Tuesday, July 6, 2010

در ستایش روزمرگی



دست در حلقه فنجان چای هر روز عصر. آویخته به میله اتوبوس هر روزی.
درپاسخ سلام های سرد و لبخند های ساختگی. وقتی به گرد و غبار کفشت و چروک لباست فکر میکنی.می شه هر چیزی رو کمرنگ تر کرد.
هر چیزی رو.
گل قالی رنگ سرخش رو می بازه.
مطابق جمله همه بزرگتر های هفت گوشه عالم:زمان همه چیزو حل می کنه.
آره موافقم.البته صرف نظر از اینکه در نهایت همه ما رو هم می بلعه.
پشته ای از علف های هرز آرزوهای ما رو می پوشونه.
کی می گه بده؟مگه پیش از ما مردم رویا نداشته اند؟
مگه فقط من بودم که سوار قطار غرق در سردی صندلی ها و نگاه های غریبه ها توی دفترچه اسکیس زدم یا شر و ور نوشتم یا افکارم را( هر چه مهملانه تر،بهتر) پرواز داده ام؟
فقط من گوشه روزنامه و جدول نیم حل شده با مداد اشکال الفیه شلفیه ای کشیدم و بعد با چند خط اضافی مخدوشش کردم تا فقط خودم ببینم؟همیشه هم یه جوره:یه آدم شبیه مجسمه پیش ساخته بتنی رو بغل کردم و اونم که هیچی.خب بتنه دیگه دست خودش نیست.
شایدم من دارم سخت می گیرم.خلاصه مجبوری در حین کشیدنش به هم کوپه ایت بگی:آره آره منم موافقم.توی دلت می گی:چی داری می گی ابله؟اصلا چه فرقی می کنه؟
از اون گذشته مگه فقط من مرض گوش دادن هزاران باره یه آهنگ رو دارم؟اونقدر که سرم گیج بره و خوابم بگیره.خدا می دونه چند نفر این آهنگ رو گوش کردن.آره قرن ها می گذره و آدم ها همون خر های پیشین هستن البته دور از جون همه خر های دنیا.

1 comment: