Friday, July 16, 2010
آفتابگردان
به تمامی در تو غرقه ام.
ریشه دوانیده در این پهنه
سر آن ندارم که با بادهای هماره همراه شوم
آغوش تو
جهان من است
و من ریشه هایم را دوست می دارم
که مرا در زمین تو پایبند کرده اند
باران و آفتاب در تماشای ما.
تا باد سرسنگینم را از ساقه نحیفم بیفکند
من در جذبه چشمانت خیره می مانم
پ.ن:با پوزش از اینکه به دلیل نداشتن اسکنر از دو مرحله نقاشی عکس گرفتم و نورپردازی مطلوبی نداره.
Friday, July 9, 2010
یه روز آدینه وار
سقف کولر شدیدا داغ می شه و باعث می شه چنان گرم بشه که بعد از یه مدت فقط باد گرم بیاد تو خونه.خلاصه امر اینکه مامان گفت خب تو که می گی از این مقواهات خسته شدی و می خوای ازشون عکس بگیری و ...خب بیا الان اینکارو بکن و مقواها رو بذار رو کولر(در اینجا منظور از مقوا شیتی هست که کارمون رو روش ارائه می دادیم یا به قولی پرزانته می کردیم)خلاصه اوامر رو عینا اجرا کردم و مقواها رو بالای پشت بوم بردم.روش یه قاب عکس قدیمی گذاشتم که نگهش داره و به بوته گوجه فرنگی هم آب دادم.همینطور که به سبد پر از هسته زرد آلو زیر کانال کولر نگاه می کردم به چند خاطره رو به یاد آوردم:طرح 1 که با طرح 2 برش داشته بودم و با دوستام (کسانی که دیگه ندیدمشون) توی خونه تا لحظات پایانی قبل از تحویل جونمون بالا اومد و تمام شب بیدار بودیم ، وقتی به خونه رسیدیم تصمیم گرفتیم خوش بگذرونیم مشروط بر اینکه 2 ساعت بخوابیم و بعد بریم بیرون.اما وقتی چشم باز کردیم-اونم با آهنگ گوش خراش زنگ گوشی دوست دیگرمون که از قضا خواب سنگینی هم داشت،اون دی جی ایتالیایی که اون زمان خیلی مد شده بود و با اعتماد به نفس کامل نعره می زد و بانوی محترمی هم که باهاش همراهی می کرد عجیب صدای خفه ای داشت –خلاصه در تاریکی دلگیر بعد از غروب چشم باز کریدم و با تعجب از هم پرسیدیم:مگه ساعت چنده؟برنامه خوش گذرونی به باد فنا رفت و به جاش تصمیم گرفتیم خونه میزبان رو- که همون صاحب زنگ گوش خراش گوشی هم بود- تمیز کنیم...رد پاستلی که با عجله باهاش کانسپت طرح 1 رو کشیده بودم و نوشته کانسپت که با شتاب و اضطراب با ماژیک استابیلوی محبوبم نوشته بودم...بگذریم یه شیت طرح 3 هم بود که اونم منو یاد جمله قصار استاد بزرگ مداحی انداخت-الحق که ایشون خیلی استاد بودن و بسی نکته که از ایشان آموختیم-جمله ای که باید با آب طلا نوشته بشه اینه:هر چقدر هم بگن این خانوم خانوم خوبیه تا وقتی کسی از قیافه شما خوشش نیاد خب از شما هم خوشش نمیاد!خب ماکت هم برای پایان ترم همینه دیگه! تا استاد از ماکت یا به طور کلی حجم شما خوشش نیاد هر چقدرم که پلان شما عالی و کاربردی باشه فایده ای نداره!!! از اون جالبترارائه طرح 3 دکتر شجاعی که از ما خواسته بود در شیت 100 *140 تحویل بدیم اگر هم کوچکتر باشه اصلا تو ژوژمان راه داده نمی شه و تعدادشون هم باید 2 تا باشه-نمی فهمم چرا؟ونکته انحرافی اینکه چون من با پراید شیتامو حمل می کردم مجبور شدم دو تا شیت 100*70به هم چسبیده رو از هم جدا کنم و مجددا پشت دراتاق ژوژمان به هم بچسبونم!!!
