Friday, July 9, 2010

enfin...

تماشای مرگ خیلی وحشتناکه از اون وحشتناکتر مرز باریکش با زندگیه در لحظه ای که موجودزنده، مرده تلقی میشه.



آیا لحظه ایستادن قلبه؟یا لحظه ای که موجود محتضر مرگ خودش رو می فهمه و تسلیم می شه؟چه تجربه یگانه ای.احساسی که دهشتش هر زنده ای رو منقلب می کنه :لحظه ای که تمام دارایی مااز شادی و رنج از دستان لرزانمون رها می شه و به نقطه نامعلومی پرتاب می شیم یا شاید هم در مرداب واری فرو می ریم و یا اصلا چیزی که نمی شه تا زمانی که زنده ایم با هیچ واژه ای توصیفش کنیم....
امروز از دیدن مردن گربه کوچک توی بغلم مبهوت شدم و تا الان غیر از چای نتونستم چیزی بخورم.دلم یه کم قهوه می خواست که تلخی مزه سیگارو ببره چون دیگه تلخی بسمه. اما نبود.فلاسک چایی رو جلوی خودم گذاشتم و از پای کامپیوتر بلند نشدم گاهی بلند شدم و راه رفتم سعی کردم درسمو بخونم اما تا این لحظه نتونستم.بلاخره الان تونستم گریه کنم همین
الان. 8 ساعت از مرگ گربه گذشته.



صدایی شبیه صدای یه بچه رو از خودش در می آورد و به طور متناوب اینکارو تکرار می کرد.شگفت اینکه در این صدا نشانی از درد و رنج نبود.خالص و رها از معنا:مثل صدای بچه ای که تازه دنیای اطرافش رو دیده.و آخرین حالتی که داشت همین تصویر قرمز رنگ وسطه.تصاویر دیگه مربوط به دیشبه و زمانی که کمی احساس آرامش پیدا کرده بود.حالتش شبیه ناتوانیه که بی هیچ تکیه گاهی سر بر بازوی خودش گذاشته و مویه کنان تسلیم شده.چه حالت آشنایی.

5 comments:

  1. مینووو مینوووو! دیشب یعنی بامداد گاهان صبح که میخواستم بخوابم عیناً همچین صدایی از یه گربه میومد! میخوام حتما بنویسم ماجراشو! یک ناله ی جگر خراشی بود. مثل صدای یک آدم قوزی ِ نالون که توی کوچه راه میرفت و از کرم های توی مغزش آزار میدید و ناله می کشید! همچین انسانی در پس اون صدا توی مغزم میرفت.

    ReplyDelete
  2. مینو اخرین پستم رو بخون و اگه فکر میکنی کاری از دستت برمیاد که حتما میدونم میاد, بهم بگو.
    گروه داره تشکیل میشه.

    ReplyDelete
  3. ممنون تکی.اما منظورت رو از آخرین پست نفهمیدم.راستش دارم از افسردگی می میرم.این بچه گربه انگازر شادی زندگیم بود که از بغلم پر کشید...

    ReplyDelete
  4. هیچ وقت اشکاتو عصر اونروزی که بعد مرگ بچه گربه دیدمت یادم نمی ره. معصومیت و سادگیتو اونجا بود که با تمام وجود حس کردم.
    حضور تو نفرتمو از اون همه رذالتی که طفلکو از پا درآورد کم کرد.تو "امیدی...

    ReplyDelete
  5. :)ممنون اون گفتگو با تو و کافی شاپ و قهوه ترک خیلی برام تسلی بخش بود تص.ر می کنم اگه برای گربه ها بهشتی وجود داشته باشه کتی پری من الان اونجا چقدر خوشحاله!(هر چند می دونم همه اینا مزخرفه).

    ReplyDelete