سقف آرزوها

خط فقر چیست؟اگر فقیر باشی خط فقر برایت سیم برقی است که به تیر برق بتنی سر کوچه بسته شده و تو آرزومند این هستی که گنجشکی باشی که لااقل می تواند پایش را روی سیم بگذارد و ببیند آیا آن بالا زندگی طور دیگری است؟اگر خیال باف باشی می پنداری که نه!از همه جا آسمان همین آبی دود گرفته است شاید از پایین بهتر هم باشد.هر چه باشد ارتفاع ترسناک است و گیج کننده و ...(گنجشگی بر سرت فضله می اندازد.)می پرسی سقف آرزویت کجاست؟یا مماس بر همین خط فقر است یا بالاتر اما به هر حال برایت توفیری ندارد.گنجشگک اشی مشی هم از سر تو بهتر مستراح پیدا نمی کند چه برسد به دیگران.
اگر ثروتمند باشی.خط فقر برایت خط نیست.سطح است.تشکی است که بر رویش می پری و به بالا پرتابت می کند.می پری بالای بالا.آنقدر به شیرجه برعکس و دیدن آدم های زیر پایت عادت کرده ای که شاید به سقف آرزوهایت فکر هم نکنی چرا که برای تو سقف معنی ندارد.اگر رویا پرداز تر باشی می پری و دستت را به ابرها می زنی و همه برایت هورا می کشند و تو با خوشحالی برای عکاس باشی ها و نوچه هایت ژست می گیری و خودت را جاودانه می کنی.(زیر تشک را نمی بینی البته برایت اهمیتی هم ندارد).دنیا زیباست.مردم اطرافت،خطوط شاد و رقصانند و آرزوها ،ابر های لمس کردنی.
اگر از طبقه متوسط باشی.خط فقر برایت مثل جدول خیابان است اما بر روی هوا بنا شده .روی لبه اش مانند یک بند باز راه می روی.همه به تو می گویند فقط باید بروی،همین!خیلی ها پشت سر تو صف کشیده اند و هلت می دهند. اگر تند نروی پرتابت می کنند به بیرون.گاهی می بینی روی بند رختی راه می روی و زیر پایت را می بینی:مرد هایی که با دست های زمختشان آجر قالب می زنند و بار می برند ، زن هایی که رخت می شویند و تن می فروشند. بچه هایی با ترازوهای نامیزان و روزنامه های دروغ گو و گل های یخ زده در دست.همراهانت به تو می گویند:خوب نگاه کن. دنیا همین است و تو باید بروی و شاکر باشی که پایت روی این خط است.می گویی نمی توانم این ها را ببینم و به راهم ادامه بدهم.تعادلم را از دست می دهم و می افتم.اگر هم نبینمشان به خودم دروغ گفته ام.یعنی من خوشبختی ام را با تماشای بدبختی دیگران می یابم؟پشت سری ها هلت می دهند:برو دیگه!راه بیفت! این حرف ها به تو نیومده بجنب!خودت را نجات بده! می پرسی: سقف آرزوهایم؟رویاهای کودکیم؟در جوابت همه می خندند.آرزوهایشان را قنداق کرده اند وکنارش شیشه شیر و پستانک گذاشته اند و بی هیچ حرف اضافه ای آن ها را سر راه گذاشته اند تا برای راه رفتن بارشان سبک تر شود.پایین نگاه کردن برای یک بند باز ترسناک است اما بالا نگاه کردن عین دیوانگی است.

Friday, September 2, 2011

او از بخت خوش خود می هراسد


he fears his good fourtune


there was a glorious time

at an epoch of my prime;

mornings beryl-bespread,

and evening golden-red;

nothing gray:

and in my heart i said,

however this chanced to be,

it is too full for me,

too rare,too rapturous, rash,

its spell must close with a crash

some day!



the radiance went on

anon and yet anon,

and sweetness fell around

like manna on the ground.

i've no claim,

said i, to be thus crowned:

i am not worthy this:

must it not go amiss?

well... let the end foreseen

come duly! i am serene.

and it came.

_Thomas hardy_




لیدی ال- بیانیه ای در ستایش یا نکوهش هنر

لیدی ال- کتابی از رومن گاری که چند روز پیش خواندنش را شروع کردم و طبق معمول آماده اثری جدید و متفاوت بودم. "لیدی ال" البته این انتظار را برآورده کرد.سراسر شگفتی بود و هیجانی که مانع از آن شد که چند روزی کتابی به دست بگیرم.
اما آنچه باعث شده از آن در اینجا بنویسم گفتگوهایی در باب هنر است که در جریان داستان به میان کشیده می شود .هنر برای هنر،خلق زیبایی صرف و ستودن آنچه که تمامی زیبایی دنیای ما را می سازد،تماشای نقاشی ها ، بوییدن گل ها...واز سوی دیگر- درست در مقابل آن - هنر به مثابه ابزاری در دستان طبقه حاکم،پرده ای بر چشمان و ابزاری برای فراموشی ستم جاری در جهان خارج از همه آن نقوش و تجملات که بورژوازی برای بقای خود بدان نیازمند است.
لیدی ال،بانویی متشخص در زمان خود است که اینک در تولد هشتاد سالگیش تصمیم می گیرد راز زندگیش را برای ملک الشعرا-مردی که سالیان دراز عاشق هم اوی اشرافی بوده-بر ملا سازد.



استحاله غریبی که آنت را(دختر یک زن رختشوی و یک مرد دائم الخمر در یک محله پست در پاریس که برایش راهی جز گزینش بین رختشویی و فاحشگی پیش رو نمی نهد) به لیدی ال (زنی کاملا اشرافی با میهمانی های زبانزد خاص و عامش) بدل میکند به راستی شگفت انگیز است.پرسشی که خواننده مدام از خود می پرسد این است که به راستی لیدی ال کیست؟ آیا طعنه ای است بر اشرافیگری که مدام بر اصالت و برتری خود می بالد اماآنقدر توخالی و بی اساس است که دختری فقیر می تواند با آموزش اصول و جعل اسناد به ناگاه به مظهر آن تبدیل شود؟یا آنارشیسم است که از دل فقر سر بر می آورد،جامه تجمل بر تن می کند و پشت نقاب زیبایی و وقار هوشمندانه دختر پنهان می شود تا قلب بورژوازی را نشانه رود:فریب می دهد، ویران می کند و می دزد و.... اما در پایان خود در چنگ تجملات بورژوازی گرفتار می آید؟شاید هم هیچکدام ،او دختری است که تنها در پی برقراری تعادل بین دو رادیکالیسم فراروی خودش است:آن هرج و مرج طلبی که می کوشد همه چیز را بر باد دهد و آن اشرافیگری که کور است و جز تجمل دنیای درون برج عاجش هیچ نمی بیند و می کوشد همه چیز را برای خودش تصاحب کند.
آنت دختر جوانی است که پس از مرگ مادرش –از بیماری سل- در همان محله بدنامی که از کودکی در آن زیسته روسپیگری پیشه می کند و روزی یکی از بزرگترین خلافکاران پاریس که نفوذ دولتی نیز دارد او را به خود می خواند.آن مرد هرج و مرج طلبی را راهی برای توجیه گذشته تاریکش می داند چرا که با این اوصاف او در واقع طغیانگری است که سعی داشته به بدنه طبقه حاکم آسیب زده و بنیانش را بر افکند.این اندیشه را آرمان-آنارشیست جوان و زیبارویی که در گذشته جوان سر به راهی بوده و امید آن می رفته از بزرگان مذهبی شود- در ذهنش کاشته و او آن را مشتاقانه پذیرفته.مرد دیگری هم در بین آنهاست که سوارکاری ریزه اندام است که گردنش در یک مسابقه شکسته و جایگاهش را در بین اشراف از دست داده.بنا به تعبیر آرمان او زیر دست لردی انگلیسی بوده وبه محض اینکه برایشان بی مصرف شده چونان سگی بینوا به دور انداخته شده.اینان که در پی نابودی این نظم ظالم و بنیان برافکن هستند که منشاء بیچارگی بسیاری دیگر است ،به دختری چون آنت نیازمندند.دختری که در خانه اشراف رفت و آمد کند و چونان یکی از آنان باشد و چون سوء ظنی را بر نمی انگیزد زمینه را برای سرقت از منازل و کاخ هایشان فراهم سازد همانگونه که آنان پیشتر ثروت جامعه را دزدیده اند.
و حال نخستین مواجهه آنت با معشوقش :مرد جوان پیانیست مشهوری را دزدیده و او را وادار به نواختن پیانو برای فاحشگان آن خانه می کند:"این خانم های بیچاره هم به موسیقی اصیل و ناب نیازمندند فقط برای اعیان و اشراف سنگ تمام می گذاری؟".آنت از دیدار با آرمان و تجربه عشق در زندگیش خشنود است اما همانگونه که همه خوبی ها در این جهان با هم یک جا جمع نمی شود و زیبایی ها همیشه ناتمام است عشق او به آرمان نیز با نوعی ناکامی توام است.رقیب او کیش آنارشی گری است که تمام فکر آرمان را به خود مشغول می سازد و او باید مدت های طولانی دوری او را تحمل کند و در تمام مدت گفتگویش با او از ترور شاهان،انفجار پل ها و بمب گذاری ها بشنود.آرمان همواره معتقداست که هنر به بلوغ و کمال نرسیده چرا که زیبایی برای عده ای انگشت شمار ،عین زشتی است.آرمان شاعر بزرگی است که چون جهان جاری را پست و پلید می داند ، سرودن از زیبایی ها را نوعی خیانت قلمداد می کند.آنت را دوست دارد چون باهوش است و رنج کشیده و می تواند در تاریخ به عنوان یک مبارز جاودانه شود.او تنها یک شعر عاشقانه می سازد و آنهم به اصرار آنت.که البته کوتاه و غمین است چون سایر اشعار عاشقانه ای که با آنت نکوهششان می کردند.
لیدی ال در کهنسالی می گوید بیهوده تلاش کرده تمامی زیبایی های جهان را جمع آوری کند تا اندکی از خلاء ناشی ازکمبود او را در زندگیش جبران سازد.ولی افسوس!
تعارض دیدگاه این دو را در یکی از صحنه های داستان می توان یافت.لحظه ای که آنت با آرمان در باغی پر از گل های نرگس قدم می زنند و آنت مدهوش از آنهمه زیبایی،آرزو می کند با آرمان تا ابد زندانی نرگس ها شود.در حین گفتگویشان آرمان می گوید:
" هنرمند در زمان ما چیزی بیش از زایده طبقات حاکم نیست .آفریده هایش برای مردم حکم تریاک را دارد.طبقات حاکم امیدوارند توده ها به موزه بکشانند،همانطور که آنها را به کلیسا می فرستند،تا فلاکت و ادبار خویش را از یاد ببرند.شاعرانی که برای مردم نغمه های خوش می سرایند،نقاشانی که پرده ای بر روی واقعیت می کشند،موسیقیدانانی که می کوشند ما را به خواب خرگوشی فرو ببرند،دشمنان بزرگ ما هستند..."
"اما به این چشم انداز قشنگ و این دریاچه خندان و این دریای گل نرگس و این آسمان صاف نگاه کن؛همه اینها فریبی بیش نیست . درست در همین لحظه چهارپنجم بشریت دارند از گرسنگی یا در زنجیر هلاک می شوند.دوران بچگی خودت را به یاد بیار،فکر بچه هایی را بکن که از همان لحظه تولد محکوم به فنا هستند... آنها به تو چشم دوخته اند . انتظار می کشند.میلیونها برده دستهای زنجیر شده خود را طرف ما دراز کرده اند...نمی توانی ببینیشان؟آنها اینجا هستند...این گل ها گولت نزنند."
اما آنت،آرمان را عاشقانه- و البته شیء گونه – دوست دارد. همانگونه که گل ها را و زینت آلات ،اپرای" ای خورشید من"،تابلوهای نقاشی و حیوانات دست آموزش را. با این تفاوت که آرمان برایش مظهر تمامی زیبایی های جهان است. تنها آرزویش ماندن در کنار آرمان است و می کوشد آرمان را نیز به همین شیوه تصاحب کند و....

با خودم فکر کردم:کدامیک راست می گویند؟آنت یا آرمان؟نویسنده آنچنان به شخصیت هر دوی آنان پرداخته که نمی توان جانبداری نویسنده را از یکی درک کرد و در نتیجه به طور کامل او را رد نمود.آرمان هنر برای هنر را نفی می کند و آنت دقیقا به دنبال لذت بردن از هنر است با نادیده گرفتن تمامی زشتی های موجود.چالشی فراروی همه دوستداران هنر که البته رویای زیستن در دنیایی بهتر را نیز در سر می پرورانند.آنانی که آنقدر واقعی زندگی کرده اند که گاه حتی هنر هم برایشان توجیهی عقلانی و جسمانی می خواهد.آنان که مدام از خود می پرسند:خب؟این همه را چه سود؟چه چیز را بیان کردیم؟چه نتیجه ای حاصل شد؟
پ.ن: در بین تمامی آثاری که از رومن گاری خوانده ام –که هیچکدام به دیگری شبیه نیست- لیدی ال تنها کتابی بود که در آن به مقوله هنر و ماهیت آن اشاره می شد.
(البته باید بگم من هنوزکتاب های ستاره خور ها و از اینجا به بعد بلیت تو قابل استفاده نیست* را نخوانده ام به این دلیل که نه این دو به فارسی ترجمه شده اند و نه من هنوز سواد کافی برای خواندن متن فرانسه شان را دارم .لااقل اگر فیلمش را دارید به ما الطفات کنید تا بوی گل را از گلاب بجوییم!).
پ.پ.ن:این نوشتار را برای ترغیب دوستانم به خواندن این کتاب نوشتم.اغلب آثار رومن گاری به خلاقیت ذهنی کمک می کنند حتی آن دسته از آثار مبهمی که خواننده احساس می کند نویسنده دستش انداخته مانند:"مردی با کبوتر "که بیشتر به یک شوخی می ماند.
پ.پ.پ.ن:طرح روی جلد از این بهتر نمی شود!اما متاسفانه در برگردان پارسی...
...................................................................
پا نوشت:les mangeurs d'étoiles و Au-delà de cette limite votre ticket n'est plus valuable

Friday, August 19, 2011

شب قدر

شب قدری چنین عزیز و شریف
با تو تا روز خفتنم هوس است

.
.
.
حافظ در چنین شبی

Friday, July 1, 2011

دزدی تو روز روشن

راستش من تصمیم جدی گرفتم که زندگی شخصی ام رو وارد وبلاگم نکنم چون جز اینکه عده ای بیان و بگن آخی!نازی غصه نخور و در زندگی چنین باش و چنان باش، نتیجه ای در بر نخواهد داشت.اما این یکی رو دیگه نمی تونم تعریف نکنم.شاید به این دلیل که می خوام هرکس این نوشته رو می خونه اگه کار هنری می کنه حواسش رو خوب جمع کنه.دزدی ایده ،نه تنها کار زشتیه بلکه کار زبون و خواری هم هست.خصوصا اگر طرف از تکنیک یا دست قوی هم بهره ای نبرده باشه.نمی دونم موضع گیری آدم چی باید باشه؟
اومدم برای یه بابایی چهار تا نقاشی کشیدم.گفت واسه پروژه دانشگاهش می خواد.تا اینجا هیچی.من زیاد کار می کنم و یه دفترچه دارم که پر از نقاشی و ایده است بنابراین مشکلی در این کار ندیدم.طرف کار منو رو پارچه چاپ کرد و بماند که نه هندسه کار منو درک کرده بود و نه اجرای خوبی از آب در اومد. من برای دلخوشی طرف و اینکه می دونستم نقاش زاده نشده فقط گفتم: خوبه! خوبه! چند روز بعد دیدم کار های منو فایل کرده و پرینت گرفته و یه داستان ......(واژه زیبای پارسی که برای مزخرف به کار می ره و پنج حرفیه) هم سر هم کرده و داره از چاپش حرف می زنه!یه نفر دیگه هم اونجا بود که با تحسین از نقاشی ها سر تکون می داد! من یه کارمند ساده هستم.خب درست.کار می کنم و با پولش نقاشی می کنم و از تجارب زندگی ام در جامعه ای که ایده آل من نیست و آدم هایی که انتخابشون نکردم در نقاشی های خودم بهره می برم.اگر کسی فکر می کنه این به معنای بی عرضگی یا عدم جسارته باید بگم نظرش برای خودش محترمه.هر کسی برای ادامه زندگی به پول نیاز داره.یکی با پول بابا زندگی می کنه یکی با پول زحمتکشی خودش یکی از قبل کسی که می تونه همسر یا معشوقش باشه زندگی می گذرونه.اما شیوه من همینه.کار کردن و خرج کردن.عیب این کار اینه که باید زمان کم باقیمانده رو خیلی دقیق تنظیم کرد و البته اطرافیانی که درک نمی کنند تصورشون بر اینه که تو در همون نقش کاری خودت خلاصه می شی و بس.پس،من به عنوان یک کارمند ساده و لاغیر: در اینجا باید جیغ می کشیدم و ورجه وورجه کنان بریده بریده ازش تشکر می کردم که منو قابل دونسته که کار منو به این شکل ارائه بده!اما من به صفحه مانیتور جهت مخالف خیره شدم و هیچی نگفتم.تو دلم گفتم گور پدر همتون.این فقط یکی از نقاشی های من بودکه مثله اش کردید.یا شاید هم مثل دختر زیبایی که عروس می شه و آرایشگر ناشی صورتش رو شبیه اجنه آرایش می کنه و باید دستی بهش پول هم داد ... زدین به کار من تازه یه چیزی هم طلبکارین؟پوز آویزون همتون رو وقتی کارامو می دیدین یادمه.به جای اینکارا برید اون کله های پوکتونو به کار بندازید شما هم ایده بدید که به ایده دزدی نیفتید.اگرم اینکاره نیستید.... حالا که خوب پول در میارید یه تاج زیتون برای خودتون بخریداسم روی کتاب رو میخواهید چی کار؟
شب با آقای زرین مهر و آقای تاجور صحبت می کردیم.آقای تاجور فقط خندید و بهم گفت:عین تراکتور کار کن و به هیچی توجه نکن.اصلا رو این چیزا انرژی نذار.اگرم ناراحتت می کنه خب دفعه دیگه همچین اشتباهی نکن.
اینکه دیدم آقای تاجور از شنیدن این داستان اینطور از خنده ریسه رفت خیلی آروم شدم.اما باز هم به این شعر فروغ رسیدم:
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد
(در اینجا یعنی زیبایی رو در وجود افرادی که می دونی انسان های والایی نیستند و پیشتر آزمونشون رو پس دادند جستجو نکن)
پ.ن:خب حالا فهمیدین چرا دیگه اینجا نقاشی نمی ذارم؟ پیش از این ماجرا هم حس بدی نسبت به نمایش کارهام پیدا کرده بودم.چون تجارب تلخ دیگران رو شنیده بودم و می ترسیدم.

Tuesday, June 28, 2011

اکبر زرین مهر

این نوشتار یک واکنش است.واکنشی در برابر دیدار کسی که سال ها پیش می شناختی و به ناگاه از او هیچ خبری نمی شنوی.نمی توانی بگویی فراموش کرده ای که وجود داشته.چون نقاشی هایش بر دیوار مانده اند.چون اصولا من کسی نیستم که بتوانم گذشته ام را فراموش کنم


از پیچ در جذبه کوچه های تفته بوشهرتا هماوای فریاد رنگ ها شدن


مرد نقاش،از واژه استاد بیزار است و در خانه اش در آنسوی هیاهوی شهر با مادرش زندگی می کند.

شهر،خرد جمعی ساکنانش ،اجتماعی ازچشمها ، سادگی رفتارش را گاه درک می کند وگاه نمی شناسدش.گاه در نمایشگاه برایش کف می زند و هلهله سر می دهد و گاه اثرش را –به قول خودشان در پایین شهر- نادیده می انگارد.در نمایشگاه مردم در برابر پرده های ثابت نقاشی می آیند و می روند.می نگرند و تامل می کنند.او با سیگاری در دست و کلاهی بر سر ایستاده از همه چیز می گوید:از شکست ها و پیروزی ها،از مزه ها و بوها،از چهره ها و رفتارها.دانستنش آسان است که چقدراین مردمان را دوست می دارد. به این نمی اندیشد که با که دارد سخن می گوید؟دختری با دوستانش ،مردی با دست کودکش در دست،پسری با موهای در هم تابیده،آنکه از چهره اش پیداست مقامی و مکنتی دارد،آنکه کارش را می خرد،آنکه تنها عاشقانه به نقش ها می نگرد...او با همه سخن می گوید.



بناست در واپسین روز نمایشگاه در برابر دیدگان مردم اثر یا آثاری خلق شود.دوربین ها حاضرند و مردم گرد دو نقاش- اکبر زرین مهر و سونیا خواجوی- حلقه می زنند. تابلوها بر پا ایستاده اند.منتظر آفرینش یکی دیگرشان.برخی را ترس برداشته.مومنانه می ترسند که آفریننده شان متهم شود.ترسشان بی دلیل نیست.می ترسند حاصل شتک زدن رنگ بر بوم خوانده شوند و لاغیر.برخی با لبخنده مونالیزایی می نگرند،همانهایی که به یگانگی و تکرار ناپذیریشان ایمان دارند.نمایش آغاز می شود.در این نمایش مهم این است که ،که باشی.اگر فریبکار باشی می پنداری فریب با لباس هنر چه زیبا و برازنده در برابر چشم ساده دلان می رقصد!اگر هنرمند باشی سیلان رنگ ها بیهوشت می کند و داستان بیابان ومجنون را به یاد می آوری،به تماشا که ایستاده باشی می اندیشی این را دیگرندیده بودی ،اگر عاشق باشی در می یابی سپیدی بوم همیشه آغوشش برای بازی رنگ ها باز است و آنچه بر سرش می آید ،نه تلخ و دردناک که شیرین و تابناک است.سر تا پایش با تابلویش نقاشی می شود.آنکه خود به ریا و بازیگری دلمشغول است می پندارد چه اداهایی،هنر مندان این گونه اند دیگر!



چهار تابلو به دنیا می آیند،دو تا را زرین مهر با رنگ های تند و صریحش می کشد و دو تا را شاگرد خلفش سونیا.سونیا با کاردک انسان ها را نقش می کند به مثابه لکه های گذرای جهان هستی.آنها می آیند و می روند.جفت جفت و با هم اما تنها.یا سیاه و تاریکند یا سرخ و ملتهب.در اطرافش چشم های بزرگان تاریخ معاصر ایران او را تماشا می کنند.خودش اقرار می کند عاشق رنگ های درخشنده استادش است اما چه کند که دستانش بسته اند.او یک زن نقاش است در جامعه ای که در همه کار زنان به دنبال نقصان و فقدان می گردد.کاردک با احتیاط فرود می آید و از سیاه کردن بوم هراسان است.در آنسوی دیگر نقاش مرد کاردکش را می رقصاند. به آرامی پیش می رود.باز آدمک ها خلق می شوند.آواهای اطراف به آدمک ها شکل می دهند.بنا به گفته خود خانم نقاش کسی می رود و آدمک در حال رفتن خلق می شود یکی می نشیند و آدمک می نشیند...



تابلوها اغلب متعلق به سونیا بودند. در طبقه بالا با آبرنگ چهره های مطرح تاریخ ایران را نقش کرده و درتلاش بوده در هر اثر روح آثار و زندگی فرد را بدمد.صادق هدایت در سایه کلاهش بوف کور را به یادمان می آورد.سیما بینا با لبخندش روح ترانه های محلی خراسانی را...در طبقه پایین،اما کارها با آکریلیک هستند.صریح تر و قوی ترند.انتزاع و ایجاز دست در دست هم با زبان رنگ ها با ما سخن می گویند.گاه هایکوهای نسروده اند و گاه گل های نشکفته.گاه باغ های فراموش شده کودکی.چند اثر از اکبر زرین مهر با پیچ و تاب خطاط گونه در نمایشگاه به چشم می آمد.خط پارسی که خود را نقشی پنداشته بود و پیچ و تاب می خورد.واژه هایی چون گره های گشوده.گاه چون ابرو دود سبک و رها ،و گاه چون عطر پراکنده و جاری در زمینه.

جلسه نقد آغاز می شود.شاید آنگونه که باید پیش نمی رود اما همه کمابیش سخن می گویند.شگفت آنکه نقاشان خاموشترین ها هستند.منتقدین سخن می رانند.دلال ها راهی برای شناساندن خود جستجو می کنند.گویی می خواهند بگویند دلیل فقر نقاشان نبوده اند.تابلوها گوش تیز کرده اند.کمتر می شنوند کسی از آنان نام ببرد.تابلوی آبرنگ منظره ونیز در عجب است که چرا یکی با دیدنش دلگیر می شود و دیگری از بازتاب روشنایی هایش سرحال می آید...

جلسه پایان می پذیرد، با سخنان ناگفته به خانه هایمان باز می گردیم.بی آنکه بدانیم تابلوها به بازی گرفتنمان و اینک در خاموشی چراغ گالری به خواب می روند.

پ.ن:اگر نام این نوشته را در ستایش استاد اکبر زرین مهر بنهم اوج قدر ناشناسی را نمایانده ام.اینها تنها برداشت من هستند.آنچه دیده ام.بی کم و بیش.بی بزرگنمایی یا نادیده انگاری.اتفاقی که در گالری آرتین افتاد و من مرد نقاش را که از سالیان دور می شناختم دوباره یافتم و این بار با خود گفتم بخت با من یار بوده که وی را از کودکی می شناختم.هر چند برقراری ارتباط با او حتی برای من که زبان آدمیان را نمی شناسم کار سختی نبود

Thursday, April 21, 2011

ساباتی در خیال



چشمانِ زمردینِ خواب زده گربه ای در زیرِ طاقِ کاهگلیِ کوچه تفته ای در تابستانِ کویریِ ایران

پ.ن:تکنیک:آکریلیک روی بوم

Saturday, April 9, 2011

هذیان قو- نوشته ای درباره قوی سیاه

در مدح و ستایش این گونه آثار دوستان وبلاگ نویس،چه ایرانی و چه خارجی از نکته ای فروگزار نمی کنند و البته من از اینکه این فیلم حتی موفق شود یک جایزه هم ببرد متعجب می شدم.بازهم یک اثر کلاسیک مثله شده در برابر دیدگان همه نمایش داده شد و استخوان های چایکوفسکی در قبر لرزید.البته چایکوفسکی تنها نبود.گمان می کنم کمتردوستدار موسیقی کلاسیکی در جهان یافت شود که این فیلم را دوست داشته باشد.

در نقد این گونه آثار بهتر است در پیش در آمد از آفت هنر پست مدرنیسم بگوییم:جنبش پست مدرنیسم برای پیوند بین هنر گذشته و هماهنگی آن با سلیقه انسان امروزی بوجود آمد.این نگاه مسلما به چالش کشیدن گذشته و یا خلق فانتزی را هم در پی دارد.اما نباید از یاد برد که نقد گذشته به معنای کژفهمی و القای نادرست آن نیست. قرار نیست هنر پیشینیان را به سبب دشواری و پیچیدگی آن کم ارزش انگاشت.این کار همان اندازه ما را از درک حقیقی آن باز می دارد که خواندن رمان بینوایان و یا جنگ و صلح در قالب یک داستان کوتاه مصور.
مسلما راز جاودانگی شماری از آثار کلاسیک را در میان هزاران قطعه نگاشته شده در طی زمان، باید در نبوغ سازندگان آن و عمق پرداختن آنان به عواطف انسانی (همان زنجیر پیوند دهنده ما و نیاکانمان) جستجو کرد.در هنر پسا مدرن ، هنرمند با درک اندکی از آثار گذشتگان ، خواندن خلاصه ای از یک داستان و یا نگاه کوتاهی به یک اثر،دست به نقد کاری می زند که حتی آن را درک هم نکرده. و این دقیقا همان خوره ای است که پیکره هنر را از بین می برد.در نتیجه کالبد هنر به جای تعالی یافتن در زمان، می فرساید و به زنگار می نشیند .متاسفانه نمونه این آثار کم هم نیست اما تا زمانی که مردم دنیای امروز که حتی به یمن وجود این همه ماشین و کامپیوتر، به زعم خود وقت زیادی ندارند تا به مکاشفه در باب موسیقی کلاسیک،سینمای متعالی و یا هر هنر والایی بپردازند،اوضاع چنین است. و البته نیاز به یاد آوری نیست مردم همیشه برای دنبال کردن سریال ها و یا فیلم های اغلب بی مایه سینمای هالییود وقت خواهند داشت چرا که" عنوان"- همین برگ برنده سرمایه داری نوین و برده داری امروزی- به جایشان فکر می کند،بر می گزیند و آنها تنها کافی است پولش را بپردازند. آنها عمق خیانت به خود را درک نمی کنند. گوشی که می تواند به نوای بهشتی موسیقی والا خو کند چرا باید درگیر ضرباهنگ های بی معنایی شود که تا 2 هفته بعد شنیدنش برای همه ملال آور خواهد بود؟شنوندگانی که به دور انداختن موسیقی همانند لباس های کهنه و باز خریدن همان موسیقی در شکلی دیگر خو کرده اند چگونه می توانند احساسات پایداری داشته باشند؟از فیلم که بهتر است هیچ نگوییم که فکر نمی کنم کسی برای اینکه بازیگری 10 ماه باله تمرین کند تا بتواند باله را تقلید کند و نقش یک بالرین برجسته را ایفا کند توجیهی داشته باشد.باز هم چیزی که اهمیت دارد نام هنرپیشه است؟جدا این امکان پذیر نیست که یک بالرین این شانس را داشته باشد که در فیلمی درباره هنر خودش ایفای نقش کند تا فیلم عینی تر از آب در بیاید؟

"قوی سیاه" یا با برگردانی نزدیک تر به روح اثر "قوی جادویی" عنوان یکی از صحنه های معروف در پرده سوم باله دریاچه قوی چایکوفسکی است.عنوانی که طراحان لباس و گرافیست ها در این فیلم تمام و کمال از آن بهره جسته اند و با تغییر اندکی در موتیفهای آشنای حاکم در طراحی لباس در باله و جلوه های دیجیتال صحنه هایی جذاب را بوجود آورده اند.آنچه که نقطه قوت فیلم به شمار می رود و شاید تا پایان بیینده متاثر از آن گمان می کند که در حال تماشای اثری عمیق و تاثیرگزار است.خصوصا اگر تماشاچی با باله های کلاسیک بیگانه باشد تا پایان اسیر این استعاره باقی می ماند.داستان باله در خلال فیلم بازگو می شود تا بیننده شک به خود راه ندهد که همه چیز را فهمیده.و حال بازی با چشمان و ناخودآگاه ما آغاز می شود.