به اسکیس ها و سایه هایی که روی نما انداخته بودم نگاه کردم و آهی کشیدم:ارائه من همیشه تا حد امکان مینیمال یا حداکثر اکسپرسیون بود و هیچ وقت رنگ های تند و آسمون نارنجی و لکه های متعدد ماژیک درش به چشم نمی خورد شاید به دلیل هراسی بود که از رنگ های تند داشتم .همیشه با ماژیک سایه می زدم و یا مداد رنگی بافت می دادم و با پاستل سایه های کلی مثل سپیدی آسمون یا درخت رو می انداختم.اما اتفاقا همین ارائه همیشه برای من نمره های متوسط رو به ارمغان می آورد.
به تابلوی سوررئال پدید آمده روی پشت بوم خیره شدم و در حالیکه از گرمای طاقت فرسا بیمارگونه لذت می بردم به آینده مبهمم فکر کردم:زبانی دشوار اما دلنشین.کشوری که دغدغه های ذهنی من،فلاسفه و نقاشان محبوب من،جریان های نوگرای مورد علاقه ام،نویسنده های دوست داشتنی و انگار همه آنچیزی که من از لذت زندگی می دونم رو در بساط داره.مثل کودکی که شهر بازی می بینه و از بعضی ماشین های بزرگ می ترسه اما تمام وجودش پر از میل به سوار شدنه.پس از همه تجربه های تلخم در ایران.تجربه هایی که گاه کوتاه و سوزنده مثل مرگ بچه گربه.گاه کاری اما سطحی مانند روابطم با انسان ها و گاه فرساینده همانند سیاست ،مذهب، تحصیلات و کارم مثل چنگالی در سرم همیشه همراهم می آن.اما وقتی در دریای واژه های فرانسوی غرقم و به حجم بالای ندانسته هام فکر می کنم،یا وقتی در به دری پشت درهای سفارت رو به یاد می آرم ...جایی که مثل کنکور مثل امتحان نهایی مثل هزاران کوفت دیگه توی این مملکت فقط باید خودتو اثبات کنی چرا که تو همونی هستی که وقتی به دنیا اومدی اطرافت هزار تا قنداقی دیگه ونگ می زدن.وقتی با مقنعه سفید می رفتی مدرسه باید با 2 تای دیگه توی یه نیمکت تنگ به هم می چسبیدین و یه کتاب وسط می ذاشتین و همه از روش می خوندین و تازه قرار بود کتاب رو به مناطق محروم هم ببرن.وقتی دبیرستانی بودی باید زودتر کتاب تست رو از کتابخونه می گرفتی تا بقیه صاحاب نشدن ،تستاشو می زدی و رندانه از اینکه تونستی کتابو از چنگ رقیبت در بیاری می خندیدی و حالا....تو یه جهان سومی هستی که برای اثبات خودت باید هزار جورعلافی و امتحان و ادا و اصول رو تحمل کنی تا به بهشت زمین راه پیدا کنی که البته ارزشش رو هم داره.
اما چیزی که همیشه می گم اینه:این زندگی به ما می آموزه همین الان شاد و محظوظ باشیم چرا؟چون فعلا اینترنت کار می کنه.آّب برای حموم فراهمه و برق هم قطع نیست.موبایلم خط می ده و هنوز اس ام اس گرونتر نشده.
خدا رو شکر!زیر باد کولر نشستم و خوشبختم.
به اسکیس ها و سایه هایی که روی نما انداخته بودم نگاه کردم و آهی کشیدم:ارائه من همیشه تا حد امکان مینیمال یا حداکثر اکسپرسیون بود و هیچ وقت رنگ های تند و آسمون نارنجی و لکه های متعدد ماژیک درش به چشم نمی خورد شاید به دلیل هراسی بود که از رنگ های تند داشتم .همیشه با ماژیک سایه می زدم و یا مداد رنگی بافت می دادم و با پاستل سایه های کلی مثل سپیدی آسمون یا درخت رو می انداختم.اما اتفاقا همین ارائه همیشه برای من نمره های متوسط رو به ارمغان می آورد.
به تابلوی سوررئال پدید آمده روی پشت بوم خیره شدم و در حالیکه از گرمای طاقت فرسا بیمارگونه لذت می بردم به آینده مبهمم فکر کردم:زبانی دشوار اما دلنشین.کشوری که دغدغه های ذهنی من،فلاسفه و نقاشان محبوب من،جریان های نوگرای مورد علاقه ام،نویسنده های دوست داشتنی و انگار همه آنچیزی که من از لذت زندگی می دونم رو در بساط داره.مثل کودکی که شهر بازی می بینه و از بعضی ماشین های بزرگ می ترسه اما تمام وجودش پر از میل به سوار شدنه.پس از همه تجربه های تلخم در ایران.تجربه هایی که گاه کوتاه و سوزنده مثل مرگ بچه گربه.گاه کاری اما سطحی مانند روابطم با انسان ها و گاه فرساینده همانند سیاست ،مذهب، تحصیلات و کارم مثل چنگالی در سرم همیشه همراهم می آن.اما وقتی در دریای واژه های فرانسوی غرقم و به حجم بالای ندانسته هام فکر می کنم،یا وقتی در به دری پشت درهای سفارت رو به یاد می آرم ...جایی که مثل کنکور مثل امتحان نهایی مثل هزاران کوفت دیگه توی این مملکت فقط باید خودتو اثبات کنی چرا که تو همونی هستی که وقتی به دنیا اومدی اطرافت هزار تا قنداقی دیگه ونگ می زدن.وقتی با مقنعه سفید می رفتی مدرسه باید با 2 تای دیگه توی یه نیمکت تنگ به هم می چسبیدین و یه کتاب وسط می ذاشتین و همه از روش می خوندین و تازه قرار بود کتاب رو به مناطق محروم هم ببرن.وقتی دبیرستانی بودی باید زودتر کتاب تست رو از کتابخونه می گرفتی تا بقیه صاحاب نشدن ،تستاشو می زدی و رندانه از اینکه تونستی کتابو از چنگ رقیبت در بیاری می خندیدی و حالا....تو یه جهان سومی هستی که برای اثبات خودت باید هزار جورعلافی و امتحان و ادا و اصول رو تحمل کنی تا به بهشت زمین راه پیدا کنی که البته ارزشش رو هم داره.
اما چیزی که همیشه می گم اینه:این زندگی به ما می آموزه همین الان شاد و محظوظ باشیم چرا؟چون فعلا اینترنت کار می کنه.آّب برای حموم فراهمه و برق هم قطع نیست.موبایلم خط می ده و هنوز اس ام اس گرونتر نشده.
خدا رو شکر!زیر باد کولر نشستم و خوشبختم.
enfin...
تماشای مرگ خیلی وحشتناکه از اون وحشتناکتر مرز باریکش با زندگیه در لحظه ای که موجودزنده، مرده تلقی میشه.
آیا لحظه ایستادن قلبه؟یا لحظه ای که موجود محتضر مرگ خودش رو می فهمه و تسلیم می شه؟چه تجربه یگانه ای.احساسی که دهشتش هر زنده ای رو منقلب می کنه :لحظه ای که تمام دارایی مااز شادی و رنج از دستان لرزانمون رها می شه و به نقطه نامعلومی پرتاب می شیم یا شاید هم در مرداب واری فرو می ریم و یا اصلا چیزی که نمی شه تا زمانی که زنده ایم با هیچ واژه ای توصیفش کنیم....
امروز از دیدن مردن گربه کوچک توی بغلم مبهوت شدم و تا الان غیر از چای نتونستم چیزی بخورم.دلم یه کم قهوه می خواست که تلخی مزه سیگارو ببره چون دیگه تلخی بسمه. اما نبود.فلاسک چایی رو جلوی خودم گذاشتم و از پای کامپیوتر بلند نشدم گاهی بلند شدم و راه رفتم سعی کردم درسمو بخونم اما تا این لحظه نتونستم.بلاخره الان تونستم گریه کنم همین
الان. 8 ساعت از مرگ گربه گذشته.
صدایی شبیه صدای یه بچه رو از خودش در می آورد و به طور متناوب اینکارو تکرار می کرد.شگفت اینکه در این صدا نشانی از درد و رنج نبود.خالص و رها از معنا:مثل صدای بچه ای که تازه دنیای اطرافش رو دیده.و آخرین حالتی که داشت همین تصویر قرمز رنگ وسطه.تصاویر دیگه مربوط به دیشبه و زمانی که کمی احساس آرامش پیدا کرده بود.حالتش شبیه ناتوانیه که بی هیچ تکیه گاهی سر بر بازوی خودش گذاشته و مویه کنان تسلیم شده.چه حالت آشنایی.
آیا لحظه ایستادن قلبه؟یا لحظه ای که موجود محتضر مرگ خودش رو می فهمه و تسلیم می شه؟چه تجربه یگانه ای.احساسی که دهشتش هر زنده ای رو منقلب می کنه :لحظه ای که تمام دارایی مااز شادی و رنج از دستان لرزانمون رها می شه و به نقطه نامعلومی پرتاب می شیم یا شاید هم در مرداب واری فرو می ریم و یا اصلا چیزی که نمی شه تا زمانی که زنده ایم با هیچ واژه ای توصیفش کنیم....
امروز از دیدن مردن گربه کوچک توی بغلم مبهوت شدم و تا الان غیر از چای نتونستم چیزی بخورم.دلم یه کم قهوه می خواست که تلخی مزه سیگارو ببره چون دیگه تلخی بسمه. اما نبود.فلاسک چایی رو جلوی خودم گذاشتم و از پای کامپیوتر بلند نشدم گاهی بلند شدم و راه رفتم سعی کردم درسمو بخونم اما تا این لحظه نتونستم.بلاخره الان تونستم گریه کنم همین
الان. 8 ساعت از مرگ گربه گذشته.
صدایی شبیه صدای یه بچه رو از خودش در می آورد و به طور متناوب اینکارو تکرار می کرد.شگفت اینکه در این صدا نشانی از درد و رنج نبود.خالص و رها از معنا:مثل صدای بچه ای که تازه دنیای اطرافش رو دیده.و آخرین حالتی که داشت همین تصویر قرمز رنگ وسطه.تصاویر دیگه مربوط به دیشبه و زمانی که کمی احساس آرامش پیدا کرده بود.حالتش شبیه ناتوانیه که بی هیچ تکیه گاهی سر بر بازوی خودش گذاشته و مویه کنان تسلیم شده.چه حالت آشنایی.
Thursday, July 8, 2010
that`s why i`m a vegeterian
اسمشو بذارین ژست روشنفکری یا ادا و اصول عرفانی اونم برای یه آدم مادی مثل من.اما من می خوام بدونم مگه بچه ای که هر عید یک ماهی رو می کشه و توی هر عروسی و مهمونی حاجی و کوفت و درد دیگه سر بریدن یه گوسفندو تماشا می کنه قراره چی بشه؟
امروز یه بچه گربه رو مهتا از دست یه عده بچه(وای که چقدر از آدم ها متنفرم خصوصا اینجور بچه ها) نجات داد.خیلی ترسیده و آزار دیده.احساس می کنم حتی درست نمی تونه ببینه و روی پیشونیشم رد یه زخم کهنه دیده می شه.خیلی لاغر و رنجوره و از این گربه های پلنگیه که فعلا زیباییش زیر سایه الطاف اشرف مخلوقات به کلی محو و نابود شده.کاری به فرهنگ گوشت خواری و نگاه تحقیر آمیز انسان به طبیعت ندارم ،اینهمه حیوون که به خاطر ما راهی کشتارگاه می شن و یا زنده زنده پوست کنده می شن.چرا؟چون ما بتونیم سر میز با یه لباس شیک شمع و گل بشینیم و با کسی که دوست داریم استیک ببریم و بلمبونیم و لبخند بزنیم.یا با کفش های چرمی و شیک و پالتوی پوست شلنگ تخته بندازیم.گور پدر طبیعتی که به خاطر خودخواهی ما نابود می شه و اینهمه حیوون محتضر.و البته در نهایت گوشتخواری ما رو هم می کشه که این قانون طبیعته و واقعا چیزی به اسم "کارما" وجود داره.اینو می خواستم بگم:این بچه گربه یکی از بی شمار قربانیان فرهنگ والاییه که به ما یاد داده انسان اشرف مخلوقاته و طبیعت برای خدمت به ما آفریده شده و بس.
خلاصه اینکه من می ترسیدم کاری بکنم که بدتر به این بچه گربه آسیب بزنم و باعث مرگش بشم( به عبارت دیگر حجت انسان ها رو به این موجود ضعیف تموم کنم و حق مطلب رو ادا کنم) اولین کاری که کردم تماس با دوستم بود که ببینم آقای دکتر نظرش در این باره چیه؟اونم گفت باید بهش شیر بدم تا آروم بشه و بغلش کنم تا احساس آرامش پیدا کنه و در جای تاریک و دنج و آروم نگهش دارم.یکم آروم شدم وقتی فهمیدم به احتمال زیاد زنده می مونه و وضعش چندان بحرانی نیست.(شبیه وضع ما که به نسبت اروپایی ها وضعمون بحرانیه ولی به نسبت به خیلی از هموطنانمون خیلی هم وضعمون خوبه چون هنوز زنده ایم و باید شاکر باشیم)
گربه تو بغل من شبیه آدمی بود که دیگه به هیچ چیزی توی این دنیا باور نداره.مثل کسی که از همه جا بریده و داره از خودش می پرسه چرا زنده ام؟نگاهش خیلی دردناک بود.شاید حتی محبت منو باور نداشت و انتظار داشت هر لحظه یه تیپایی از من بخوره.درکش می کنم چون آدم ها از اینکارا زیاد می کنن.خیلی کم شیر خورد تازه همون مقدار کم رو هم با سرنگ به خوردش دادم.باهاش حرف زدم و نوازشش کردم.رقت انگیزترین بخشش این بود که وقتی یادم اومد بچه گربه ها رو مادرشون از پس گردنشون می گیره و جابجا می کنه و کلا در ناحیه گردن حساسن،گردنشو نوازش کردم و ناگهان دیدم تکونی خورد و آروم به جهتی که من نوازشش کردم دراز کشید و عضلاتشو شل کرد.انگار مهر مادری براش یه خاطره ازلی بود که ناگهان زنده شد.حق طبیعی کودک هر موجود زنده ای که هم اینک به واسطه من بهش داده می شد.مدلسازی شده ، مصنوع و زمانمند! اونهم فقط وقتی که من،خواهرم یا مامانم وقت داشته باشیم.
پ.ن:خبر خوش:مامانم گفت گربه آروم خوابیده و به نظر آروم می رسه.این دو روز باید حسابی بهش برسم و وقتی ترسش ریخت و حالش جا اومد ازش عکس می گیرم تا ببینینش.الان می دونم فلاش دوربینم ناراحتش می کنه.
پ.پ.ن: الان چاره ای ندارم جز در دست گرفتن کاسه چه کنم؟خب چه کنم؟نمی تونم به چیزی که غیر مستقیم به گربه آزار رسونده آویزون بشم و ازش بخوام گربه رو نجات بده چون خودش قبلا فرموده ما حق داریم روی این زمین هر غلطی خواستیم با سایر موجودات یا سایر آدم هایی که خوشمون نمیاد بکنیم.البته منکر نمی شم که باید اینکار رو قاعده مند انجام بدیم.
امروز یه بچه گربه رو مهتا از دست یه عده بچه(وای که چقدر از آدم ها متنفرم خصوصا اینجور بچه ها) نجات داد.خیلی ترسیده و آزار دیده.احساس می کنم حتی درست نمی تونه ببینه و روی پیشونیشم رد یه زخم کهنه دیده می شه.خیلی لاغر و رنجوره و از این گربه های پلنگیه که فعلا زیباییش زیر سایه الطاف اشرف مخلوقات به کلی محو و نابود شده.کاری به فرهنگ گوشت خواری و نگاه تحقیر آمیز انسان به طبیعت ندارم ،اینهمه حیوون که به خاطر ما راهی کشتارگاه می شن و یا زنده زنده پوست کنده می شن.چرا؟چون ما بتونیم سر میز با یه لباس شیک شمع و گل بشینیم و با کسی که دوست داریم استیک ببریم و بلمبونیم و لبخند بزنیم.یا با کفش های چرمی و شیک و پالتوی پوست شلنگ تخته بندازیم.گور پدر طبیعتی که به خاطر خودخواهی ما نابود می شه و اینهمه حیوون محتضر.و البته در نهایت گوشتخواری ما رو هم می کشه که این قانون طبیعته و واقعا چیزی به اسم "کارما" وجود داره.اینو می خواستم بگم:این بچه گربه یکی از بی شمار قربانیان فرهنگ والاییه که به ما یاد داده انسان اشرف مخلوقاته و طبیعت برای خدمت به ما آفریده شده و بس.