نینا-دختر قهرمان داستان- با صورت وحشت زده و چشمان همیشه متحیرش ، نامطمئن گام بر می دارد،رقص برایش جاه طلبی است،با بدنش بیگانه است و با وسواس به صورتش خیره می شود و به زخم پشتش دست می کشد:زخمی که از فاجعه ای خبر می دهد اما تا پایان فیلم حادثه ای را نمی آفریند و جز ترساندن و مضطرب نمودن تماشاچی به هیچ کار نمی آید.مادر دختر-بالرین شکست خورده- مدام به گوشی اش زنگ می زند، بدنش را وارسی می کند بر بسترش بیدار می نشیند تا دخترش موفق شود.چرا؟چون دختر قرار است با نقش شاهزاده قوها آرزوی او را بر آورده سازد.مادری که با" شیرینم،عزیز دلم" نامیدن او بیشتر او و همه مارا عصبی می کند .زندگی دختر در کابوس و خون و زخم سپری می شود.صحنه هایی که حتی به سبب قابل پیش بینی بودن تاثیر گذار هم نیستند. و تنها می توان آنها را چندش آور خواند:چراغ ها ناگهان خاموش می شوند.دست ناگهان خون می آید.ناخن می شکند و دختر فریاد می زند.دست لای در گیر می کند و جیغ وحشتناک و ممتدی بلند می شود...
اما ترس حقیقی این است:دختر در صورت رقیبش،بالرین بازنشسته،مادرش و...خودش را می بیند و از خودش می ترسد!دلیل این وحشت از خود هرگز معلوم نمی شود.دختر به خاطر بوسه ای که به قدرتمندترین مرد کمپانی داده وی را که هرگز او را مستحق نقش قوی سیاه نمی داند تحت تاثیر قرار می دهد،نقش را از آن خود می کند.شگفت آنکه دختر با استعدادتر و مصمم تر-لی لی- با آن صورت فوق العاده و شهوت سیری ناپذیرش به جایی نمی رسد،حتی دختر در ساعت خلوت مرد را در حال معاشقه با لی لی می بیند.لی لی در لباس قوی سیاه و مرد ناگهان در هیات جادوگر در میانه به نینا خیره می شود و صورتش به صورت جادوگر قصه بدل می شود!(این صحنه اینقدر مصنوعی است که بیننده را از تکنیک های سه بعدی سازی و جلوه های ویژه ناامید می کند).
و حال بزرگترین وهم او:شب پیش از اجرا،دختر شب پیش از اجرا با لی لی به یک بار می رود،مست می کند ،در تاریکی و نورقرمز بالا و پایین می پرد و ناگهان خود را در دستشویی در آغوش پسری ناشناس می بیند و ناگهان از بار بیرون می زند و اینجاست که لی لی جریان داستان را منطقی می کند با هم پالتوهایشان را می پوشند وتاکسی می گیرند. در تاکسی لی لی به او ور می رود.با هم به خانه نینا می روند و بی توجه به مادر مزاحم نینا، معاشقه خودشان را در اتاق و بدون توجه به اینکه مادر نینا صدایشان را می شنود ادامه می دهند. (فراموش نکنیم نینا همان دختری است که پیشتر روزی از خواب بیدار شده و شروع به خودارضایی می کند ناگهان مادرش را در گوشه ای از اتاق،در حالیکه روی صندلی خوابیده، می بیند و شرمند خود را به خواب می زند.)درست شب پیش از اجرا ،گویا قرار است او از قالب دختر خوب مامان بیرون بیاید .صبح فردا او، لی لی را در حال رقص با زوج رقصش در نقش قوی سیاه می بیند.فکر می کند نقش را از دست داده اما چنین نمی شود.در واقع همه چیز در رویاسپری شده.
این صحنه ها هیچ نقشی در داستان اصلی و یا پایان آن ایفا نمی کنند.صرفا وجود دارند و مانند زخم پشت نینا و یا بریدگی های مکرر انگشتانش بی حاصل هستند.



نینا در هنگام اجرا آنقدر مردد است که به صورت بالرین ها و نورافکن های سقف خیره می شود و اجرا را خراب می کند.به عنوان یک بالرین او نه به آوای ساز ها واکنش نشان می دهد و نه نقشش را درک می کند.او تنها دختر بینوا و عاجزی است که حتی دلیل ترسش را نمی داند.بیشتر به معتادی شباهت دارد که پارانوئیک شده و سرگردان مانده.در صورت گریم شده همکارانش خیره می نگرد و صدای خنده آنها او را عصبی می کند. در میانه اجرا و درست زمانی که باید گریمش را برای نقش قوی سیاه عوض کند لی لی را به جای خودش می بیند درحالیکه لباس قوی سیاه بر تن کرده و با بی خیالی سایه تیره را بر چشمش می کشد و می خواهد نقش قوی سیاه را بازی کند.نینا با او گلاویز می شود و او را به آینه پشت سر می کوبد در حالیکه تاکید می کند که این نقش اوست و فرصت او .لی لی می میرد و نینا جسدش را پنهان می کند.نینا به روی صحنه می آید و با چشمان قرمزهمچون چشمان یک قو و دستانی که پرهای سیاه در می آورند.(احتمالا نویسنده از یاد برده که قوی سیاه اصلا قو نیست.او اودیل ،دختر جادوگر است که بناست خود را به جای شاهزاده قوها جا بزند و بنا بر این قوی سیاه(و یا به معنایی دیگر جادویی) لقب گرفته.نکته دیگر اینکه او وحشتناک نیست،همانند شاهزاده قوها زیبا و فریبنده است اما چون او غمگین نیست چرا که از پیروزی شومش مطمئن است .) وقتی نینا از پرده 3 باز می گردد تا برای پرده 4 آماده شود ،با حوله روی خون جاری از جسد لی لی را می پوشاند.یک نفر در می زند (باز قرار است بترسیم ،چهره ناتالی پورتمن این را می گوید) در باز می شود و در کمال شگفتی لی لی پشت در ایستاده و مثل همیشه لبخند می زند.مکالمه ای کوتاه ،نینا در را می بندد.حوله رابه آرامی بر می دارد.خونی در کار نیست ،اتاق بسیار مرتب تر از آن است که صحنه جنایت باشد.این ها همه زاده تخیل او بوده.در واقع آنکه زخمی شده خود اوست.بریده شیشه را از شکمش بیرون می آورد و به روی صحنه می رود تا آخرین پرده را هم اجرا کند.(چون بارها از بدنش یا خار خلنده بیرون کشیده یا دستش را زخمی کرده اما هرگز ردی بر جا نمانده بیننده به این بریده شیشه هم وقعی نمی نهد).نینا دوباره در نقش قوی سپید فرو می رود وزمانی که به پایان داستان می رسد-نقطه ای که اودت مرگ را بر می گزیند- به مادرش نگاه می کند که با چشمان پر اشک همیشگی اش به او خیره شده.در حالی که بال می زند خون از روی شکمش بر لباس سپید رنگش منتشر می شود.اودت به دره می پرد ،نینا بر روی تشک سقوط می کند و کف زدن های ممتد را می شنود . رقصنده ها و توماس به سمتش هجوم می آورند و تشویقش می کنند. لی لی متوجه زخمش می شود و فریاد کوتاهی می کشد. زخمی که احتمالا او را می کشد.نینا، نیمه جان و خسته می گوید :من کامل بودم،کامل
...