خلاصه اینکه من می ترسیدم کاری بکنم که بدتر به این بچه گربه آسیب بزنم و باعث مرگش بشم( به عبارت دیگر حجت انسان ها رو به این موجود ضعیف تموم کنم و حق مطلب رو ادا کنم) اولین کاری که کردم تماس با دوستم بود که ببینم آقای دکتر نظرش در این باره چیه؟اونم گفت باید بهش شیر بدم تا آروم بشه و بغلش کنم تا احساس آرامش پیدا کنه و در جای تاریک و دنج و آروم نگهش دارم.یکم آروم شدم وقتی فهمیدم به احتمال زیاد زنده می مونه و وضعش چندان بحرانی نیست.(شبیه وضع ما که به نسبت اروپایی ها وضعمون بحرانیه ولی به نسبت به خیلی از هموطنانمون خیلی هم وضعمون خوبه چون هنوز زنده ایم و باید شاکر باشیم)
گربه تو بغل من شبیه آدمی بود که دیگه به هیچ چیزی توی این دنیا باور نداره.مثل کسی که از همه جا بریده و داره از خودش می پرسه چرا زنده ام؟نگاهش خیلی دردناک بود.شاید حتی محبت منو باور نداشت و انتظار داشت هر لحظه یه تیپایی از من بخوره.درکش می کنم چون آدم ها از اینکارا زیاد می کنن.خیلی کم شیر خورد تازه همون مقدار کم رو هم با سرنگ به خوردش دادم.باهاش حرف زدم و نوازشش کردم.رقت انگیزترین بخشش این بود که وقتی یادم اومد بچه گربه ها رو مادرشون از پس گردنشون می گیره و جابجا می کنه و کلا در ناحیه گردن حساسن،گردنشو نوازش کردم و ناگهان دیدم تکونی خورد و آروم به جهتی که من نوازشش کردم دراز کشید و عضلاتشو شل کرد.انگار مهر مادری براش یه خاطره ازلی بود که ناگهان زنده شد.حق طبیعی کودک هر موجود زنده ای که هم اینک به واسطه من بهش داده می شد.مدلسازی شده ، مصنوع و زمانمند! اونهم فقط وقتی که من،خواهرم یا مامانم وقت داشته باشیم.
پ.ن:خبر خوش:مامانم گفت گربه آروم خوابیده و به نظر آروم می رسه.این دو روز باید حسابی بهش برسم و وقتی ترسش ریخت و حالش جا اومد ازش عکس می گیرم تا ببینینش.الان می دونم فلاش دوربینم ناراحتش می کنه.
پ.پ.ن: الان چاره ای ندارم جز در دست گرفتن کاسه چه کنم؟خب چه کنم؟نمی تونم به چیزی که غیر مستقیم به گربه آزار رسونده آویزون بشم و ازش بخوام گربه رو نجات بده چون خودش قبلا فرموده ما حق داریم روی این زمین هر غلطی خواستیم با سایر موجودات یا سایر آدم هایی که خوشمون نمیاد بکنیم.البته منکر نمی شم که باید اینکار رو قاعده مند انجام بدیم.
Tuesday, July 6, 2010
در ستایش روزمرگی
دست در حلقه فنجان چای هر روز عصر. آویخته به میله اتوبوس هر روزی.
درپاسخ سلام های سرد و لبخند های ساختگی. وقتی به گرد و غبار کفشت و چروک لباست فکر میکنی.می شه هر چیزی رو کمرنگ تر کرد.
هر چیزی رو.
گل قالی رنگ سرخش رو می بازه.
مطابق جمله همه بزرگتر های هفت گوشه عالم:زمان همه چیزو حل می کنه.
آره موافقم.البته صرف نظر از اینکه در نهایت همه ما رو هم می بلعه.
پشته ای از علف های هرز آرزوهای ما رو می پوشونه.
کی می گه بده؟مگه پیش از ما مردم رویا نداشته اند؟
مگه فقط من بودم که سوار قطار غرق در سردی صندلی ها و نگاه های غریبه ها توی دفترچه اسکیس زدم یا شر و ور نوشتم یا افکارم را( هر چه مهملانه تر،بهتر) پرواز داده ام؟
فقط من گوشه روزنامه و جدول نیم حل شده با مداد اشکال الفیه شلفیه ای کشیدم و بعد با چند خط اضافی مخدوشش کردم تا فقط خودم ببینم؟همیشه هم یه جوره:یه آدم شبیه مجسمه پیش ساخته بتنی رو بغل کردم و اونم که هیچی.خب بتنه دیگه دست خودش نیست.
شایدم من دارم سخت می گیرم.خلاصه مجبوری در حین کشیدنش به هم کوپه ایت بگی:آره آره منم موافقم.توی دلت می گی:چی داری می گی ابله؟اصلا چه فرقی می کنه؟
از اون گذشته مگه فقط من مرض گوش دادن هزاران باره یه آهنگ رو دارم؟اونقدر که سرم گیج بره و خوابم بگیره.خدا می دونه چند نفر این آهنگ رو گوش کردن.آره قرن ها می گذره و آدم ها همون خر های پیشین هستن البته دور از جون همه خر های دنیا.
Subscribe to:
Posts (Atom)