به طور خلاصه اگر موسیقی تاثیر گذار چایکوفسکی و جلوه های ویژه را از فیلم حذف کنیم،قوی سیاه هیچ برای گفتن ندارد و جز به گند کشانیدن یکی از زیباترین باله های کلاسیک رسالتی بر دوش ندارد.اگر آنرا اقتباسی مدرن از باله دریاچه قو بدانیم به موسیقی کلاسیک خیانت کرده ایم.آنچه دریاچه قوی چایکوفسکی را به یکی از تاثیرگزارترین های تاریخ باله بدل کرده،عنصر عشق است و اندوه فراق.این باله می تواند ترجمان احساس همه دلباختگان باشد.نت هایی که با هر زخمه و آرشه،زیر و زبرمان می کنند و از خود بیرونمان می کشند. همان چه که دقیقا فقدان سنگینش را در فیلم قوی سیاه می بینیم،نینا عاشق نیست که هیچ،حتی مادرش را هم دوست ندارد.احساسات او در ترس،خشم و حسادت خلاصه می شوند. در باله دریاچه قوی چایکوفسکی شهوت و استفاده از آن برای رسیدن به هدف در هیچ کجای داستان جایی ندارد.عشق آرام می آید و دربر می گیرد. خونی بر زمین نمی ریزد. حتی مبارزه با زورگویی با ابزار عشق است و جان دادن بر سر دلدادگی.عشاق حتی در فکر کشتن جادوگر نیز نیستند و در پایان با مرگ خود آزادی را به دیگران می بخشند. باله ای که چایکوفسکی ملال از خستگی و فقر و در ستایش عشق – همان حلقه گمشده زندگیش – نگاشته و هرگز شانس تماشای آن را در زمان حیاتش نیافته.
نکته تاسف بار این است که بسیاری از مردم از موسیقی کلاسیک و باله هیچ نمی دانند و آنرا خسته کننده و غریب می دانند.برای چنین افرادی حتی دیگر ابهامی نیز نمی ماند که این ناشناخته ها مزخرف هایی کهنه بیش نیستند و دست اندرکاران این آثار پیرمردان و پیرزنان شکست خورده یا جوان های منحرف و بد دهنی هستند که از بد حادثه و شاید از فرط بی سلیقگی به این ورطه کشانیده شده اند.جدای این ها به لحاظ تکنیکی اجراها در فیلم، بسیار سطح پایین و ابتدایی بودند و شاید بهتر بود لااقل برای کیفیت بخشی به اجرا، به جای ناتالی پورتمن- که اندکی باله می داند- از یک بالرین حرفه ای استفاده می شد.شاید در این صورت مجبور نبودیم باله را از نمای نزدیک با محوریت صورت ناتالی پورتمن ببینیم ،چه سود که حرکات دست آنقدر ناپخته بودند که حتی در همان کادر محدود از ناشیگری بازیگر حکایت می کردند و تنها برگ برنده،صورتی بود که با دهان نیمه باز و چشمان وحشت زده سعی داشت احساس اودت را بازگو کند. بماند که به فراخور موسیقی متن فیلم در میانه اجرا ،گاه از موسیقی مربوط به صحنه های دیگر استفاده شده بود(صحنه گلاویز شدن نینا و لی لی در واقع در اوایل پرده سوم بود و طبیعتا موسیقی بایستی عبارت می بود از رقص های مجار،اسپانیولی،روسی و یا ... اما از ملودی صحنه چهارم در زمان نبرد جادوگر و زیگفرید استفاده شده بود و زخم وحشتناک لی لی و خون از دهان بیرون زدنش با ضرباهنگ ممتد طبل که از پیروزی عشق پس از یک نبرد سهمگین خبر می داد، مقارن بود،از این بی ربط تر و بی مایه تر هم می شود به موضوع پرداخت؟).البته بهترین بخش فیلم انتخاب موسیقی برای هر صحنه بود و برای فیلمی اینچنین بی مایه بیش از حد انتظار بود. عیب دیگر،به روی صحنه آمدن قوی سیاه، تنها با حضور نینا ،زوج رقص و جادوگر بود.درواقع یکی از خصوصیات شگفت این صحنه در تمام اجراهایی که تابه حال آنها را تماشا کرده ام ،ورود ناگهانی اودیل(قوی سیاه) به صحنه است .بدین معنا که در میان مهمانانی که بی خبر از همه از همه جا در شب نشینی شرکت دارند به ناگاه دومیهمان ناخوانده نظم صحنه را بر هم می ریزند و چشم ها به سمت این دو می چرخد.قرار است زیگفرید متعجب به سمت این دو بشتابد و سرنوشت آن شب دگرگون شود.اما مسلما پرداختن به آرایش صورت قوی سیاه و قرمز کردن ناگهانی چشمانش به مراتب ساده تر از فکر کردن به طراحی لباس ملل گوناگون در صحنه ورود اودیل است.(باز هم تاکید می کنم :قوی سیاه،قو نیست و قرار نیست حتی در توهمات دختر پر سیاه در بیاورد.راستش را بخواهید عمر رقابت بر سر به رخ کشیدن جلوه های دیجیتال دارد به سر می آید).از این ها گذشته کافی است تنها یک دوستدار باله باشید تا بدانید که نقش شاهزاده خانم قوها ،نقش دشواری است که بالرین های مسن تر به آن دست می یابند و در تمامی اجراهایی که من تا به حال دیده ام بالرین نقش اول یا بالرین روس کهنه کاری بوده و یا آنقدر در کارش متبهر بوده که به این مقام دست پیدا کرده است و مسلما هیچ کارگردانی اعتبار خودش را با انتخاب یک بالرین جوان و تازه کار به مخاطره نمی اندازد و البته این نکته ای است که احتمالا طرفداران این فیلم از آن آگاه نبوده اند و نیازی هم به دانستنش نداشتند.

آنچه بیش از همه در هنر مدرن قابل توجه است این است که بسیاری از مردم آموخته اند که چیزی را که نمی فهمند دوست داشته باشند.شاید بدان سبب که اگر از چیزی ابراز بی اطلاعی بکنیم مانند این است که بر نفهمی و نادانی خود گواهی داده ایم.موفقیت این گونه فیلم ها در فروش دلایل دیگری نیز دارد.همان طور که آموخته ایم که کفشی را دوست بخریم و پولمان را به پایش بریزیم که مارک لویی ویتون مانند لباس زندانیان سراسر آن چاپ شده است همان پولی را که با زحمت از سیستم اقتصاد آزاد بدست آورده ایم. با هفته های متمادی صبح تا ظهر کار کردن و آخر هفته ها را انتظار کشیدن و از شنبه ها منزجر بودن و اندیشیدن به اینکه چگونه می شود یک قران در هزینه ها صرفه جویی کرد و اقساط را به موقع پرداخت کرد؟.کیفی که مارک لویی ویتون روی آن چاپ شده ولو تقلبی بهتر از کیفی است که ظاهر معقولی دارد.فیلم هالیوودی هم بهتر از فیلمی است که معلوم نیست کدام بینوایی در کدام گوشه جهان آن را ساخته،کدام هنرپیشه کشف نشده و زیر تیغ جراحی نرفته ای آن را بازی می کند ، کدام نویسنده عینکی و گوژ کرده ای پرسناژها را به زور در رختخواب نخوابانده و سر و صدایشان را به هوا بلند نکرده و تنها کوشیده از دلتنگی ای، رنجی و یا شوقی بنویسد و پشت سرش را نگاه نمی کند که آیا خیل توده های مردم در حال دیدن فیلمنامه مجسم وی آنقدر حالی به حالی می شوند که فروش فیلم بالا برود و در پایان تهیه کننده پوزخندی رضایت بار بزند و دستی به شکم بزرگش بکشد یا نه؟
نکات منفی فیلم به همین ها ختم نمی شود.خطاهایی که از دید خود من در فیلمنامه وجود داشت و صحنه هایی که حذفشان هیچ آسیبی به پیکره فیلم وارد نمی آورد:در جایی مادر نینا برایش کیک خامه ای بزرگی آماده کرده و دختر از خوردنش اجتناب می کند با این توضیح که کیک شکمش را بزرگ می کند.مادرمی رنجد و با انگشت کمی خامه از روی کیک بر می دارد و به دهان دخترش می گذرد. مادر دختر خود زمانی بالرین بوده و حتما از رژیم غذایی بالرین ها خبر دارد خصوصا اینکه تمامی زندگی دخترش را برای رسیدن به هدف بزرگ تری از پیش برنامه ریزی کرده.پس پختن کیک توسط مادر چه معنایی می تواند داشته باشد؟

"دارن آرنوفسکی" شاید در این فیلم به دنبال خلق "تهوع-اثر پولونسکی" ای دیگر بوده.با این تفاوت که لااقل در تهوع پولونسکی، دلیل و توجیهی برای ترس وجود دارد و کابوس ها جدا دهشتناک اند.(البته من این فیلم را اصلا دوست نداشتم چون به عقیده من دنیا زشتی کم ندارد).البته این نکته را به یاد بسپاریم که فیلم قوی سیاه با آن هنرپیشه های بنام و صورت ها و بدن های شگفت انگیزشان و طراحی لباس فوق العاده و گریم حرفه ای آنها که نورپردازی و جلوه های ویژه هم به مدد آن شتافته اند و خلاصه ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بوده اند که فیلم بیشترین جلوه را داشته باشد قرار نیست کمتر از فیلم پولونسکی عوام الناس دور خود جمع کند.
سخن آخر اینکه درباره هنر این زمان است که قضاوت می کند نه آنانی در وبلاگ هایشان از اینکه ناتالی پروتمن را دوست دارند و ونسان کسل را می پرستند ،می نویسند. بد نیست بگویند آیا با عشق والایشان بدن اینان را دوست دارند یا هنرشان را؟
پ.ن: در شبکه متزو معمولا از هر یک از دست اندرکاران موسیقی کلاسیک می پرسند که نخستین مواجه ایشان با موسیقی کلاسیک کی و کجا بوده؟خب فرض را بر این می گیریم که روزی از من بپرسند خانم شما کجا به افسون موسیقی کلاسیک گرفتار آمدید؟خب من با لهجه خاص خودم به فرانسوی خواهم گفت:من از وقتی در گهواره بودم موسیقی کلاسیک می شنیدم اما هچ چیز به اندازه آثار چایکوفسکی منو به وجد نمی آورد.همیشه از روی یک سری نوار 3 تایی دریاچه قو رو می شنیدم و باهاش می رقصیدم.البته نوار اپرای دومینیگو و یا دانوب آبی رو هم خیلی دوست داشتم.اما خب چایکوفسکی برای من ملموس تر بود.همونطور که چهارفصل ویوالدی رو خیلی راحت می شه در ذهن تجسم کرد.این اثر در آن سن و سال هم آنقدر گویا با من صحبت می کرد که می تونستم چشمامو ببندم باله رو تجسم کنم و به همین شیوه می رقصیدم.
خب طبیعتا وقتی فیلم قوی سیاه رو دیدم احساس کردم رویای کودکیم خراب شد و برام خیلی عجیب بود که چطور کسی می تونه چینین هذیانی رو دوست داشته باشه؟برخی می گن هنر مدرن زاده تخیلات بیمارگونه هنرمندانی است که مواد مخدر های توهم زایی مصرف می کنن که البته در قدیم در دسترس نبوده .از اصلا مگه نوابغ برای بالا بردن خلاقیتشون نیاز داشتن که به این چیزها متوسل بشن؟من مدعی منتقد موسیقی بودن نیستم اما خواندن تئوری موسیقی ، گوش دادن به قطعات کلاسیک و مدتی هم نوازندگی،حتی از زمان کودکی برای من همانقدر جذاب بود که برای همسن و سالهایم خرید و مهمونی رفتن.پس حق دارم نظر خودم را به عنوان یک دوستدار موسیقی کلاسیک ابراز کنم.
پ.پ.ن:یک نوشتار دیگه در دست انتشار در همین وبلاگ دارم که البته چون چند قطعه موسیقی و تصویر رو هم در بر داره نیاز به صرف زمان بیشتری داره.در اون نوشتار من برداشت خودم رو از باله دریاچه قو می نویسم و سعی کردم اونقدر ساده بنویسم که هر کس که تا به حال این باله را ندیده و سازهای کلاسیک رو هم نمی شناسه بتونه با یک پیش زمینه ذهنی به سراغش بره و لذت موسیقی کلاسیک رو احساس کنه.من دوست دارم مثل خون آشام ها گردن خوانندگان بی گناه رو گاز بگیرم و ببینم آیا اونها هم مثل من عاشق موسیقی کلاسیک می شن یا نه؟پس آماده باشین.اگرم خوشتون نیومد بگین.

Monday, March 21, 2011

حوض ماهی



این حوض رو احتمالا اگر شیراز رفته باشین و از سعدیه شیراز بازدید کرده باشین ،از نزدیک دیدین.باید آرزو کرد و سکه یا آینه داخل آب انداخت.ماهی های حوض یا ماهی های سیاه قنات هستن یا ماهی های قرمزی که مردم در حوض رها کردن.داستان رو تا همینجا در ذهن داشته باشین.
دیشب داشتم با دوست کره ایم توی فیس بوک چت می کردم.دختری به سن من و علاقه مند به نقاشی و حیوانات،البته با تفاوت که یک دختر در یک کشور صنعتی و پیشرفته و دختری دیگر در کشوری عقب نگه داشته شده با هم دارن.از این بحث بگذریم از سفره هفت سین ما خیلی خوشش اومده بود و درباره اش سوال هایی پرسید.من هم نقاشی حوض ماهیم رو نشونش دادم و بهش گفتم می تونی الان یه آرزو کنی یه آیینه بندازی توی آب.بعد ماهی ها آرزوتو به خدا می گن!دوستم (که از قضا اون هم مثل من اسمش مینو هست)از این داستان کوتاه خیلی خوشش اومد. گفت من شبیه ماهی سیاه ها هستم چون اونها به نظر قوی تر و سالم تر میان!من خنده ام گرفته بود چون فکر می کردم اگه قرار باشه از من تعریف کنه خواهد گفت:تو یکی از اون ماهی قرمزهای پولک طلایی هستی!دیگه وقت نشد داستان ماهی سیاه کوچولو رو براش تعریف کنم و البته متعجب می شد اگه می فهمید داستان ماهی سیاه کوچولویی که از زندگی در یک برکه کوچک خسته شده و به دریا فکر می کنه برای کودکان ایرانی یک داستان ممنوعه بوده.چون قرار بوده هر چه هستیم چه سیاه و چه قرمز،چه زشت چه زیبا به آنچه برامون تعیین کردن قانع باشیم.خیال دریا پرودن در سر ،اینکه از گردش در دایره کوچک زندگیمان خسته باشیم،اینکه سر برآوریم و در برابر تمام کسانی که ما رو متهم به جوانی (مترادف با بی شعوری) می کنند فریاد بزنیم :من بهتر از شما می فهمم و نمی خوام مثل شما عمرم رو در یک برکه بر باد بدم...همه اینها برای یک کودک ایرانی کفر محسوب می شه.وقتی از پوست نه تیره ونه روشنم،از موهای خرمایی و لباس پوشیدن خاص من تعریف می کرد به خودم گفتم بذار همینطوری فکر کنه.همون بهتر که نفهمه ایرانی بودن چیزی فراتر از اینهاست و اینکه در آستانه سال نو آرزوی من رفتن بود.و اینکه هفت سین ،موسیقی سنتی، کتاب های شعر پارسی و پلاک فروهر رو توی یک چمدون بذارم و با خودم ببرم و زیاد درباره چیزهایی که در ایران وجود داره حرف نزنم.همان بهتر که فکر کنن ایران یعنی همین ها و البته همین هم بوده.مسلما وقتی فردوسی می گفته:چو ایران نباشد تن من مباد.منظورش از ایران خیل آدم های خرافاتی و مفلوکی نبوده که به هر بدبختی و حقارتی تن می دن و جیک هم نمی زنن.(من هم در مواقعی همینطور بودم،قبول دارم.مهم اینه که دیگه نمی خوام باشم).



پ.ن:امیدوارم همتون سال خوبی پیش رو داشته باشین.اما من یه حس بدی دارم.احساس می کنم امسال سخت ترین سال زندگی من خواهد بود.البته امیدوارم اینطور نباشه و امسال دربه دری من تموم بشه و یه گام به هدفم نزدیک بشم.
پ.ن.ن:تکنیک این کار آبرنگ و روان نویس سفیده...

حلزون و بهار



آی گل پونه!نعنا پونه!...

به صدایی که شنید

حلزون آمد از کاسه خود بیرون

به تماشای بهار

(محمد زهری)

Tuesday, March 15, 2011

مرگ به جرم زیبایی

با بال های سرخش در آب می رقصد.پولک های براقش و چشم های سیاه سیاه گرد گرد خیره مانده اش،لب های همیشه نجواگرش هوا را حریصانه می بلعد.شبیه عروسی ست که جامه سرخ رنگ به تن کرده باشد.دارد خفه می شود.لال است و نمی تواند از گرسنگی بنالد.تنش زخمی است.همه این ها زیباست چون نگاه ما از پولک های طلایی اش فراتر نمی رود.
به گناه زیبایی در قفس شیشه ای زندانی ست و به عبث به دیوارهای شیشه ای تن می ساید.اینجا همانجایی است که زیبایی را بر نمی تابد.اینجا سرزمین مرگ است جایی که ماهی قرمز به نشانه زندگی در تنگ بلور ،هر سال می میرد.جایی که آرزوهای کودکانش به باله ظریف ماهی قرمز بسته است. ماهی کوچکی که چه آرزوها را بر آورده سازد و چه نه ، یگانه آرزوی خود، آزادی را ، به گور می برد.



با تحریم خرید ماهی های قرمز ،جان این جانداران کوچک را نجات دهیم و از سود تجارت پر سود و کثیف خرید و فروش حیوانات خانگی بکاهیم.ماهی قرمز در سفره هفت سین ایرانی جایی ندارد.همانگونه که در تابلوی هفت سین کمال الملک هم اثری از آن نمی بینیم.نمادهای زندگی در سفره هفت سین ،سیب سرخ شناور در آب یا گل های سرخ هستند.امیدوارم روزی این سنت نادرست که ریشه ای در آیین ایرانیان باستان ندارد و سنتی وارداتی است، فراموش شده و منسوخ گردد.

پ.ن:نقاشی بخشی از کار 4 سال پیشم به نام پیغام ماهی هاست و شباهت دادن ماهی ها به نماد یین-یانگ.ماهی ها شاید مظلوم ترین حیوانات باشند.حتی دسته ای از گیاهخواران خوردن آنها را مجاز می دانند.
پ.ن.ن:حتما می دانید چه بر سر ژاپنی ها آمد.یکی می گفت این غضب خداست!آدم چی می تونه بگه؟بعضی حرف ها اینقدر بی معناست که آدم را لال می کند.شاید بگید در دنیایی که اینهمه آدم بر اثر زلزله و سونامی جان سپردند تو از مرگ ماهی ها می گی؟جواب:بله!5 تا6 میلیون به چند هزار می چربد!نمی چربد؟چرا؟چون ماهی ها زبان ندارند؟زندگی زندگی است و به اعتقاد من به عنوان یک حامی حقوق حیوانات، در هر شکل و اندازه ای زیبا و ارزشمند.برای ژاپنی ها متاسفم و بیشتر برای خودمان که 6 ریشترش هم مملکتمان را بر باد فنا می دهد.

Monday, March 14, 2011

زمستانی

زمستانی قسمت اول:
گربه ای لمیده در مبل پاره نیمه شب یخ زده زمستانی در شهر ارواح زیر آسمان صورتی کبود

درخت های نیمه جان و شاخه های منجمد، سست و لرزان با دستان سیاه به امید آفتاب در آسمان چنگ می اندازند. انسان های سرگردان پیاده رو ها لیز می خورند و در خانه هایشان پنهان می شوند.آسمان صورتی کبود یا سپید،هر چه هست تنها رنگ روشنی است که با دیدنش سیاهی قیرگون شب های تابستانی را دلتنگ می شویم.ماه فروبسته به یخ* و ستاره هایی که به حفره هایی بیشتر شبیه اند.یا رد پای ناشناسی بر برف.گویا آسمان و زمین را مرزی نیست.
گربه های خیابان و دودکش ها تنها موجودات گرم و زنده این شب های منجمدند.گربه ها در برف می خرامند و کیسه های زباله را با پنجه ها پاره می کنند و ظاهر موجه شهرهای ما را به سخره می گیرند.در هر کنجی می خوابند و به هیچ نمی اندیشند.و اینجا نقطه آغاز است:
آسایشی پیش از هر آشوبی در راهست: لمیدن گربه ای بر روی یک مبل کهنه عاریه ای در شبی زمستانی و یخ زده،.اشتباه نکنید.ما فرقی با آن گربه نداریم.بخاری و سقف و سرپناه چیزی از حقیقت سرد بیرون نمی کاهند و آسایش ما هم دیری نخواهد پایید.



پ.ن: داشتم از سرما قندیل می بستم.همیشه پیچیده لای پتو و یا چسبیده به هر شوفاژ و بخاری که نزدیکم بود خودمو گرم می کردم.یه شال گردن می بستم دور سرم که سرمو 2 برابر بزرگتر نشون می داد اما بازم سردم بود.انگار سرما در استخوان آدم می دود.به قول یکی از دوستان در شب های سرد زمستانی کارتون خواب ها یکی پس از دیگری می میرند وبه نظر من زمستان بیش از هر زمان دیگری بیانگر تفاوت هاست یا به عبارت بهتر یادآور همه تبعیض ها،نداشته ها و در یک تعبیر کلی:ستم .تفاوت بین درخت کاج یا درخت چنار بودن.سگ بودن یا آدم بودن.فقیر بودن یا غنی بودن.بی رحمی زندگی و صد البته ظاهر فریبنده اش.برف زیباست اما پشت شیشه.هر چه هست هرگز زمستان را دوست نداشتم.همیشه فصلی بود که تنها زیبایی اش شال گردن هایی بود که مثل مامان بزرگ ها هزار شکل و مدل می بافتم و رنگ و وارنگ می انداختم.



پ.ن.تکنیک:این کار رو با مدادرنگی آبرنگی و آبرنگ انجام دادم.خیلی جلوی خودمو گرفتم توش روان نویس و مدادرنگی معمولی به کار نبرم.مدادرنگی آبرنگی ابزار بسیار خوبی هست که یکی از استادان عزیز معماری (نام نمی برم) وقتی ازش درباره اش پرسیدیم گفت: بندازین سطل آشغال یا بدین به عمه جوناتون! یکی دیگه از استادان نقاشی هم گفت:چیز بیخودیه!.این چیز بی خود منسوب به عمه جان ها توی سایت های خارجی و بین نقاشان کهنسال –بگم واقعگرا باورتون می شه؟-طرفداران بسیاری داشت.یکیشون می گفت از سال 1985 با این تکنیک کار می کرده و دوستش داشته!(چه جالب! من 1 سالم بود و این خانم با این ابزار کار می کرد و وقتی بیست سالم شد استادمون گفت به درد نخوره.اون زمان اینترنت وجود داشت و می شد توی گوگل چرخید.حالا دلیل پیشرفت نکردنمونو می فهمم.ما خیلی واپس گراییم حتی در مواجهه با یک مداد).من چند مرحله رو گذاشتم تا کاربرد مدادرنگی آبرنگی بهتر معلوم بشه.در ضمن کار بزرگتر از اونی بود که بتونم اسکنش کنم بنابراین ازش عکس گرفتم.



پ.ن.حواشی:تو کوچه راه می رفتم.چشمم به یک کمد کهنه و شکسته افتاد.خوراک این کار جدیدم بود.رفتم.جلو و بهش خیره شدم.دست به گوشی شدم که یه عکس ازش بگیرم که یهو یه پسری عین اجل معلق اومد طرفم و بهم چپ چپ نگاه کرد جوری که انگار داشت از کمد محافظت می کرد. منم چاره ای ندیدم جز اینکه فلنگو ببندم و آقا رو با کمد سلطنتی اش تنها بذارم.
نکته دیگه اینکه این گربه ها و نقش و نگارهای بدنشون، زاده ذهن من هستن وگرنه ما توی محلمون اکثر گربه ها شبیه سمت چپیه هستن. یه گربه خیلی چاق هم داریم که میو میوی عجیبی هم می کنه و گویا وقتی همه گربه ها عشق بازی می کنن، تنها می مونه.خیلی دوست داشتم می آوردمش اینجا اما خداییش مایه آبروریزی بود و همه ترکیب رو بهم می زد. همینجا ازش عذرخواهی می کنم.

Monday, February 14, 2011

ون گوگ...این ونسان خوب

در چهل و هفتمین عرض جغرافیایی در پاریس.فکر می کنم : دیگر درخت نارگیل نیست ،دیگر زمزمه ها خالی از حس موسیقی اند،کاخها و وبلوار ها و کلبه خرابه ها هم به همچنین. و کوچه های پایین که پیاده رو دارند و زیر پای دخترها و جوانان سر به هوا سر می خورند....
آه بله این ونسان خوب،این نقاش هلندی ،رنگ زرد را دوست داشت.اشعه های آفتاب روحش را گرما می بخشید ،از هوای مه آلود هراس داشت.نیازمند گرما بود.
زمانی هر دوی ما در ارل بودیم و هر دو مان دیوانه و در جنگی دائمی برای بدست آوردن رنگ های زیبا .من عاشق رنگ قرمز بودم،کجا می شود یک رنگ شنگرف حسابی پیدا کرد؟او با قلم مویش زرد ترین زرد را بر دیوار می کشید و ناگهان بنفش:
من روح مقدس هستم
من روح القدس هستم
.
.
.




روزی در معدن تاریک و سیاه ،زردیهای کرم انباشته شد و پرتو وحشتناک آتش دم گرفت. دینامیت پولدارها که هرگز کم نمی آید.موجوداتی سینه خیز شدند و در زغال سیاه در هم لولیدند و در آن روز بی هیچ گلایه ای با زندگی و بشریت وداع کردند.
ونسان یکی از آنها را که بشدت مجروح شده بود و صورتش سوخته بود پناه داد.پزشک دهکده گفت:مگر معجزه ای اتفاق بیفتد .چون این مرد از دست رفتنی است ، مگر مثل یک مادر از او مراقبت شود.تیمار از او فقط یک دیوانگی خواهد بود.
ونسان به معجزه و مهر مادری اعتقاد داشت.این مرد دیوانه که براستی دیوانه شده بود،چهل روز کنار بستر این بیمار رو به مرگ ماند.نگذاشت هوا به زخم ها نفوذ کند،تمام دارو ها را هم پرداخت.
کشیش آرام بخش که دیوانه شده بود ،حرف زد.عمل دیوانه ،مرده ای را زنده کرد.یک مسیحی را.
وقتی مجروح بالاخره نجات یافت دوباره به معدن رفت و کارش را از نو شروع کرد.ونسان گفت:شما عیسای شهید را می توانستید در او ببینید.روی پیشانیش هاله مقدس را و خراش تاج خار را.زخم های سرخ رنگ بر پیشانی زرد یک معدنچی و من.
و من ،او شده بودم ....ونسان بودم ،با قلم مویش و با رنگ زرد بر دیوار بنفش رنگ ،ناگهان:
من روح القدس هستم.
من روح پاک هستم.
به راستی این مرد دیوانه بود

از مجموعه هنرهای تجسمی معاصر-وان گوگ،نوشته پل گوگن با برگردان لیلی گلستان

Thursday, February 3, 2011

شلوار یا دامن؟

من در این پست برآن نیستم که به کسی توهین کنم یا یک طبقه رو زیر سوال ببرم(منظورم مردها هستند).فقط یک نوشته انتقادی هست و بس.
داشتم از سر کار می اومدم خونه.خسته و عصبانی و بی حوصله بودم و انگار با پاشنه کفشم داشتم به کوچه فحش می دادم.سه تا پسر نزدیک خونه مون ایستاده بودن. طبق معمول وقتی رسیدم دم در دستمو بردم توی جامدادیم تا کلیدمو پیدا کنم.معمولا دستم با لمس کردن تک تک اشیا کلید رو گیر می یاره اما این بار:این که فلش 16 گیگمه،این که ساز دهنی یه اکتاویمه،این یکی از اون 6تا خودکارامه،این پاک کنمه،این یه بسته کافی میکسه......اه!پس کجاس؟چیزی که اعصاب منو خورد می کرد وجود 3 تا پسر بود که جلوی پله های خونه کناری ایستاده بودن و سیگارکشان به من خیره شده بودن!البته این آقایان همانند بسیاری دیگر زل زدن به دخترها رو جزو حقوق قانونی خود می دونستن و البته مسلما این صحنه در صورت اهمیت فقط یک متهم خواهد داشت:دختری که اونجا ایستاده!حالا گیرم با مقنعه و صورت بی آرایش،لابد یه حرکتی کرده که اینا نگاش کردن!می گن هر سگی در خونه خودش شیره اما سگ ضرب المثل احتمالا مثل من ماده نبوده.من برگشتم یه نگاه خشن بهشون انداختم که گویا به هیچ چیشون نبود.خلاصه اهمیت نقل این قضیه از این جهت بود که بگم در عالم هنر و نقد هنری نیز همین ضابطه عینا حکمفرماست.میگین چه ربطی داره؟اگه هنوز حوصله ای براتون مونده بخونین:



وقتی دانشجو بودم می خواستم تابلویی با موضوع حوا بکشم.البته قبلا این موضوع رو کار کرده بودم اما چون به نتیجه دلخواهم نرسیدم دوباره شروع کردم. دنبال مدل برهنه(حالا نیمه برهنه هم قبول) می گشتم.چون دختر هستم فکر می کردم دوستام حاضر می شن مدلم بشن.اما دریغ از یه نفر!ابتدا شوخی تلقی می شد و سپس به حرف هایی از این قبیل ختم می شد که چرا می خوای ما رو لخت ببینی ؟منم آخرش گفتم:اصلا می دونین چیه تحفه ها؟اگه می تونستم همزمان هم مدل شم هم نقاش صد سال از شماها نمی خواستم این کارو بکنین.الانم اشکالی نداره یا دوباره ذهنی می کشم یا از خودم عکس می گیرم.چند سالی گذشت تا فهمیدم اوضاع وخیم تر از این حرف هاست.دیدن تصویر یک زن در تابلوها همیشه واکنش برانگیز بود:چی کشیدی تو؟مدل کیه؟ذهنیه یا از روی کسی کشیدی؟نکنه خودتی؟خب شاید بگین دلیلش جامعه ایه که به دیدن اینجور آثار عادت نداره اما واکنش همون جامعه رو در فیس بوک به آثار شخص دیگری دیدم.اینجا دیگه صحبت از بدن یک زن نبود ،راستش حدیث بوس و کنار هم نبود. کارفراتر از این حرف ها پیش رفته بود و واکنش هر دو جنس نسبت به این آثار این بود:وااااااااااااااااای!ممنون استاد!برخی هم چکامه ای، غزلی، نقل قولی،خلاصه چیزی پای نقاشی نوشته بودند.کارها به صورت آلبوم شده و به عنوان کتابی مجوز نگرفته در فیس بوک منتشر شده بود.کتاب "عشق و لجن" در نگاه نخست ایده هایی نو بود و جسارتی در بیان که برای من ستودنی بود.کلا کار روان نویس بر روی کاغذ های بافت دار رو دوست دارم.هم نقاش احساس آزادی می کنه هم اثر بی پیرایه و خودمانی تر به نظر می رسه.پس از بازنگری دوباره آثار نکته هایی به ذهنم رسید که نمی تونم نامشون رو ایراد بذارم.می تونه مربوط به سبک کار باشه و شاید هم نمادین بوده مثلا اینکه سرها در آثار ایشون خیلی کوچک هستن و درباره زن ها اندازه سینه ها از سر بزرگتره.انگار نقطه ثقل بدن زن همینه و زن با سنگینی و جهت گیری عجیبشون نمی تونه حتی کوچکترین حرکتی بکنه. من به شخصه تناسبات بدن انسان را در کارهای ایشون نمی پسندم اما این دلیلی بر خوب یا بد بودن کارها و یا داشتن دست ضعیف نیست پس نظری در این باره نمی دم.شایدهم در ناخودآگاه نقاش و یا بنا به ایده اصلی حاکم بر مجموعه، جنسیت نقش بارزی داشته که اینطوری خودش رو نشون داده.پس از چندی کتاب بعدی"د.اف و دیوانه" هم در فیس بوک گذاشته شد..البته واژه د.اف برای من چندان جالب نبود.خصوصا اینکه برخی از آثار این آلبوم به نظر من خیلی سبک بودند.یکی مرد ایستاده در میانه تابلو و دست های زنانه ای که بدنش رو نوازش می کردند و نوشته کناریش که:بعد از تو خیلی ها اومدن داف تر از تو...اما...دهنت سرویس!نخست اینکه این صحنه خیلی تکرار می شه:در کلیپ های سطح پایین خصوصا در سبک رپ یا بلک ، مردی نشسته و سیگار برگ بر لب به جلو نگاه می کنه و زن ها مست و دیوانه با هزاران دست بدنش رو لمس می کنن.اینکه این صحنه قراره نمادی از جذابیت و قدرت مردی باشه که می تونه اینهمه زن رو همزمان در کنار خودش داشته باشه به کنار.به خودی خود بسیار مبتذله چون معلومه زن های زیبا برای یه مشت دلار این کار رو می کنن و اگه مرد اینقدر موفقه چرا دوربین و نگاه ما اینقدر براش مهمه و این مرد همینطور به ما زل زده؟نتیجه من اینه که یک نقاشی با این موضوع هم ضعیفه.درضمن در عشق "د.اف تر"معنی نداره.(این نظر منه).در اثری دیگر هم اقتباسی از این قماش می بینیم:مرد که روی میز لباس زیر زن را گذاشته و به آن خیره شده و بنا به نوشته های اثر با آن حرف می زند!این هم به نظر من حاکی از عشقی است که با لباس زیر بعدی دود شده ،بر باد می رود و به درد همان کلیپ های سطح پایین یا فیلم های پور.نو می خورد.







مابقی کتاب حدیث فراق بود آمیخته با سیگار و الکل و کمربند سفت شلوار لی بر گرد کمر مرد.همان کمربند باز درکتاب قبلی که تصویر پاهای مرد با شلواری به پایین افتاده روی جلد آن زینت بخش اثر بود.نه اینکه ما نه عشق داشتیم و نه فراق اما برای من بی معنی است.ربطی هم به شلوار ندارد چون به هر حال دامن پوشان هم همین احساسات را دارند.(اما من یه بار در وبلاگ یکی از دامن پوشان خوانده بودم که درباره تست حاملگیش نوشته بود.خیلی خودمانی گفته بود که باید روی چیزی که خریده بود ادرار می کرد و نتیجه را می دید از به خطر افتادن موقعیت کاریش و واکنش رئیسش درباره حاملگیش می ترسید و....وقتی کامنت های پستش رو خوندم دود از کله ام بلند شد.حتی یک نفر اون خانم رو ماده الاغ خطاب کرد و به حال بچه ای که خواهد داشت افسوس خورد.دیگری به ارتباط با مرد دیگری غیر از شوهرش متهمش کرد و غیره و غیره!چرا؟چون خانوم از عملی که همه آدم ها انجام می دن نوشته بود.اما من در وبلاگ های شلوار پوشان به وفور می بینم که از نوشتن هیچ واژه ای ابایی ندارن و در نهایت باز هم خیل مشتاقان و هوراکشان از هر دو جنس).



آثار این آقا رو می شه در رده پست مدرنیسم ایرانی طبقه بندی کرد.زمینه ای که نقاشان ایرانی اگر اندکی هم دغدغه ماندگاری هنر ایرانی رو دارن باید جدی تر بهش بپردازن،چون هم به لحاظ تکنیکی و هم به لحاظ تئوری هنوز ضعیف و در بسیاری جهات ناشناخته است.برگردیم به کتاب:مجموعه ای مرکب از خطاطی و نقاشی ایرانی در کنار اسکیس به شیوه غربی. و از حق نگذریم کارهای کتاب د.اف و دیوانه کلاژهای زیبایی داشت و از کتاب قبلی به مراتب هوشمندانه تر و پخته تر بود.



اثر دیگر شاید در نظر اول نوآورانه باشد اما باز هم نگاه نقاش برای من غیر قابل درک باقی می ماند.یعنی چه؟چشم بر روی آلت تناسلی چه معنایی داره؟و باز هم سیل کامنت های ستایشگر از جانب مردمانی که به من می گفتن چرا زن برهنه می کشی؟به خانوم آیدا می گفتن چرا از تست حاملگی می نویسی؟و حال پرسش من این است:آیا کسی از آقای منصوری می پرسه مدلت کیه؟چرا این سوژه رو می کشی؟چرا اینقدر نگاهت به عشق جنسیه؟





نه، کسی این ها رو نمی پرسه چون نقاش یک مرده.این رو گفتم تا اگر روزی مردی قلم برداشت و خطی کشید و ملت براش هورا کشیدن اصلا تعجب نکنه و اگر زنی قلم به دست گرفت همیشه یادش باشه که یک زن نقاش بودن سخت تر از یک مرد نقاش بودنه و مستلزم تحمل بسیاری ناگواری ها.این جبر زمانه است لااقل در ایران.و فراموش نکنیم نگاه تبعیض آمیز در جمع های به اصطلاح روشنفکری و در میان انسان های به ظاهر امروزی نیز وجود دارد و همانطور قوی و استوار درباره زن صحبت می کنه که حاجی به دخترش می گه:برای پسر هیچی عیب نیست این دختره که اگه چپ جنبید آبروی همه رو می بره.
در پایان:من در هنر هیچ مرزی نمی شناسم به جز اخلاق.تاجایی که برای هنر ما موجود زنده ای قربانی نشه و یا خونی ریخته نشه و ظلمی روا داشته نشه، هنر مجازه.در گستردگی و بی مرزیش معنا و تعالی پیدا می کنه.کارهای آقای منصوری قابل تامل هستن و این نوشتار به معنای مخالفت با شخص خاصی نیست.مخاطب من این نگاه هست و بس.بد نیست ریشه عقب افتادگی جامعه خودمون رو در خودمون جستجو کنیم.

پ.ن بی ربط:وقتی با هم حرف می زدیم تنها بودم اما وقتی ازش خداحافظی می کردم این تنهایی ناگهان باد می کرد و تمام ذهنم رو می پوشوند.زن های سنتی به این احساس می گن تکیه گاه از دست دادن.اما نه.به نظر من بزرگ شدن تنهاییه.آبستن خاطرات شدن.مثل وقتی که توی اتوبوس به ساختمانهایی که کنارشون راه می رفتم نگاه می کردم و بیهوده دنبال ردی از خاطره هام می گشتم.به آسفالت خیره می شدم و دنبال چیزی آشنا می گشتم.انگار قرار بود عاشق واژه ها باشم و در تکرار هر چیز استاد طوطی ها.انگار از اینکه سنگ سوراخ شده رودی باشی لذت ببری.
پ.ن.باز بی ربط تر:بهتر که پروازت لغو شد با اتوبوس رفتی لااقل اگه چپ کنه احتمال زنده موندت هست.اینکه زندگی سگی بهتره یا مردن ...خیلی مطمئن نیستم.فقط می دونم رت ها و خرگوش ها به دلسوزی دکتری که با بی خیالی ماسکی نمی زنه و زنده زنده تشریحشون نمی کنه نیاز دارن.می دونم روح گاوها از خوندن ترجمه مقاله تولستوی تو شاد می شه .می دونم روح سگ مرده به پسری که از دیدنش متاثر شده بود لبخند می زنه.می دونم...تو باید زنده بمونی تا حیوانات یک حامی فرزانه رو از دست ندن.اصلا به مرگ فکر هم نکن دوستم.

Tuesday, January 4, 2011

سفر

باز دارم می رم سفر. باز یه چیزی توی دلم بالا پایین می ره.گلومو فشار می ده.نمی دونم کی به سفر رفتن عادت می کنم؟کی می پذیرم که هیچ جا پناه نمی گیرم پس هیچ فرقی نمی کنه کجا باشم؟
شاید هم خوب باشه: در تب و تاب سفر خودم رو در ازدحام شگفتی ها گم کنم و دمی ذهنمو آسوده کنم.می خوام بر روی تخت ناپایدار قطار دراز بکشم.همیشه هم بالا می خوابم تا بی ثبات تر باشم.همیشه روی روزنامه نقاشی می کنم و حالا می خوام توی دفترم نقاشی کنم.همیشه فنجان چایی رو بغل می کنم و به پنجره زنگار گرفته نگاه می کنم که می شه از پشتش مزارع و مراتع و کوه و ... رو تشخیص داد.گیرم امسال مزرعه ها هم مثل روح من سترون و خشک شده اند؛ ما همه به امید زنده ایم و در بی تفاوتی خورشید قد می کشیم چه درخت و چه دختر.